اسلایدر

داستان شماره 1150

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1150

داستان شماره 1150



داستان عاشقانه سلامان و آبسال

 

بسم الله الرحمن الرحیم

ابن سینا می فرماید : هرگاه داستان سلامان و ابسال به گوش تو خورد و برایت بیان شد

بدان که سلامان ضرب المثلی است برای نفس تو و ابسال ضرب المثلی است برای

 

بیان  درجه تو در عرفان ، اگر از اهل معرفت باشی



 
سلامان وإبسال دو برادربودند، سلامان برادربزرگتر بود.و ابسال کوچکتر بود و زیرنطربرادربزرگترتربیت شده بود.ابسال خوش قیافه ،خردمند،مودب،دانشمند، پاکدامن وشجاع بود وزن سلامان دلباخته وعاشق اوشد وبه سلامان گفت:ابسال رابا اهل وخانواده خود یکی کن ،ودردودمانت بیاورتامیان بچه های ماباشدوبچه هاازاوچیزها یادبگیرند.سلامان حکم کردکه ابسال چنین باشد
ابسال حرف برادرنپذیرفت وازمعاشرت با زنان خوداری کرد.- درروایت است پیامبر ( ص ) فرموده اندکه معاشرت بازنان دل آدم رامی میراند-.سلامان گفت:همسر من به منزله مادرتوست،اوحکم مادرتورا داردوبرای تواین همه زحمت کشیده وبزرگت نموده وبه تربیت توپرداخته است،وحالاتوبه رشد رسیده ای ووقتش است که فرزندان من ازتو استفاده کنند، بالاخره ابسال پیشنهادوی راپذیرفت وبه جمع آنها پیوست.همسرسلامان اوراخیلی گرامی داشت تااینکه روزی درخلوت رازدلش راباابسال درمیان گذاشت واظهارعشق نمود.ولی ابسال درخواست اورانپذیرفت وگفت:من هرگزچنین کاری نمی کنم.زن دانست که ازاین طریق نمی تواند ابسال رابه چنگ بیاورد،لذاحیله دیگری اندیشیدوبه شوهرش گفت:خواهرم رابه همسری ابسال درآور.سلامان پذیرفت
زن به خواهرش گفت:چنین نیست که من دست وپاکردم تاتوبا ابسال ازدواج کنی واوتنهابرای توباشد،بلکه من هم شریک وسهیم هستم. سپس پیش ابسال رفت وبرای اوحیله ای به بکاربردوگفت:خواهرم ،دوشیزه وباحیاست ونباید درروزبه خانه اودرآیی وبااوحرف بزنی تاکم کم انس بگیرد،چون خواهرم خیلی خجالتی است
بهر حال شب زفاف رسیدوهمسرسلامان زمینه چینی لازم راکرده بود.همین که ابسال واردحجله عروسی شد.آن زن توطئه گرنتوانست خودداری کند لذا بسرعت سینه خودرا به سینه ابسال چسباند.ابساِلِ عاقل وزرنگ ازاین حرکتِ زن به شک افتادوبا خودگفت:آیااین همان دخترباکره وباشرم وحیاست؟ که خواهرش اوراچنین معرفی کرده بود!ولی حرکت اونشانگرآن است که اوزیادهم اهل شرم وحیانیست ورفتار وحرکاتش مثل یک زن شوهر دیده است!ذهن ابسال راهمین مسائل به خود مشغول ساخته بود که دراین هنگام آسمان راابرتیرهای فراگزفت وناگهان ازآن ابرتیره برقی درخشید وهمه جا روشن گشت.ابسال درپرتوآن،چهره آن زن رادیدواوراازجایش برکندوازخوددورساخت وازخوابگاه بیرون آمدوپیش برادرش سلامان رفت وگفت:می خواهم همه سرزمینها رابرایت فتح کنم ومن درخودتوان چنین کاری رامی بینم.آنگاه ابسال بالشکر خودیرای فتح سرزمینها حرکت کرد وباملتهادرگیرشدوباآنان جنگیدوپیروزگشت وبدون هیچ منتی همه سرزمین هاازدریا،خشکی،غرب وشرق رابرای برادرش فتح نمودوسلامان اولین ذی القرنینی است که همه کره خاکی رازیرسیطره خود درآورد..البته فتح همه این سرزمین خیلی طول کشید.سپس ابسال پیش برادرش سلامان برگشته وبشارت ثصرف این همه عوالم رابه اوداد
