اسلایدر

داستان شماره 1016

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1016

داستان شماره 1016

تو خودت نتوانستی راز خود را به کسی نگویی !؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا در زمینی مشغول کاشتن نهال بود. یکی از اهالی دهکده نزد او آمد و با حالتی هراسان و بیمناک به شیوانا نزدیک شد و به آهستگی گفت: ” استاد! رازی دارم که باید برزبان آورم! می خواهم آن را برای شما بگویم! فقط باید قول بدهید که آن راز را به شخص دیگری نگوئید و همین جا آن را فراموش کنید.” شیوانا به چشمان مرد خیره شد و گفت: ” مطمئن باش به محض اینکه پایم به مدرسه باز شود راز تو را برای همه خواهم گفت!” مرد متعجب و حیرت زده پرسید:” برای چه استاد! شما چه دشمنی با من دارید! من گمان می کردم شیوانا رازدارترین مرد این دیار است و شما می گوئید که تا شب صبر نخواهید کرد و راز مرا نزد همگان برملاخواهید ساخت!؟” شیوانا گفت:” بله! چون وقتی تو نتوانی راز خودت را در سینه خودت نگه داری! چطور انتظار داری که دیگران راز تو را که متعلق به خودشان نیست در دل نگاه دارند و افشا نکنند. اگر راز تو واقعا راز است پس آن را در دل خود نگاه دار و به هیچکس برای گفتن آن اعتماد نکن! من به تو می گویم که برای نگهداری راز تو از تو محکم تر نیستم و تا شب نشده راز تو را افشا خواهم کرد و به همین خاطر برو و شخص دیگری را برای نگاهداری راز پنهان خودت پیدا کن

 



[ پنج شنبه 26 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]