اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1545

داستان شماره 1545


ادامه پادشاهی ساسانیان ( سه


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و هفتاد و هفتم داستانهای شاهنامه

روزی دیگر شاه تخت را در باغ نهاد و به مشاور خود گفت : من حالا سی و هشت ساله شده ام و دارم پیر میشوم پس دو سال دیگر هم به این طریق میگذرانم و بعد پلاسی می پوشم و عزلت پیشه می کنم که در چهل سالگی کم کم انسان باید به فکر مرگ باشد . پس دوباره با سپاه فراوان به شکار رفت تا به بیشه ای رسید که پر از شیر بود . شاه با شمشیر شیر را کشت ، جفت او خواست بگریزد که او را هم به دو نیم کرد و سر از تن بچه شیری که جلو آمد هم جدا کرد . یکی گفت : ای شاه مهر در دلت نیست ؟ تو به شکار گورخر آمدی با شیران چه کارداری ؟ شاه گفت : فردا روز شکار گورخر است
موبد گفت : اگر ده سوار مثل تو بودند در روم و چین تاج و تختی نمی ماند و همه به شاه آفرین نثار کردند . سپس در دشت خیمه زدند و سفره انداختند و پس از غذا و می شاه گفت : بخت ما به خاطر شاه اردشیر بلند شده است. اسکندر ناجوانمردانه سی و شش تن از شهریاران را کشت و همه او را نفرین می کنند ولی همه بر فریدون آفرین میگویند چون جز نیکی نکرد . سپس به سپاهیان گفت : اگر وقتی به شهر میرویم کسی دست تعدی به چیزی دراز کند او را برعکس به اسب می نشانم و پاهایش را می بندم و به سوی آذرگشسپ میفرستم تا آنجا به نیایش خدا بپردازد . اگر اسب کسی را تلف کنید یا میوه باغی را پامال نمایید از زندان در امان نمی مانید .روز بعد که خورشید سرزد شاه سوار بر شبدیز به شکار گورخر رفت.در راه گوری دیدند و شاه تیری زد و گور به زمین افتاد ، گور دیگر دلیرانه جلو آمد و شاه هم با شمشیر او را دو نیم کرد . همه به او آفرین گفتند و او گفت : این از تیر من نبود بلکه خداست که دستگیر من است . پس از مدتی که همه جا پر از گور شد ، حلقه هایی با نام بهرام گور در گوش آنها کردند و سپس آنها را رها کردند . سپس شاه به شهر آمد و یک هفته ماند و جارچی را فرستاد تا جار بزند که هرکس تظلمی دارد بیاورد . پس از آن به بغداد رفت و از آنجا به کاخ بازگشت . دو هفته ای آنجا ماند و بعد به اصطخر برگشت .بدینسان شاه به خوشی روزگار میگذراند و با جنگی و رنجی درگیر نبود تا اینکه به هند و روم و ترک و چین خبر رسید که بهرام همیشه در پی گشت و شکار است و در مرز طلایه و مرزبانی ندارد. خاقان با لشکری به سوی ایران آمد و لشکر قیصر نیز از سوی دیگر به راه افتاد.وقتی خبر به ایرانیان رسید نزد بهرام رفتند و گفتند تو همیشه به فکر شکار و بازی هستی و آنها میخواهند به ما حمله کنند .شاه گفت : خدا یاور ماست و ما آنها را شکست می دهیم و باز به رامش خود پرداخت اما بزرگان ناراحت بودند .بهرام نهانی لشکری ساخته بود ولی کسی از رازش باخبر نبود و همه هراسان بودند و از او ناامید شده بودند .وقتی دشمن نزدیک شد شاه پهلوانانی نظیر گستهم و مهرپیروزبهزاد و مهربرزین خراد و بهرام پیروزبهرامیان و خزروان و رهام و اندمان و شاه گیلان و شاه ری و رادبرزین و قارن و برزمهر و برزین آژنگ چهر را فراخواند .از ایرانیان شش هزار نفر در خور جنگ را به نرسی، برادرش سپرد و او لشکر را به آذربادگان برد و دو گروه شش هزار نفری دیگر نیز آماده کرد اما چون شاه از پارس با خود لشکر چندانی نبرد ، بزرگان فکر کردند که شاه میگریزد . وقتی بهرام به سوی آذرگشسپ رفت سواری از سوی قیصر آمد و نرسی او را در کاخی جای داد . بزرگان که شاه را نیافتند ، تصمیم گرفتند که فرستاده ای نزد خاقان چین بفرستند تا به هرشکلی که میتواند ایران را از ویرانی نجات دهد .نرسی گفت : من خجالت می کشم که چنین چیزی از شاه بخواهم . موبدی به نام همای را به نزد شاه توران فرستادند و گفتندهرچه بخواهی میدهیم و قصد جنگ نداریم .خاقان شاد شد و به اطرافیان گفت : ما بدون جنگ ایران را به دست آوردیم .پس پاسخ نامه را نوشت که ما در مرو صبر می کنیم تا باج ایران برسد . خاقان در مرو سپاه را نگاه داشت و با خیال راحت بدون طلایه و دیده بان به شکار و شراب و استراحت میپرداخت.از آنسو بهرام که کارآگاهانی به همه جا فرستاده بود وقتی فهمید که خاقان در مرو است لشکر را به آن سو حرکت داد و فهمید که خاقان بی خیال و به آسودگی میگذراند .شاه شاد شد و سحرگاه به رومیان حمله برد و خاقان به دست خزروان گرفتار شد و سیصد تن از نامداران چین هم اسیر شدند و بسیاری کشته و مجروح گشتند یا فرار کردند.بهرام مدتی در مرو استراحت کرد و سپس عزم بخارا نمود و به آنجا حمله برد و لشکر را تارومار کرد .بزرگان ترک پیام فرستادند : حالا که خاقان را اسیر کردی اگر باج میخواهی بگو تا بفرستیم دیگر بیشتر از این خون بیگناهان را مریز .بهرام دلش به رحم آمد و قرار شد که خراجی سالیانه به ایران بدهند .سپس شاه فردی به نام شهره را شاه توران کرد .بهرام نامه ای به برادرش نوشت و ماجرای جنگ و پیروزیش را بازگفت و نرسی شاد گشت و وقتی ایرانیان باخبر شدند پوزش خواستند .شاه به سوی ایران روان شد و به کسانی که پیر بودند و نمی توانستند کار کنند کمک کرد و خلاصه تمام غنائم را به این شکل خرج نمود و بقیه را بین لشکر قسمت کرد و سپس به تیسفون رسید .نرسی و دیگران به پیشوازش آمدند و جشنی گرفتند و بعد بهرام به کارداران خود نصایحی کرد و نرسی را حاکم خراسان نمود .سپس بهرام از موبد درباره قیصر پرسید . موبد گفت : او مردی با عقل و شرم است که افلاطون استادش بوده است و حالا نیز از کارش پشیمان است .بهرام گفت : به هر حال او از نژاد سلم است و بهمن خود تاج بر سرش نهاد بنابراین من با او به نیکی رفتار می کنم و فرستاده او را نزد خود میخوانم . فرستاده را بار دادند و بهرام حالش را پرسید و فرستاده شروع به تحسین بهرام نمود و گفت : قیصر درودش را به شاه میرساند و گفته است تا هفت چیز از دانایان تو بپرسم .بهرام دستور داد تا موبدموبدان را آوردند و فرستاده سؤالات خود را به این شکل گفت : بیرون و درون و زیر و زبر چیست ؟ فراوان چیست ؟ بیکران چیز و خوار چیست ؟موبد گفت : برون آسمان است و اندرونش هواست . بیکران ایزد است . زبر بهشت و زیر دوزخ است . خوار کسی است که به خدا دلیر شود . فراوان هرجا رود به کام اوست و همیشه خرد همراهش است . من اینقدر میدانم و بیش از آن را خداوند داند و بس .فرستاده قیصر در برابر شاه کرنش کرد و موبد را بسیار ستود و شاه نیز شاد شد و خلعت و گنج به موبدش داد .روز بعد فرستاده قیصر دوباره نزد شاه آمد و موبد به او گفت : ای مرد زیانکارتر چیست و سودمند کیست ؟فرستاده گفت : کسی که داناست تواناتر است و نادان همیشه خوار است .موبد گفت : کمی فکر کن .ولی فرستاده جوابی نداشت .موبد گفت : هرکس که بی آزارتر باشد مرگش زیانکارتر است و به مرگ بدان شاد بودن رواست و این سودمند است .فرستاده به شاه و موبدش آفرین گفت و سپس گفت که اگر بخواهی باج بگیری ما آماده ایم . شاه شاد شد .پس از آن بهرام تصمیم گرفت که قسمتهایی از زمینها را به پهلوانان سپاهش بسپارد و نصایحی نیز در زمینه رعایت عدالت کرد .وزیر نزد بهرام رفت و گفت : همه جهان از جنگ و رنج و بیداد در امان است به جز هند که از دزدان پر آشوب است و به ایران نیز گاهی دستبرد میزنند .بهرام گفت : من مانند فرستادگان به نزد شنگل شاه هند میروم و نامه ای پر از کین و مهر به او میدهم و میگویم یا باج دهد و یا جنگ کنیم و چنین کرد و وقتی به دربار شنگل رسید به بارسالار گفت که از طرف بهرام آمده است . فورا او را به درگاه بردند و او شنگل را دید که بر تخت نشسته بود و برادرش در زیر تخت ایستاده بود . او را نیز بر کرسی زرین نشاندند و بهرام پیامش را داد .وقتی شنگل پیام بهرام را شنید ، شگفت زده شد و گفت : در جنگ شتاب مکنید . کسی که خردمند باشد تقاضای باج از ما نمی کند . همه کشور من کوه و دریا و چاه است و از مرز ایران تا دریای چین و تا اینجا همه بزرگان زیردست من هستند . دختر فغفور چین در حرمسرای من است و من پسری از او دارم و اینجا پر از پهلوانان است . اگر رسم و آئینی نبود سر از تنت جدا میکردم.بهرام گفت : من فقط پیام آور هستم و شاه گفته تا به تو بگویم دو دانای ما مباحثه کنند و هرکدام بر دانای ما پیروز شد ما با مرز تو کاری نداریم و اگر نمیخواهی صد سوار از هند را به جنگ یک تن از ما بفرست اگر بردند ما باجی از تو نمیخواهیم .هنگام غذا سفره انداختند و به خوردن غذا و شراب پرداختند و بهرام مست شد و به شاه گفت : بگذار تا من با زورمندانت کشتی بگیرم . پس بهرام جلو رفت و و یکی از پهلوانان را بلند کرد و بر زمین زد بطوریکه استخوانهایش خرد شد سپس نوبت تیراندازی رسید و بهرام هم هنر تیراندازی خود را نشان داد . شنگل به شک افتاد که این هنر و زور و بزرگی در حد یک فرستاده نیست و به او گفت : تو باید برادر شاه باشی .بهرام گفت : اینطور نیست ، من علم و دانشی ندارم . مرا زودتر برگردان که شاه خشمگین میشود . شنگل گفت : عجله نکن . سپس به وزیرش گفت : به او اصرار کن که اینجا بماند و او را راضی کن و سعی کن نام و نشان او را بجویی که شاید بتوانیم او را سالار لشکر کنیم .وزیر نزد بهرام رفت و سخنان شاه را گفت اما بهرام نپذیرفت و گفت : من سر از رای شاه نمی پیچم که این گمراهی است و نامم هم برزو است و باید فورا بروم .وزیر پیام را به شاه داد و شاه هند ناراحت شد و فکر کرد که او را پی کار خطرناکی بفرستد . شاه به بهرام گفت : گرگی در کشور ماست که هیچ کس جرات حمله به او را ندارد و هیچ حیوانی حتی شیر نر هم جرات ماندن در آن بیشه را ندارد ، باید بروی و او را بکشی .بهرام گفت : راهنمایی با من بفرست .بهرام نزد گرگ رفت و شروع به تیرباران او کرد و سپس خنجر کشید و سرش را برید . وقتی شنگل چنین دید بهرام را نزد خود نشاند و گرامی داشت و همه به او آفرین گفتند .اما شنگل نمی خواست او به ایران برگردد پس به بهرام گفت : خدا تو را فرستاده تا بدی را از هند بیرون کنی . کاری دیگر برایت دارم و آن کشتن اژدها است . اگر او را بکشی من باج هند را به وسیله تو برای ایران میفرستم . بهرام پذیرفت و با راهنما به نزد اژدها رفت و شروع به تیرباران اژدها نمود و با پیکان پولادی دهانش را دوخت و گرزی بر سرش زد و اژدها بر زمین افتاد آنگاه با تیغ دل اژدها را برید و با تبرزین گردنش را زد و به سوی شنگل رفت . همه شاد شدند اما شنگل ناراحت بود زیرا می ترسید که مبادا او به ایران برگردد . تصمیم داشت نهانی او را بکشد اما یکی از فرزانگان دربار گفت : این کار درست نیست و برای تو زشت نامی به همراه دارد و ایرانیان بر ما خشم می گیرند .شنگل بهرام را طلبید و گفت : من دخترم را به تو میدهم و تو را شهریار قسمتی از هند میکنم . بهرام پذیرفت و گفت : اما دختری بده که به دیدنش شاد شوم . شاه نیز با شادی او را برد تا خودیکی از دخترانش را انتخاب کند .بهرام دختری به نام سپینود را برگزید . یک هفته گذشت و به فغفور چین خبر رسید که مردی از ایران به هند آمده است و کارهای بزرگی انجام داده است و با دختر شنگل ازدواج کرده است . نامه ای به او نوشت و به تمجید او پرداخت تا به نزدش برود .وقتی بهرام نامه را خواند ناراحت شد و گفت : شاه من فقط بهرام گور است و اگر تو به جایی رسیدی اینها همه از اختر شاه بهرام بود زیرا
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را به کس

