اسلایدر

داستان شماره 1031

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1031

داستان شماره 1031

 


 خودت را به یاد آور

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد ثروتمندی در دهکده شیوانا زندگی می کرد که قیافه چندان جذابی نداشت. او صورت چروکیده و سیه چرده ای داشت که در مجموع شکل و شمایلش را خیلی معمولی کرده بود. روزی شیوانا سرکلاس نشسته بود تا به شاگردان درس معرفت دهد که مرد ثروتمند ناراحت و غمگین وارد شد و یکراست کنار شیوانا نشست. شیوانا دلیل اندوهش را پرسید. مرد ثروتمند گفت: “امروز صبح از جاده بالای کوهستان سوار برکالسکه ام به سمت دهکده می آمدم که در راه به یک زن و شوهر غریبه برخوردم. آنها به محض دیدن من شروع کردند به تعریف و تمجید از قیافه و هیبت و زیبایی و جذابیت ظاهرمن ومن ساده دل از گفته های آنها شاد شدم وساعتی نزد آنها نشستم. در طول استراحت برایشان از وضع و مال و منال خودم تعریف کردم. آنها هم یکریز از هوش من و رنگ و رخسار زیبایم تعریف می کردند. ساعتی که گذشت بی اختیار خوابم برد و بعد متوجه شدم که آن دو راهزنانی رهگذر بوده اند که در غذایم داروی خواب آور ریختند و دار و ندار همراهم را با خود برده اند. پای پیاده تا ده آمدم و در حیرتم که چقدر ساده فریب تعریف و تمجید های دو آدم معمولی را خوردم و بخشی از دارایی ام را سر هیچ و پوچ از دست داده ام
شیوانا با لبخند گفت:” برای چه به مدرسه آمدی؟
مرد ثروتمند با خنده گفت:” آمدم تا به شما و شاگردانتان درس بزرگی که امروز تجربه کردم را بازگو کنم. و آن درس این است که من آدم جاافتاده  با همه عقل و تجربه ام، یک عمر جلوی آئینه ریخت و چهره خودم را دیده بودم و خوب می دانستم که حد زیبایی و جمالم چقدر است. ولی با وجود این ، وقتی چند کلمه از من تعریف شد همه آن یک عمر دیدن از یادم رفت و به جمال توهمی توصیفی  فریب خوردم. پس شاگردان مدرسه و همه مردم بدانند که انسان در همه مراحل زندگی اش هرگز نباید آنچه واقعا هست را از یاد ببرد و بی جهت خود را غیر از آنچه هست ببیند که با اینکارمقدمات فریب خوردن خود را فراهم می سازد! همین
مرد ثروتمند این را گفت و مدرسه را ترک کرد
شیوانا مدتی سکوت کرد و سپس گفت:” درس امروز ما تجربه ناگوار همین مرد ثروتمند است. هر روز صبح جلوی آئینه خودتان را به یاد بیاورید تا مبادا در طول روز تو را  به گونه ای دیگر به خودت بقبولانند

 



[ پنج شنبه 11 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 17:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]