هرچندابسال می پنداشت که آن زن به خاطراین کشور گشایی طولانی وفاصله زیادزمانی اورافراموش نموده است وآن کارها دیگر ازاوسرنمی زند،ولی این زن دست بردار نبود. زن دوباره قصدکردخودرابه آغوش ابسال بیندازد، ولی باز ابسال ابا کردومخالفت ورزید.دراین اوضاع بود که دشمن قصدفتح سرزمین سلامان رانمود وسلامان،ابسال رابرای سرکوبی آنان فرستاد
همسرسلامان،سرداران لشکرراخواست وبه آنهاگفت که ابسال رادرمیدان جنگ تنهابگذارید،تابه دست دشمن بیفتد وبمیرد.ومقداری مال به سرداران لشکربخشیدوآنان چنین کردند.نقشه عملی شدودشمنان براوچیره شدندوابسال زخم خورده شدوخون زیادی ازاورفت،ولی نمرد،هرچندسرداران لشکرش چنان پنداشتندکه اومرده است،لذااورابه حال خودواکذاشتندورفتند.یکی ازحیوانات وحشی بیابان اورا شیرداد این حیوان وحشی سرپستان رابه دهان ابسال گذاشت زیراابسال به قدری بی حال شده بودکه خودش نمی توانست سرپستان رابگیردوبه دهان خودبگذارد.ابسال ازشیرآن تغذیه نمودوافاقه حاصل شدونشاطوشادمانی یافت وپیش سلامان بازگشت ؛ دید که دشمن ، برادرش را احاطه کرده و خوارش نموده است وسلامان هم ازنبودن ابسال خیلی غمگین است. ابسال لشکرخودرافرماندهی کردواسباب جنگی فراهم نمودودشمن راتارومارکرد وبیشترآنان رااسیرکردوپادشاهی برای برادرش آراست وبرقرارساخت. آنگاه آن زن با دوتن دیگریعنی آشپزوپیشخدمت که غذا می آورند،همدست شدوبه آندوپولی بخشید،آنهاهم ابسال رابه دستوراومسموم نمودند
سلامان ازمرگ برادرش ابسال اندوهگین گشت وارسلطنت کناره گیری کردومسندپادشاهی رابه یکی ازنزدیکان خودواگذارنمودوبه مناجات باخدا پرداخت. دراین هنگام حقیقت مطلب به صورت الهام برسلامان آشکار می شود.واو همسر،آشپزوپیشخدمت راازآن سمی که به برادرش نوشاتده بودند،نوشاند،وهرسه آنهابه درک واصل شدند
همسرسلامان،سرداران لشکرراخواست وبه آنهاگفت که ابسال رادرمیدان جنگ تنهابگذارید،تابه دست دشمن بیفتد وبمیرد.ومقداری مال به سرداران لشکربخشیدوآنان چنین کردند.نقشه عملی شدودشمنان براوچیره شدوابسال زخم خورده شدوخون زیادی ازاورفت،ولی نمرد،هرچندسرداران لشکرش چنان پنداشتندکه اومرده است،لذااورابه حال خودواکذاشتندورفتند.یکی ازحیوانات وحشی بیابان اورا شیرداد این حیوان وحشی سرپستان رابه دهان ابسال گذاشت زیراابسال به قدری بی حال شده بودکه خودش نمی توانست سرپستان رابگیردوبه دهان خودبگذارد.ابسال ازشیرآن تغذیه نمودوافاقه حاصل شدونشاطوشادمانی یافت وپیش سلامان بازگشت ؛دیدکه دشمن،برادرش رااحاطه کرده وخوارش نموده است وسلامان هم ازنبودن ابسال خیلی غمگین است
ابسال لشکرخودرافرماندهی کردواسباب جنگی فراهم نمودودشمن راتارومارکرد وبیشترآنان رااسیرکردوپادشاهی برای برادرش آراست وبرقرارساخت. آنگاه آن زن با دوتن دیگریعنی آشپزوپیشخدمت که غذا می آورند،همدست شدوبه آندوپولی بخشید،آنهاهم ابسال رابه دستوراومسموم نمودند. سلامان ازمرگ برادرش ابسال اندوهگین گشت وارسلطنت کناره گیری کردومسند پادشاهی رابه یکی ازنزدیکان خود واگذارنمود و به مناجات باخدا پرداخت.
دراین هنگام حقیقت مطلب به صورت الهام برسلامان آشکار می شود.واو همسر،آشپزوپیشخدمت راازآن سمی که به برادرش نوشاتده بودند،نوشاند،وهرسه آنهابه درک واصل شدند

پایان

 

 



[ شنبه 10 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]