شاه ایران مرا به هند فرستاد نه چین و من به پول تو نیاز ندارم .بعد از ازدواج دختر بهرام با دختر شنگل ، روزی به او گفت : می دانم که تو خیرخواه من هستی پس رازی را با تو میگویم و آن اینکه باید به ایران برگردم و تو را نیز با خود میبرم اما کسی نباید بداند . سپینود پذیرفت و گفت : جایی هست که پدرم گاهی آنجا سور به راه می اندازد و شاه و لشکر به آنجا میروند وقتی شاه از شهر بیرون رفت تو عزم آنجا کن . خورشید که سر زد شاه بهرام سوار بر اسب به سوی دریا رفت و به بازرگانان ایرانی برخورد . آنها شاه را شناختند اما بهرام گفت : راز مرا بر ملا نکنید که جانم در خطر می افتد و ایران هم ویران میشود . بازرگانان سوگند خوردند که گوش به فرمان باشند .روزی که قرار بود جشن برپا شود همسر بهرام به شنگل گفت : برزو مریض است و نمیتواند بیاید .وقتی شنگل رفت زن به بهرام گفت : حالا زمان رفتن است پس هردو سوار بر اسب شدند و به راه افتادند تا به دریا رسیدند و سوار زورق شدند. سواری از قنوج پی به ماجرا برد و برای شنگل خبر آورد و شنگل عصبانی شد و به سوی دریا رفت و سپینود و بهرام را دید و آنها را تهدید کرد .بهرام گفت : تو مرا بسیار آزمودی و میدانی که اگر من با سی سوار باشم از هند چیزی باقی نمی ماند . شنگل گفت : فرزندم را به تو دادم و بزرگت داشتم . چرا به من جفا میکنی ؟بهرام گفت : نو مرا نمی شناسی ، من شاه ایران و توران هستم و از این پس تو مثل پرم هستی و دیگر هم از تو باج نمیخواهم .شنگل شگفت زده شد و از او پوزش خواست و او را در بر گرفت و هر دو با هم عهد بستند که به هم وفادار بمانند .وقتی ایرانیان خبر آمدن بهرام را شنیدند به پیشوازش رفتند و شادی کردند و به دست افشانی پرداختند . از آنسو شنگل میخواست به ایران بیاید و شاه و دخترش را ببیند ، پس پیکی فرستاد و خبر آمدنش را داد و به همراه هفت شاه به راه افتاد . شاه کابل و شاه هند و شاه سند و شاه سندل و شاه جندل و شاه کشمیر و شاه مولتان . پس بهرام به پیشوازشان آمد و دو شاه یکدیگر را در آغوش گرفتند و به سوی کاخ رفتند و پس از غذا و شراب شنگل از بهرام خواست تا دخترش را ببیند پس او را نزد دخترش بردند و شنگل از رفاه و آسایش دختر شاد شد و هدایای خود را به او داد .صبحگاهان بهرام با شاه هند به شکار میرفتند و به همین سان مدتی گذشت .روزی شنگل به نزد دخترش رفت و روی کاغذ نوشت که بعد از من قنوج و تمام ثروتم به بهرام میرسد و آن کاغذ را به دخترش داد . پس از دو ماه شنگل عزم رفتن کرد و بهرام نیز او را با اموال و هدیه های فراوان روانه ساخت .پس از آن بهرام به یاد مرگ افتاد . زیرا ستاره شناسان گفته بودند که سصت و سه سال پادشاهی می کند .بهرام دستور داد تا اموالش را شمارش کردند . وزیرش گفت : تا بیست و سه سال هم نیاز به چیزی نداری . شاه دستور داد خراج را قطع کنند و کسانی را به نقاط مختلف فرستاد تا از بوجود آمدن اختلافات و جنگ جلوگیری کنند . سپس به همه کارداران خود نامه نوشت که به درویشان و مستمندان رسیدگی کنند . پس از اینکه سصت و سه سال از سلطنت بهرام گور گذشت پسرش را فراخواند و تاج و تخت را به او سپرد و درگذشت

[ پنج شنبه 15 تير 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 18:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1544

داستان شماره 1544

 


ادامه پادشاهی ساسانیان ( دو


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و هفتاد و ششم داستانهای شاهنامه

سالی دیگر در بهار دوباره شاه به فکر شکار افتاد و هزار مرد جنگی را برد .روز اول به ماهیگیری پرداخت و روز بعد شاه در شکارگاه اژدهایی دید که سرش پر از مو بود و دو پستان مانند زنان داشت پس تیری به سینه او زد و تیر بعدی را به سرش زد و سپس خنجر کشید و سرش را برید . در داخل شکم اژدها مرد جوانی را دید که او درسته قورت داده بود . بهرام ناراحت شد و از زهر اژدها چشمانش تار شده بود پس به دهی رفت تا بیاساید . زنی را دید که سبویی بر دوش داشت و رویش را از شاه پوشانید. شاه از او اجازه گرفت تا کمی در خانه بیاساید و زن هم پذیرفت و به شوهرش گفت تا به اسب او برسد و خود نیز خانه را مرتب کرد و سفره انداخت . شاه کمی ناراحت بود پس نانی خورد و خوابید . زن به شوهرش گفت : او از نژاد بزرگان است . بهتر است بره ای برایش کباب کنیم اما شوهرش گفت : میخورد و میرود و برای ما چیزی نمی ماند . اما زن نپذیرفت و بالاخره بره را کشتند و آبگوشتی درست کردند و برای بهرام بردند . شاه خورد اما همچنان ناتندرست و بیخواب بود . به زن گفت : از شاه راضی هستی یا گله ای داری ؟ زن گفت : خوبی و دادی از او ندیدیم . در این ده سراهای بسیاری است و کارداران فراوانی اینجا می آیند . به یکی تهمت دزدی میزنند و یا تهمت ناپاکی به زنی میزنند که این تهمت هیچگاه پاک نمیشود . شاه ناراحت شد و با خود اندیشید اگر عدالت داشته باشم کسی از من نمی هراسد بهتر است چندی درشتی کنم . صبح روز بعد وقتی زن رفت تا شیر را بدوشد پستان گاو خالی بود پس به شوهرش گفت : دل خدا از ما ناراحت است و نعمت از خانه بیرون رفته . شاه پشیمان شد و از خدا خواست تا کاری کند که او همیشه به عدل رفتار کند . پستان گاو دوباره پرشیر شد و زن به شوهرش گفت : مراقب باش که دیگر مهمانان را نرنجانیم . زن و شوهر فکر کردند مطمئنا او بهرام است پس نزد او رفتند و عذرخواهی کردند . بهرام گفت : این بوم و بر را به شما دادم و شما از این پس فقط به میزبانی مردم بپردازید
● روزی دیگر دوباره شاه به شکار رفت و به همراه خود بزرگان را هم برد . شاه بازی داشت به نام طغرل وقتی به دریا رسیدند و پرندگان را دیدند باز را پر دادند و او پرنده ای گرفت اما دیگر برنگشت . شاه ناراحت شد و به دنبال او رفت و همینطور که جلو میرفت به باغی رسید که پیرمردی به نام برزین به همراه سه دخترش در آنجا نشسته بودند . پیرمرد به نزد شاه رفت و کرنش کرد و شاه نیز گفت که به دنبال باز خود به اینجا آمده است . غلامان باز را یافتند . پیرمرد شاه را به باغش دعوت کرد و شاه هم پذیرفت و مدتی با آنها نشست و شراب نوشید و سپس گفت : اینها دختران چه کسی هستند ؟ او گفت : هرسه دختران من هستند ، یکی از دختران چنگ زن و دیگری چامه سرا و آخری رقاص است . شاه از آنها خوشش آمد و به پیرمرد گفت: تو دامادی بهتر از من نمی یابی ، آنها را به من بده . پیرمرد پذیرفت و خواست تا همراه آنها جهیزیه فراوانی هم بدهد اما شاه نپذیرفت و دختران را با خود برد . نام دختران ماه آفرید و فرانک و شنبلید بود . وقتی شاه به قصر خود رسید ، یک هفته با آنها بود و بخشید و گفت و شنید
● روز هشتم دوباره شاه با روزبه و هزار سوار به شکار رفت . بهار بود و گورخرها در حال جفت گیری بودند . گورخر نر به دنبال ماده خود بود و بالاخره به او رسید و او را به زیر آورد پس شاه کمان کشید و با تیر گورخر نروماده را به هم دوخت و همه به شاه و مهارت او آفرین گفتند . سپس شاه به بیشه ای رفت و دو شیر در آن بیشه دید یکی از آنها را با تیر زد ، شیر ماده هجوم آورد و او را هم با تیر زد . سپس به داخل مرغزار رفت و بیشه ای پر از گوسفند دید که چوپانان از ترس حیوانات درنده در هراس بودند . به آنها گفت : چه کسی گوسفندان را به اینجا آورده است ؟ سرشبانان گفت: من آوردم . اینها گوسفندان گوهرفروشی توانگر است که زروسیم زیادی دارد و دختری چنگ زن دارد که به جز او از کسی شراب نمی گیرد . اگر داد بهرام نبود این دستگاهش برایش نمانده بود . سپس شبان پرسید : چه کسی شیرها را کشت ؟ بهرام گفت : مرد دلیری با هفت سوار به اینجا آمد و آنها را کشت و رفت . سپس نشانی گوهرفروش را خواست .چوپان گفت : از این راه برو تا به دهی برسی ، وقتی شب شود صدای سازوآواز چنگ از خانه آنها می آید . شاه از وزیر و سپاهش جدا شد و به طرف خانه جواهرفروش رفت .موبد به اطرافیان گفت : شاه به در خانه جواهرفروش میرود تا دخترش را از او بخواهد و به حرمسرای خود ببرد . او از زن سیری ندارد ، الان در شبستان شاه نهصدوسی دختر است . شاه نباید اینطور باشد . خفت و خیز با زنان او را تباه و سست می کند .چشمانش تاریک و زرد میشود و از بوی زنان مو سفید میگردد . اگر بیش از یکبار در ماه با زنان باشد بیچاره میشود
از آنسو بهرام در شب تاریک به در خانه گوهرفروش رفت و در زد . گفتند کیست ؟ پاسخ داد : من از همراهان شاه بودم که از آنها عقب افتادم ، بگذارید امشب اینجا بمانم. کنیز به خبر برد و جواهرفروش گفت : در را باز کن تا داخل شود . وقتی بهرام داخل شد ، جواهرفروش و دخترش را دید پس سفره ای انداختند و پس از خوردن غذا شراب آوردند و شاه درخواست کرد که چنگ بنوازند . دختر جواهرفروش که آرزونام داشت شروع به نواختن کرد و چامه سرایی نمود . وقتی مرد گوهرفروش مست شد شاه به او گفت که دخترت را به من بده . مرد از دخترش پرسید و دختر هم موافق بود . مرد به شاه گفت : به دقت به او نگاه کن آیا واقعا مورد پسندت است ؟ من اموال زیادی هم به او میدهم ولی تو دقت کن و سرسری انتخاب نکن . بهرام گفت : فال بد نزن و او را به من بده . پیرمرد پذیرفت و آن دو ازدواج کردند . صبح سپاه شاه به دنبال او آمد .گوهرفروش متعجب شد و به دخترش گفت که او شاه است که مهمان ماست با او درست و با شرم و حیا رفتار کن ، دیشب ما با او خیلی گستاخی کردیم . وقتی شاه بیدار شد همه به او کرنش کردند . به خاطر دیشب پوزش طلبیدند . شاه خندید و گفت که دیشب خیلی هم شب خوبی بود ، بیایید امشب هم دور هم باشیم و میگساری کنیم و به صدای چنگ و آواز آرزو گوش بسپاریم . صبح روز بعد شاه به همراه سپاه خود به راه افتاد و آرزو را هم با خود برد
● روزی دیگر شاه به همراه روزبه به شکار رفت و یکماه در دشت ماند و بعد قصد بازگشت کرد . در راه به دهی رسید و خانه خرابی در آن دید پس به نزد صاحبش رفت و از حالش جویا شد و او نیز گفت : نه مالی و نه گاو و خری دارم و این هم خانه من است .پادشاه پیاده شد تا خانه را ببیند و گفت چیزی برای نشستن بیاور . مرد گفت ندارم. تمام خانه پر از سرگین بود . شاه گفت: بالشی بیاور . گفت : ندارم . شاه گفت : شیر گرمی بیاور . مرد گفت : گمان کن که خوردی و رفتی ، من خوردنی ندارم اگر داشتم جانی در تنم بود . شاه گفت : اگر گوسفند نداری این سرگینها چیست ؟ مرد گفت : سخن طولانی شد و هوا تاریک است . به خانه ای برو که مکنت داشته باشد . شاه نامش را پرسید و او گفت : نامم فرشیدورد است و هیچ چیز ندارم و بعد گریه سرداد . شاه خندید و از آنجا رفت تا به خارستانی رسید و خارکنی را دید . از او پرسید مهتر این شهرستان کیست ؟ او گفت : فرشیدورد است که صدهزار گوسفند و صدهزار شتر و صدهزار اسب و صدهزار الاغ و دینارهای فراوان دارد اما به خود سختی می دهد و با خست زندگی می کند و زن و فرزندی هم ندارد . شاه بهروز که مرد دانایی بود را از میان سپاه انتخاب کرد و با صد سوار به همراه خارکن رهسپار نمود و به خارکن گفت : اموال او را به ما نشان بده تا یک صدم اموال را به تو بدهم . پس دل افروزخارکن نیز چنین کرد و تمام اموال فرشیدورد جمع شد . بهروز نامه ای به شاه نوشت و کسب تکلیف کرد . شاه دستور داد تا اموال را به پیران و کودکان و زنان بیوه و بینوایان ببخشد

[ پنج شنبه 14 تير 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 18:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1543

داستان شماره 1543



ادامه پادشاهی ساسانیان ( یک


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و هفتاد و پنجم داستانهای شاهنامه


پادشاهی بهرام گور


پادشاهی بهرام گور شصت و سه سال بود . بهرام بر تخت نشست و عهد کرد که گرد ظلم و بیداد نگردد و به پرستش ایزد بپردازد و به فکر زیردستان باشد
پس به بزرگان هر کشوری نامه نوشت و گفت که باید همه از او فرمانبرداری کنند و در ترویج دین زرتشت بکوشند .ایرانیانی که با او مخالفت کردند از منذر خواستند تا واسطه آنها شود و شاه نیز آنها را بخشید . سپس شاه مال و خواسته فراوانی به نعمان و منذر و سایر اعراب داد و آنها به شادی از آنجا رفتند . سپس خسرو را جامه خسروی و اسب داد و او را یاور خود کرد . سپس گشسپ دبیر و جوانوی را صدا کرد تا اموال و خراجهای ایرانیان را بخشید و کارآگاهانی به نقاط مختلف فرستاد تا کسانی را که یزدگرد رانده بود را جمع کنند و هرکس ستمی به او شده بود نیز جبران نمود و همه ایرانیان شادان گوش به فرمان شاه بودند
● روزی بهرام برای شکار رفته بود که پیرمردی را دید . پیرمرد گفت : در شهر ما دو مرد ثروتمند و بینوا هستند . مرد ثروتمند جهودی خسیس به نام براهام است و مرد بینوا آزاده ای بخشنده به نام لنبک آب کش است . پس شاه کسی را فرستاد تا به مردم خبر دهد که کسی نباید از لنبک آب بخرد . سپس خود به خانه لنبک رفت و گفت : من سپاهی از ایران هستم ، امکان دارد امشب در خانه ات بمانم ؟ لنبک خوشحال او را به خانه برد و سپس شطرنجی را که داشت فروخت و غذا خرید . روز بعد لنبک به بهرام گفت : دیروز اسبت بی غذا ماند اگر ممکن است امروز هم مهمان من باش ، بهرام هم پذیرفت . لنبک هرچه کرد که آب یفروشد کسی از او چیزی نخرید . پس لباسش را فروخت و غذایی خرید و به خانه برد .روز بعد نیز بهرام را نگهداشت و چیزی را که در خانه داشت دوباره به بازار برد و فروخت و غذایی خرید . شب دوباره از بهرام خواست تا بماند و دو هفته ای مهمان او باشد اما تشکر کرد و رفت . روز بعد بهرام به خانه براهام رفت و از او خواست تا شب او را پناه دهد اما او گفت : اینجا تنگ است . بهرام گفت : من فقط تا صبح می مانم و چیزی هم نمی خواهم . براهام گفت : اگر چیزی گم کنی آنوقت سراغش را از من میگیری .بهرام گفت : من چیزی از تو نمیخواهم و کاری به تو ندارم . براهام گفت : اگر اسبت مدفوع کند یا خشتی را بشکند تو باید اینجا را پاک کنی و تاوان خشت را بدهی . بهرام پذیرفت و داخل شد . جهود سفره انداخت و به تنهایی غذا خورد و گفت :ای جوان این مثل را شنیده ای که : در جهان هرکس دارد ، میخورد و هرکس ندارد ، نگاه میکند ؟ بهرام گفت : شنیده بودم و حالا هم به چشم دیدم . صبحگاه بهرام از آنجا قصد حرکت کرد که براهام به نزدش آمد و گفت : ای سوار سرگین اسبت را پاک نکردی . بهرام گفت : کسی را بیاور که این کار را بکند و من پولش را میدهم . براهام گفت : کسی را سراغ ندارم ، تو باید به قولت عمل کنی . بهرام با دستمال حریری سرگینها را پاک کرد و آن را در زباله دان انداخت اما دید که براهام دستمال را برداشت . شاه متعجب شد و رفت . وقتی به قصرش رسید به دنبال لنبک و براهام فرستاد و کسی را هم به خانه براهام فرستاد تا هرچه دارد بیاورد . فرستاده دید که انباری پر از دیبا و دینار و پوشیدنی و افکندنی و در و گوهرهای فراوان است . آنها را نزد شاه برد و شاه نیز اموال را به لنبک بخشید و به براهام چهار درم داد و گفت : این برای تو کافی است . در جهان هرکه دارد میخورد و هرکه ندارد نگاه میکند
● روزی دیگر بهرام برای شکار به بیشه ای رفت که بسیار زیبا بود اما چهارپایی نبود پس فکر کرد که اینجا باید کنام شیران باشد ناگهان شیر نری دید پس تیری به پهلوی او زد . ماده شیر که این صحنه را دید به سوی بهرام آمد و غرید اما بهرام تیغی به میانش زد و او را هم کشت . پیرمردی به نام مهربنداد از این صحنه خوشش آمد و به نزد او آمد و بر وی آفرین گفت و سپس گفت : من دهقانی هستم که از دست این شیرها مستمند شده بودم و تو مرا نجات دادی حالا هرچه از شیر و می و انگبین که بخواهی برایت می آورم . بهرام پیاده شد و جایی در کنار آب نشست و مهربنداد هم رفت و گوسفندانی کشت و غذا درست کرد و می هم آورد . سپس به بهرام گفت : تو مانند شاه هستی . بهرام گفت : درست است و حالا این بیشه را به تو می بخشم . این را گفت و رفت و با شادی با همراهان خود شراب نوشید
● روز بعد فردی به نام کیروی نزدش آمد و میوه های فراوانی به شاه داد . شاه شاد شد و او را در کنار بزرگان نشاند و با هم شروع به خوردن شراب کردند . بعد از اینکه هفت جام پیاپی نوشید و مست شد به دشت رفت و در سایه خوابید کلاغی آمد و چشمهایش را کند . گروهی که به دنبالش بودند او را مرده یافتند . وقتی بهرام باخبر شد ناراحت به بزرگان گفت : می را به همه حرام می کنم . مدتی گذشت تا اینکه فرزند کفشگری خواست با زنی ازدواج کند اما شب ازدواج نتوانست هیچ کاری انجام دهد .مادرش هفت جام می به او داد و توانست آن شب از پس کار برآید . بعد چون هنوز مست بود بر روی شیری نشست و چون شیر سیر بود کاری به او نداشت . شیربان وقتی این صحنه را دید برای شاه تعریف کرد . شاه متعجب شد و گفت : حتما او باید از نژاد بزرگان باشد پس مادرش را آوردند و سر این داستان را از او پرسیدند . مادر گفت : پدران او همه کفشگر بوده اند و علت این شجاعت او این است که او در برابر زنش ناتوان بود و من مجبور شدم با دادن می او را معالجه کنم پس بهرام خندید و از آن پس خوردن می را آزاد کرد به شرطی که به اندازه خرده شود
● روزی شاه با سپاه به شکار رفت . در یک دست او هرمز کدخدای شهر و در طرف دیگر روزبه موبد به همراهش بود. در آن روز شاه هیچ شکاری نیافت و ناراحت از شکار برگشت و به ده رفت . عده زیادی برای دیدن سپاه به آنجا آمدند اما هیچکدام سلام و آفرینی به شاه نگفتند . شاه عصبانی شد و به موبد گفت : این جای بداختر باید کنام دد و دام شود . پس موبد نزد مردم رفت و گفت : شاه از اینجا خوشش آمده است و همه شما را کدخدا کرده است و هیچیک نباید از دیگری فرمان ببرد . مردم دیگر از کدخدا حرف شنوی نداشتند و هرکسی خود را شاخص می دید و به جان هم افتادند و بدین ترتیب ده ویران شد . وقتی سال بعد شاه از آنجا گذشت و آن وضع را دید از خدا ترسید و به موبد گفت : حیف شد که این ده ویران گشت . موبد به سوی کوه و برزن رفت و مردی سالخورده را یافت و از او درباره ده ویران پرسید و آن پیرمرد ماجرا را تعریف کرد . موبد به او گفت : مردم را جمع کن .هرچه مال و منال بخواهی میدهم تا دوباره این ده آباد شود . پس چنین کردند و آن ده به زودی مانند بهشت سبز و خرم شد . سال بعد که بهرام دوباره آنجا را دید از موبد پرسید چه شد که اینجا دوباره خرم گشت ؟ موبد گفت : تنها به خاطر یک سخن این ده ویران شد و بعد دوباره آباد گشت و بعد موبد جریان را برای شاه گفت . بهرام از دانایی او شاد شد و به او انعام و صله فراوان داد
● هفته بعد شاه با موبدان و بزرگان به شکار رفت و شکارهای فراوانی زد و سرحال به شهر برگشت . در راه آتشی دید و به آنسو رفت و دهی خرم دید که آسیایی در آن بود و بزرگان در آنجا نشسته بودند و در آن سوی آتش دختران جشنی به پا کرده بودند و هرکدام تاج گلی از گل بر سر داشتند و دسته گلی در دست داشتند . وقتی شاه را دیدند هیاهو به پاشد و شاد شدند پس شاه آنجا اطراق کرد و چهار دختر از ماهرویان را نزد شاه بردند . شاه که از زیبایی آنها به وجد آمده بود ، پرسید : شما دختران که هستید ؟ گفتند : ما دختران آسیابان هستیم و پدر دختران آمد و کرنش کرد . بهرام گفت : آیا هنگام شوهر کردن ماهرویانت نرسیده است ؟ پیرمرد گفت : جفتی برای آنها سراغ ندارم .آنها همه پاکیزه و دوشیزه هستند اما پولی ندارند . بهرام گفت : آنها را به من بده. پیرمرد گفت : آنها مالی ندارند . بهرام گفت : من به پول آنها نیازی ندارم .آسیابان گفت : هرچهارتا را به تو دادم . خادمان آن چهار دختر را به حرم شاه بردند. آسیابان متعجب به زنش گفت : این نامدار در این شب سیاه چطور اینجا راه یافت ؟ زن گفت : آتش را دید . صبح روز بعد فرستاده شاه آمد و گفت : اکنون شاه داماد توست و این ده را سرتاسر به تو می بخشد . آسیابان و زنش متعجب و مبهوت ماندند
● هفته ای دیگر نیز شاه باز به شکار رفت پس مردی پیر جلو آمد و گفت : بهرام شاه کدام است ؟ موبد گفت : چه کار داری ؟ تو نمیتوانی شاه را ببینی . او گفت : اگر او را نبینم حرف نمیزنم . پس او را نزد شاه بردند و مرد گفت : با تو سخنی پنهانی دارم و کسی نباید بشنود . بهرام آنجا را خلوت کرد . پیرمرد گفت : من دهقان و کدخدای این شهر هستم . آب را به اینجا کشاندم و وقتی آب زیاد شد خروشی برآمد و اکنون از آب آوای سنج می آید و به نظر می آید که گنجی آنجا باشد . پس بهرام کارگران را آورد تا راهی برای زارع زدند و صبح همه زمین را کندند پس خانه ای از خشت پخته چون کوه پدیدار شد . تیری به آن زدند و سوراخی پدید آمد . خانه ای بود پهن و دراز که در آن از طلا دو گاومیش ساخته بودند و آخوری زرین نیز برایشان قرار داده بودند که پر بود از زبرجد و یاقوت . میان گاوها تهی بود و در آن انار و سیب و به ریخته و در ، در میان آنها بود . به دنبال نامی در گنج گشتند و بر گاو مهر جمشید را دیدند و به بهرام گفتند که گنج جمشید از آن تو شد . اما بهرام نپذیرفت و گفت که آن گنج را به بیچارگان دهید و گوهرها را بفروشید و به زنان بیوه دهید . پیرمردی به نام ماهیاربه او گفت : هیچکس مانند تو سخاوتی چون دریا ندارد . این گنج به نام گنج گاوان مشهور بود و کسی نمیدانست کجاست تا تو آن را یافتی و به بینوایان دادی . بدان که نام تو در تاریخ زنده خواهد ماند
● هفته بعد شاه دوباره به شکار رفت و وقتی برمیگشت به کاخ بازرگانی رسید و خواست تا شب را آنجا بماند و بازرگان هم پذیرفت . شاه درد شکم داشت ، پولی به بازرگان داد و گفت که کمی پنیر با مغز بادام بریان کن . بازرگان مغز بادام نداشت پس مرغی بریان آورد. بهرام گفت : من از تو پنیر قدیمی خواستم . بازرگان گفت : ای بیخرد من مرغ بریان برایت آوردم شرم نداری که زیاده خواهی میکنی ؟ بهرام چیزی نگفت و نان خورد و خوابید . روز بعد بازرگان به شاگردش گفت : چرا مرغ یک درمی را گران خریدی ؟ شاگرد پاسخ داد : این مرغ را به حساب من بگذار . وقتی بهرام عزم رفتن کرد ، شاگرد گفت : امروز مهمان من باش . پس دویست تخم مرغ خرید و به استاد گفت : اینها را بریان کن و با نان و پنیر به او بده و سپس به بازار رفت و بادام و شکر و مرغ و بره و مشک و می وگلاب خرید و سفره ای بزرگ پهن نمود . پس از غذا بهرام گفت : من باید نزد شاه بروم. سپس به بازرگان گفت : زیاد کوشش مکن که به مالت اضافه کنی . وقتی بهرام به قصر برگشت به دنبال بازرگان و شاگردش فرستاد و به شاگرد خیلی محبت کرد و کیسه زر به او داد و به بازرگان گفت :تا وقتی زنده هستی هرماه دو بار شصت درم باید به او بدهی
بخیلی مکن ایچ اگر مردمی
همانا ز تو کم کند خرمی

[ پنج شنبه 13 تير 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 18:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1542

داستان شماره 1542


پادشاهی اردشیر نیکوکار


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و هفتاد و چهارم داستانهای شاهنامه

اردشیر ده سال پادشاهی کرد و بسیار مهربان و عادل بود و از کسی خراج نمی گرفت و به همین خاطر او را اردشیر نیکوکار می نامیدند و پس از این که شاپور به سن قانونی رسید فورا تخت و تاج را به او داد


پادشاهی شاپور بن شاپور


پادشاهی شاپور پنج سال و چهارده ماه بود . وقتی شاپور به جای عمویش نشست به سنت شاهان گذشته به عدل و داد رفتار کرد تا اینکه پنج سال و چهار ماه گذشت و روزی شاه به شکار رفته بود و آنجا خوابگاهی برایش برپا کردند و او خوابید ناگهان بادی وزید و چوب خیمه را انداخت که بر سر شاه خورد و درگذشت


پادشاهی بهرام پسر شاپور


پادشاهی بهرام چهارده سال بود .بهرام مدتی به سوگواری پدر مشغول بود و سپس به جای او بر تخت نشست و به پند و اندرز سرداران پرداخت و آنها را به نیکی نصیحت کرد . بعد از چهارده سال شاه بیمار شد و چون دختر داشت و پسری نداشت برادر کوچکترش را نزد خود فراخواند و تاج و تخت را به او سپرد و درگذشت


پادشاهی یزدگرد بزه گر


پادشاهی یزدگرد بزه گر سی سال بود. وقتی یزدگرد بر تخت سلطنت نشست نامداران شهر را جمع کرد و از کارهایی که قصد انجامشان را داشت سخن راند و گفت که من بدان را در جهان باقی نمی گذارم اما اگرکسی راستی پیشه کند جاه و مقامش پیش ما زیاد میشود و خلاصه شروع به پند و اندرز بزرگان کرد . مدتی که از پادشاهیش گذشت غرور در او ریشه دواند و دیگر هیچکس را قابل نمی دانست و تمام دانشمندان و پهلوانان از درگاه او فراری شدند . هفت سال که از پادشاهی او گذشت کودکی به دنیا آمد که او را بهرام نامید و سپس ستاره شناسی به نام سروش را فراخواند تا طالع او را بجویند . ستاره شناس گفت : او شهریاری خواهدشد که بر هفت کشور پادشاهی میکند. پس از آن موبد و وزیر و چند تن از بزرگان نشستند و مشورت کردند که چه کنند تا این کودک خوی پدر را به ارث نبرد . پس نزد شاه رفتند و گفتند : بهتر است دانشمندانی را برای تربیت او بیاوری تا او بتواند بر علم و دانایی خود بیفزاید .شاه کسانی را به هند و چین و روم و عرب فرستاد تا معلمی برای بهرام بیابند پس دانایان از تمام کشورها آمدند تا شاه از بین آنها انتخاب کند . شاه از میان آنها منذر و نعمان را انتخاب کرد . منذر چهار زن از نژاد کیان برگزید تا دایگی بهرام را به عهده گیرند . چهار سال گذشت و به دشواری او را از شیر گرفتند ، وقتی هفت ساله شد به منذر گفت : مرا به فرهنگیان بسپار . منذر گفت : الان زمان بازی توست . بهرام گفت : مرا بیکاره بار نیاور . پس منذر به دنبال سه موبد دانشمند فرستاد تا به او فرهنگ و دبیری و فنون چوگان و تیروکمان را بیاموزند و گفتار و کردار شاهنشاهان را به او یاد دهند . وقتی بهرام هجده ساله شد در تمام هنرها کامل گشت و سپس دستور داد تا صد اسب تازی آوردند و او دو اسب اصیل برای خود انتخاب کرد . سپس به منذر گفت : ای نیکمرد ، مرد در کنار زن آرامش میگیرد پس تعدادی زن خوبرو نزد من بیاور تا یکی دو نفر را برای خود انتخاب کنم و شاید بچه دار شوم و دلم به او شاد باشد . پس منذر چهل کنیز آورد و بهرام دو نفر را برگزید که یکی چنگ زن بود و دیگری مانند سهیل یمن زیبا بود . یک روز بهرام به همراه آزاده دختر چنگ زن به شکارگاه رفت . یک جفت آهو دیدند و بهرام پرسید : کدام را بزنم ؟ دختر گفت : ابتدا شاخهای نر را بزن تا مثل آهوی ماده شود و سپس تیرها به گوزن ماده بخورد . بهرام تیر به سوی آهوی نر زد و شاخهایش افتاد و سپس تیرها به تهیگاه گوزن ماده خورد و سپس دو تیر دیگر به آنها زد و آنها را شکار کرد و سروگوش و پای آهو را با یک تیر دوخت . کنیز از دیدن این صحنه ناراحت شد و از آن پس دیگر بهرام او را با خود به شکار نبرد . هفته بعد با لشکری به شکار رفت ، در بالای کوهی شیری دید که پشت گورخری را می درید پس بهرام تیر را به سوی آنها نشانه رفت و طوری تیر را انداخت که دل آهو با پشت شیر یکی شد . هفته بعد نعمان و منذر با او به شکارگاه آمدند . منذر میخواست که او هنر خود را به بزرگان بنمایاند . شترمرغی دیدند و بهرام چهار تیر آورد و به کمرگاه او دوخت و همه او را تحسین کردند پس منذر دستور داد تا صحنه شکار را بکشند و برای شاه ببرند . شاه نیز خوشش آمد . پس از مدتی شاه آرزوی دیدن بهرام را کرد و بهرام هم به منذر گفت که میل دارد پدرش را ببیند پس برای دیدن شاه به راه افتادند تا به اصطخر رسیدند . وقتی شاه بهرام را با آن بروکوپال دید شاد شد و بسیار او را گرامی داشت و بهرام شب و روز نزد پدر بود . شاه تصمیم گرفت تا از منذر قدردانی کند پس پنجاه هزار دینار با جامه شاهانه و لگام زرین و سیمین و ده اسب و بسیاری چیزهای دیگر به او سپرد و بهرام نزد شاه ماند . بهرام نیز نامه ای به منذر نوشت و گفت که از رفتار شاه ناراحت است . منذر پاسخ داد : تو با او به خوبی رفتار کن و تحمل داشته باش .تو نمیتوانی بدخویی را از او جدا کنی . بهرام یکماه نزد شاه بود تا یک روز در بزمگاه ، نزدیکیهای نیمه شب بهرام خسته بود و چشم بر هم نهاد و شاه وقتی فهمید عصبانی شد و دستور داد تا او را زندانی کنند . روزی طینوش از روم به ایران آمد وقتی بهرام باخبر شد پیکی نزد او فرستاد و گفت که نزد شاه واسطه شود تا او را آزاد کند و نزد منذر بفرستد . طینوش هم چنین کرد و شاه بهرام را آزاد نمود و نزد منذر فرستاد . وقتی بهرام به یمن رسید همه بزرگان به پیشوازش رفتند و بهرام همه چیز را برای منذر بازگفت . منذر گریست و گفت : شاه بی خرد است . روزی یزدگرد ستاره شناسان را فراخواند تا بفهمد که چه زمانی مرگش فرامیرسد . آنها گفتند زمانیکه شاه به سوی چشمه سو برود در طوس او خواهد مرد . شاه تصمیم گرفت که هیچوقت به چشمه سو نرود .سه ماه بعد روزی شاه خون دماغ شد و پزشک آوردند ولی خون قطع نمی شد . موبد گفت :ای شاه تو خواستی از مرگ بگریزی اما راهی نداری و باید به چشمه سو بروی و خدا را نیایش کنی و از او کمک بخواهی . شاه نیز پذیرفت . وقتی به آنجا رسید آبی یر سر زد. خون دماغ او بند آمد ، وقتی خود را سالم یافت دوباره گردنکشی آغاز کرد . اسبی در آب دید و خواست تا لشکر او را به بند آورد اما نتوانست پس خود به سوی اسب رفت و زین به او بست و اسب هم در برابر او رام شد تا اینکه شاه خواست دمش را ببندد اسب ناراحت شد و لگدی بر سر شاه زد و او مرد و اسب در آب ناپدید شد . شاه را طبق مراسم دفن کردند پس از مرگ یزدگرد تمام بزرگانی که در زمان او پراکنده شده بودند دوباره جمع شدند از جمله کنارنگ و گستهم و قارن پسر گشتاسپ و میلاد و آرش و پیروز و تمام بزرگان ایرانی . یکی گفت : او جز ستم کاری نکرد و کسی جز رنج و خواری از او ندید پس نمی گذاریم کسی از نژاد او به شاهی برسد . وقتی خبر مرگ یزدگرد پراکنده شد بزرگانی چون الانان و بیورد و به زاد برزین همه ادعای شاهی کردند و در پارس جمع شدند تا شاه را انتخاب کنند و آشوب را از بین ببرند . بالاخره پیرمردی به نام خسرو که بسیار روشندل و جوانمرد بود را برگزیدند . وقتی خبر مرگ پدر و تصمیم بزرگان به بهرام رسید ابتدا به سوگواری پرداخت. پس از یکماه منذر به نعمان گفت : لشکری گرد بیاور تا به ایرانیان نشان دهیم که چه کسی شاه است . وقتی ایرانیان از لشکرکشی باخبر شدند پیکی به نام جوانوی را به سوی منذر فرستادند و او گفت : ای جوانمرد مرزبان هستی و نباید دست به غارت تاج و تخت بزنی . منذر گفت : با شاه سخن بگو . وقتی جوانوی بهرام را دید محو او شد و پیام خود را فراموش کرد . بهرام حالش را جویا شد و پاسخ جوانوی را به منذر سپرد. منذر گفت : به آنها بگو که بدی را خودتان آغاز کردید که حق بهرام را پایمال نمودید . جوانوی گفت : بهتر است تو با بهرام به ایران بیایید و با ایرانیان سخن بگویید شاید اثر کند . منذر و بهرام با سی هزارسپاهی به ایران آمدند. بهرام از منذر پرسید : حال باید با آنها صحبت کنیم یا بجنگیم ؟ منذر گفت : ابتدا باید با آنها صحبت کرد و دید چه نظری دارند شاید بعد از اینکه خردمندی و عقل و درایت تو را دیدند پشیمان شوند . در غیر این صورت جنگ سختی را با آنها آغاز می کنیم . ایرانیان به سوی بهرام آمدند و سلام گفتند و سپس بهرام گفت : پدران من همه شاه بودند . ایرانیان گفتند : ما از دست پدرت همیشه در عذاب بودیم . حال نام همه مدعیان پادشاهی را می نویسیم و نام تو را هم می نویسیم تا بزرگان انتخاب کنند . صد نفر نامزد شدند و در آخر چهار نفر ماندند که بهرام اول آنها بود . بعضی از ایرانیان می گفتند که بهرام را نمیخواهیم . تمام کسانی را که از یزدگرد بدی دیده بودند ، آوردند یکی دو دست وپایش بریده بود و دیگری دو گوش و دو دست و زبانش و دیگری دو کتف و یکی دیگر چشمانش را با میخ کور کرده بودند . بهرام ناراحت شد و گفت: راست میگویید . پدر من بسیار بد کرده است حتی مدتی نیز مرا زندانی نمود و طینوش مرا نجات داد . من کارهای بد پدرم را جبران میکنم . به هر حال من از فرزندان شاپور و اردشیر هستم و از طرف مادر نبیره شمیران شاه هستم . قول می دهم عادل باشم و جهان را آباد کنم . بهتر است که تاج شاهی را بر تخت گذاریم و دو طرف آن دو شیر قرار دهیم و هرکس توانست تاج را بردارد او شاه است اما اگر سخن مرا نپذیرید راهی جز جنگ نداریم . بزرگان پذیرفتند . وقتی خبر به خسرو زسید ، گفت : من پیرم و او جوان است. من نمی توانم در برابر شیرها از خودم دفاع کنم . تاج از اول شایسته او بود . پس بهرام به تنهایی با گرزی به جنگ شیران رفت . مردم گفتند : دیگر لزومی ندارد با شیران بجنگی . چرا جانت را به خطر می اندازی ؟ اما بهرام نپذیرفت و به جنگ شیران رفت و با گرز آنها را کشت و بر تخت نشست

[ پنج شنبه 12 تير 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 18:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1541

داستان شماره 1541


پادشاهی شاپور اردشیر


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و هفتاد و سوم داستانهای شاهنامه

پادشاهی شاپور سی سال و دو ماه بود . وقتی شاپور بر تخت نشست به همه گفت که همان رسمهای اردشیر را اجرا می کند و از دهقان یک به سی مالیات می گیرد تا به کار لشکر بپردازد . وقتی خبر مرگ اردشیر به همه جا رسید از روم سپاهیانی از شهرهای قیدافه و پالونیه به سوی ایران روان شدند . سپهدار لشکر روم بزانوش بود که در هنگام نبرد تن به تن با گرشاسپ نامدار دلیر ایرانی جنگید ولی هیچکدام نتوانستند دیگری را شکست دهند . سرانجام لشکریان هر دو گروه درهم آمیختند و در آخر بزانوش گرفتار شد و ده هزار رومی مردند و هزارودویست مجروح دادند پس قیصر پیام صلح فرستاد . شاپور از پالوینه به سوی اهواز رفت و شهرستانی به نام شاپورگرد بوجود آورد . شهرستانی برای اسیران رومی ساخت و کهن دژ را در نشابور ساخت و هرجا میرفت بزانوش را هم میبرد . رود پهنی در شوشتر بود به بزانوش گفت : اگر پلی بسازی که ما برگردیم و این پل بماند من تو را به شهر خودت میفرستم . بزانوش شروع به ساخت پل کرد و سه سال طول کشید و بالاخره پل ساخته شد و شاپور نیز او را آزاد کرد . پس از گذشت زمان پادشاهی ، روزی شاپور بیمار شد و اورمزد را فراخواند و نصایح و پندهایی به او کرد و سپس جان سپرد
پادشاهی اورمزد شاپور
پادشاهی اورمزد شاپور یکسال و دو ماه بود . اورمزد نیز به رسم شاهان قبل رفتار میکرد ولی مدت پادشاهی او زیاد نبود و چون هنگام مرگش رسید پسرش بهرام را فراخواند و اندرزهایی به او داد و جان سپرد


پادشاهی بهرام اورمزد


پادشاهی بهرام اورمزد سه سال و سه ماه و سه روز بود . بهرام بر تخت نشست اما عمر پادشاهیش نیز چندان دراز نبود . او پسری به نام بهرام بهرام داشت . پس او را فراخواند و به رسم شاهان قدیم نصایحی به او کرد و درگذشت


پادشاهی بهرام بهرام


پادشاهی بهرام بهرام نوزده سال بود . وقتی بهرام بر تخت نشست ابتدا آفرین خدا را به جا آورد و سپس پندهایی به سران و بزرگان داد و پس از نوزده سال پسرش بهرام بهرامیان به جای او نشست


پادشاهی بهرام بهرامیان


پادشاهی بهرام بهرامیان چهار ماه بود . او پادشاه عادلی بود و او را کرمان شاه مینامیدند.چهار ماه از پادشاهیش نگذشته بود که فهمید زمان مرگش فرارسیده است و پس از نصیحت به فرزندش جهان را به او سپرد و درگذشت


پادشاهی نرسی بهرام


پادشاهی نرسی بهرام نه سال بود . او پس از بر تخت نشستن با عقل و دانش پادشاهی کرد تا اینکه عمرش به آخر رسید و پندهایی به پسرش اورمزد داد و جان سپرد


پادشاهی اورمزد نرسی


پادشاهی اورمزد نرسی نه سال بود و پس از آن عمرش سر رسید و پسرش شاپور به پادشاهی رسید


پادشاهی شاپور اورمزد ملقب به ذوالاکتاف


پادشاهی شاپور اورمزد هفتاد سال بود . مدتی از مرگ اورمزد نرسی گذشت و همسرش باردار بود و پس از نه ماه پسری به دنیا آورد و موبد نام او را شاپور نهاد . جشن بزرگی گرفتند و همه شادمان بودند پس وقتی چهل روزه شد او را برتخت پدر نشاندند . موبدی به نام شهروی مدت زمانی کارهای پادشاهی را انجام می داد . چند سال بعد شبی شاه در طیسفون نشسته بود و موبد هم در کنارش بود که ناگاه خروشی برخاست و شاه علت را پرسید .موبد گفت : الان مردم به سوی خانه میروند و چون پل دجله تنگ است به یکدیگر می خورند و هر کسی از بیم آب می خروشد . پس شاپور گفت : باید پلی وسیع بسازند تا مردم به راحتی از آن رد شوند . همه از کیاست این کودک شاد شدند . بزودی کودک علوم مختلف را فراگرفت و سپس به علوم جنگی و گوی و چوگان پرداخت و وقتی هشت ساله شد تاج بر سرش نهادند و رسما شاه شد . در این زمان رئیس قوم غسانیان طائر شیردل سپاهی از روم و پارس و بحرین و کرد و قادسی جمع کرد و به ایران حمله برد و شهر طیسفون را به تاراج برد و نوبهار دختر نرسی را اسیر کرد و با خود برد . پس از یکسال نوبهار دختری بدنیا آورد که او را مالکه نامیدند . وقتی شاپور بیست و شش ساله شد لشکری آماده کرد و به جنگ طائر رفت و جنگی شدید درگرفت و یکماه طول کشید . سحرگاهی شاپور در بیرون قلعه بود که مالکه او را دید و عاشقش شد پس به دایه اش گفت تا پیام عشق او را به شاپور برساند و دایه نیز چنین کرد . وقتی شاپور پیام مالکه را شنید شاد شد و گفت که او را با جان و دل می پذیرد . پس مالکه پدر را بیهوش کرد و سپس در دژ را گشود و خود به نزد شاپور رفت. شاپور او را به پرده سرا برد و سپس سپاهیان داخل دژ شدند و بسیاری از نامداران را کشتند و طائر اسیر شد و شاپور عمه اش نوبهار را با عزت و احترام با خود برد و سپس دستور قتل طائر را داد و سر از تنش جدا نمودند و جسدش را آتش زدند . پس از آن شاپور هر عربی را که می دید ، می کشت و دو کتف او را با شمشیر میزد . به همین خاطر اعراب او را ذوالاکتاف نامیدند . روزی شاپور ستاره شناس را فراخواند و از طالعش پرسید . ستاره شناس پاسخ داد : کاری پر رنج در پیش داری . شاپور گفت : آیا می شود جلوی آن را گرفت ؟ ستاره شناس پاسخ منفی داد و شاپور به خدا پناه برد . روزی شاپور آرزو کرد که روم را ببیند پس با پهلوانی از بزرگان این موضوع را در میان گذاشت و او نیز کاروانی پر از دینار و دیبا و گوهر به راه انداخت و با شاپور به راه افتاد . وقتی به روم رسیدند به در خانه قیصر رفت و خود را بازرگانی از پارس معرفی کرد پس وقتی به نزد قیصر رسید به ستایش او پرداخت و قیصر نیز از او پذیرایی کرد . مردی ایرانی که در دربار روم بود به قیصر گفت : او شاپور شاه ایران است . قیصر متعجب شد ولی به روی خود نیاورد . وقتی شاپور مست شد او را گرفتند و در درون چرم خر دوختند و به اتاق تاریکی بردند . کلید اتاق در دست زن قیصر بود . زن کلید را به کنیز خود که ایرانی نژاد بود سپرد . قیصر همانروز لشکرش را به سوی ایران حرکت داد و ایران را گرفت . بسیاری از ایرانیان یا کشته شدند یا اسیر و یا فراری بودند و بسیاری نیز به اجبار به دین مسیح درآمدند . مدتی گذشت و کنیز قیصر از اسارت شاپور ناراحت بود پس به او گفت : چطور کمکت کنم ؟ شاپور پاسخ داد : هر روز چرم را با شیر داغ آغشته کن و بمال تا پاره شود و کنیز نیز چنین نمود تا بالاخره شاپور توانست از چرم بیرون بیاید . شاپور در فکر چاره بود تا فرار کند . کنیز گفت : فردا جشن بزرگی است و همه به محل جشن میروند . وقتی زن قیصر بیرون رفت من نیز دو اسب با تیروکمان می آورم .شاپور شاد شد و به او آفرین گفت و روز بعد هر دو سوار بر اسب از آنجا فرار کردند و به ایران رفتند . در راه به دهی رسیدند و در خانه باغبانی را زدند و از او خواستند که اجازه دهد تا شب را آنجا بمانند . باغبان پذیرفت و از آنان پذیرایی کرد. شاپور از وضع ایران پرسید و باغبان ماجرای حمله قیصر را گفت . شاپور درباره موبدموبدان پرسید و باغبان محل زندگی او را گفت . پس شاپور گل مهر طلب کرد و بعد نگینی بر آن نهاد و به باغبان گفت : این را به موبدموبدان بده . باغبان نیز چنین کرد . موبد وقتی گل را دید گریست و گفت : این مرد کجاست ؟ باغبان گفت : در خانه من است . پس موبد فرستاده ای به پهلوان سپاه فرستاد و خبر آمدن شاپور را داد و سپس سپهبد لشکریان را جمع کرد و به در خانه باغبان آمدند . شاپور نیز به دیدن آنها رفت و تمام ماجرا را بازگفت و بعد دستور داد تا به هر سو طلایه بفرستند و همه راههای طیسفون را ببندند تا فعلا قیصر از آمدن شاپور باخبر نشود چون هنوز آمادگی جنگی وجود نداشت و باید منتظر آمدن بقیه سپاه می شدند . پس از مدتی موبد لشکریان زیادی آورد و شاپور نیز کارآگاهانی فرستاد تا از وضعیت قیصر خبر بیاورند و آنها گفتند که قیصر به جز شکار و می خوردن به چیزی نمی اندیشد و سپاهیانش همه پراکنده شده اند .شاپور شاد شد و به سوی طیسفون حمله برد و رومیان را شکست داد و سراپرده قیصر را زیرورو کرد و قیصر را اسیر نمود . روز بعد نامه هایی به کشورهای مختلف فرستاد و از فتح خود و سرنوشت قیصر روم گفت . سپس دست و پای تمام اطرافیان قیصر را برید و بعد قیصر را به حضور طلبید . قیصر شروع به لابه کرد اما شاپور گفت : ای فریبکار من که با تو کاری نداشتم چرا مرا در پوست خر اسیر کردی ؟ قیصر گفت : تاج و تخت مرا مغرور کرد . شاه گفت : چرا ایران را خراب کردی ؟ باید تمام اموالی که از ایران بردی برگردانی و بعد هرچند نفر از ایرانیان را که کشتی در برابر هریک نفر ایرانی ده نفر رومی تاوان دهی و درختهایی که بریده ای دوباره بکاری و اگر چنین نکنی پوست از سرت می کنم . پس دو گوش و بینی او را سوراخ کرد و مهاری به بینی او بست و پاهایش را به بند کشید . سپس شاپور لشکری آماده ساخت و به سوی روم رفت و آنجا را ویران کرد .وقتی خبر اسارت قیصر به رومیان رسید همه ناراحت شدند و برادر قیصر یانس به کینخواهی او لشکری ساخت و به سوی ایرانیان حرکت کرد . جنگ سختی درگرفت و بسیاری تلف شدند . وقتی شاپور لشکر را به سوی یانس حرکت داد او فهمید که توان برابری با آنها را ندارد و فرار کرد و شاپور نیز به دنبال آنها رفت و بسیاری از رومیان را کشت و آنها شکست خوردند . سپس رومیان شخصی به نام بزانوش را به جای قیصر نشاندند . بزانوش فهمید که توان زورآزمایی با ایرانیان را ندارد پس نامه ای به شاپور نوشت و گفت : بهتر است که دست از خونریزی برداریم . اگر به تو بدی شده از قیصر قبل بوده است که اکنون اسیر توست و مردم تقصیری ندارند . شاپور وقتی نامه را خواند آنها را بخشید و پیام فرستاد که اگر عاقلی به نزد من بیا تا با هم پیمان ببندیم . بزانوش به همراه نامداران روم با درم و دینار فراوان به سوی شاپور رفت و عذرخواهی نمود . شاپور آنها را بخشید و گفت : بسیاری از ایران اکنون ویرانه شده است و من میخواهم که در عوض سه بار در سال صدهزار دینار رومی بدهی و نصیبین را هم به ما دهی . بزانوش پذیرفت و عهدنامه ای نوشتند . وقتی اهالی نصیبین باخبر شدند ، آماده نبرد گشتند و شاپور هم به جنگ آنها رفت و یک هفته جنگ طول کشید و بالاخره اهالی نصیبین شکست خوردند و امان خواستند و شاپور هم آنها را بخشید . سپس شاه آن کنیز را که به او کمک کرده بود نزد خود خواند و به آن باغبان اموال زیادی بخشید .قیصر همچنان دربند بود تا مرد . شاپور او را با تابوتی باشکوه به روم فرستاد . سپس شهری برای اسیران ساخت و نام آن را خرم آباد نهاد . شهری هم در شام بوجود آورد و نامش را پیروز شاپور نهاد و در اهواز هم شهری ساخت
پس از آنکه پنجاه سال از پادشاهی او گذشت مردی نقاش از چین به نام مانی ادعای پیامبری کرد و از شاپور نیز یاری خواست .شاه به مشورت با بزرگان پرداخت و آنها گفتند : او فقط نقاشی چیره دست است . شاه مانی را نزد خود و موبدش فراخواند و به مباحثه پرداختند . مانی در میان از سخن فرو ماند و شاپور عصبانی شد و دستور داد تا پوستش را بکنند و پر از کاه کنند و بر در شهر بیاویزند تا دیگر کسی جرات چنین ادعایی نکند . وقتی شاپور به اواخر عمرش رسید و از زندگی نومید شد برادرش اردشیررا فراخواند و در نزد بزرگان به او گفت : اگر با من پیمان ببندی وقتی پسرم شاپور بزرگ شد تخت و تاج را به او بسپاری ، من هم تخت و تاج را به تو می سپارم . اردشیر پذیرفت پس شاپور نصایحی به او کرد و او را شاه ایران نمود و درگذشت

[ پنج شنبه 11 تير 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 20:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1540

داستان شماره 1540


پادشاهی ساسانیان


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و هفتاد و دوم داستانهای شاهنامه


اردشیر بابکان

پادشاهی اردشیر بابکان چهل سال و دو ماه بود . او در بغداد بر تخت نشست و سپاهش را به قسمتهای مختلف میفرستاد تا اگر کسی سر دشمنی دارد سرش را به زیر آورند
پس از آنکه اردوان کشته شد اردشیر با دختر او ازدواج کرد . دو پسر اردوان دربند بودند و دو پسر دیگر نیز در هند آواره شده بودند پس بهمن همان پسری که در هند بود پیکی با زهر نزد خواهرش فرستاد و گفت : به او بگو اردشیر دشمن ماست و این همه بلا بر سر ما آورده .آیا درست است که با او همراه شوی ؟ اگر میخواهی بانوی ایران شوی این زهر را به او بخوران . خواهر نیز دلش به حال برادر سوخت و روزی که اردشیر از شکار برگشته بود زهر را در شربت او ریخت و به نزد او برد . وقتی اردشیر آن را به دست گرفت از دستش افتاد و شکست و دختر لرزان شد . اردشیر شک کرد و دستور داد تا مرغ خانگی آوردند و او کمی از مایع خورد و مرد . پس شاه به موبد گفت: سزای چنین زنی چیست ؟ موبد گفت :باید سر از تنش جدا کنید . پس شاه دختر را به وزیر سپرد و دستور قتل او را داد .دختر به وزیر گفت : من کودکی در شکم دارم . صبر کن تا او بدنیا بیاید بعد مرا بکش. وزیر به نزد شاه رفت و موضوع را گفت : اما شاه نپذیرفت و باز هم دستور قتل او را داد . وزیر با خود فکر کرد شاه پسر ندارد اگر صبر کنم تا بچه بدنیا بیاید و سپس دستور را اجرا کنم چیزی از دست نمیدهم . پس زن را در خانه حود پنهان کرد . بعد فکر کرد ممکن است دشمنان بدگویی کنند بنابراین رفت و خایه اش را برید و در نمک خواباند و در کیسه ای نهاد و به در کیسه مهر زد و آن را نزد شاه برد و گفت : این به امانت نزد شما باشد . وقتی هنگام زادن بچه رسید صدایش را درنیاورد و همه کارها را پنهانی انجام داد و نام کودک را شاپورنهاد . هفت سال کودک را مخفی کردند . روزی وزیر به نزد اردشیر آمد و او را گریان دید و علت را جویا شد . او گفت : من پنجاه و یک سال از عمرم میرود و هنوز پسری ندارم . او گفت : ای شاه اگر به من امان دهی من رنج تو را پایان میدهم . شاه گفت :نترس . حرفت را بزن . وزیر گفت : آن کیسه ای که به امانت دادم بدهید ، پس کیسه را آوردند و او باز کرد و نشان داد و گفت : تو خواستی من دختر اردوان را بکشم و من این کار را نکردم چون فرزندی در شکم داشت پس خایه ام را بریدم تا بدنامی پیش نیاید. اکنون پسرت هفت ساله است و نامش شاپور می باشد و در کنار مادرش روزگار میگذراند. شاه گفت : غم را از دلم برداشتی حالا او را با صد پسر همسال در میدان بیاور تا من او را شناسایی کنم . وزیر چنین کرد و شاه به نظاره کودکان پرداخت سپس به یکی از افراد گفت : برو گوی را به نزد من بیاور تا ببینم کدامشان جرات نزدیک شدن به مرا دارند . چنین کردند و کودکان هیچکدام به جز شاپور به طرف شاه نرفتند . شاه او را به بغل گرفت و سر و چشمش را بوسه داد و مال و اموال زیادی به وزیرش بخشید و سپس از گناه دختر اردوان هم گذشت و او را به قصر بازگرداند . سپس فرهنگیان را فراخواند و پسرش را به آنان سپرد و نوشتن به پهلوی را به وی آموختند و تمام فنون جنگ و رزم را هم آزمود . سپس شاه دستور داد تا سکه زدند و در یک طرف سکه نام اردشیر و در طرف دیگر نام وزیرش را حک کردند . بعد شهری زیبا و خرم ساخت و آن را جندشاپور نامید.پس از مدتی شاپور بزرگ شد و شاه همیشه در جنگ بود تا جاییکه خسته شد و به وزیرش گفت : آیا نمی شود بدون جنگ جهان را به دست آورم ؟ وزیر به شاه گفت : بهتر است طالع خود را از کید هندی که بسیار دانشمند است بپرسی . پس شاه پیکی به نزد کید فرستاد و او طالع شاه را دید و گفت : اگر دختری از نژاد مهرک با پسرت ازدواج کند تمام ایران به راحتی زیر سلطه شما میرود . وقتی شاه پیغام کید را شنید ناراحت شد و گفت : دشمن را به خانه ام بیاورم ؟ پس کسانی را به دنبال دختر فرستاد تا او را بیابند و بکشند . سوارانی به جهرم رفتند اما دختر فرار کرد . مدتی بعد شاه به شکار رفت و پسرش نیز با او همراه بود .سواران شروع به تاختن کردند و شاپور از دور دهی دید و تاخت تا به آنجا رسید و دختری چون ماه دید که سطلی را به چاه انداخته بود . دختر به پیشواز شاپور آمد و گفت : اگر تشنه هستی الان از چاه آب خنک می کشم . شاپور گفت : خودت را رنج مده که خدمتکاران من هستند . دختر به کناری رفت و غلام شاپور آمد تا سطل را از چاه بکشد اما نتوانست . شاپور او را سرزنش کرد و خود طناب را کشید اما نتوانست سطل را بیرون آورد پس دختر آمد و سطل را بیرون کشید و گفت : از نیروی شاپور بی گمان آب به شیر تبدیل میشود . شاپور به دختر چرب زبان گفت : تو از کجا مرا می شناسی ؟ دختر پاسخ داد که شاپور پهلوانی است با زور فیل و در بخشندگی همچون دریای نیل است و قدمی چون سرو دارد . شاپور از نژاد دختر پرسید و او گفت : من دختر کدخدای ده هستم . اما شاپور نپذیرفت و گفت : دروغ نگو . تو از نژاد بزرگان هستی . دختر گفت : اگر به من امان دهی راستش را میگویم . شاپور گفت : تو در امانی . دختر گفت : من دختر مهرک هستم و در کودکی پارسایی مرا به کدخدا سپرد و از ترس شاه اینجا پنهان شدم . پس شاپور نزد کدخدا رفت و گفت : این دختر زیبا را به من بده و شاهد ما باش . کدخدا هم پذیرفت . پس از ازدواج نه ماه بعد پسری بدنیا آمد که او را اورمزد نامیدند . مدتی گذشت و او هفت ساله شد و او را پنهان میکردند . روزی وقتی اردشیر به شکار رفت و شاپور هم همراهش بود ، اورمزد با چند تن از کودکان بازی میکرد . ناگاه توپشان به نزدیک شاه افتاد و هیچکدام از کودکان جز اورمزد توپ را برنداشت . همه متعجب شدند و شاه گفت : او پسر کیست ؟ اما کسی پاسخ نداد . پس او را آوردند و شاه از خودش پرسید و کودک گفت : من پسر شاپور هستم . شاه خندید و به شاپور نگاه کرد . شاپور با نگرانی جلو آمد و گفت : آری او پسر من و دختر مهرک است و نامش اورمزد میباشد. شاه خوشحال شد و او را در بر گرفت و به نامداران شهر گفت : هرکسی که عاقل باشد باید همیشه به گفته ستاره شناسان اعتماد کند زیرا کید گفته بود که استواری ایران و پایندگی ما به ازدواج شاپور و دختر مهرک بستگی دارد
اردشیر برای اینکه لشکرش را افزایش دهد و همیشه لشکری آماده داشته باشد دستور داد تا هرکس که پسردارد باید به او کلیه فنون جنگ و سواری و استفاده از گرز و کمان و تیر را بیاموزد و وقتی کودکان این فنون را آموختند به درگاه شاه می آمدند و نام می نوشتند تا در موقع جنگ از آنها استفاده شود و مستمری هم برایشان در نظر گرفته بود. اردشیر در درگاهش افراد باسواد و معلومات را وارد کرد و بیسوادان جایی در آنجا نداشتند . وی کاردارانش در شهرهای مختلف را به رعایت عدل و انصاف سفارش میکرد و نصایح زیادی نیز به بزرگان داشت و آنها را به کارهای نیک و کمک به ستمدیدگان سفارش می نمود . او کارآگاهانی به جاهای مختلف کشور فرستاد تا از وضع مردم به او خبر دهند اگر در جایی زمین خراب بود یا آب و هوا خوب نبود خراج را بر میداشت . وقتی اردشیر هفتادوهشت ساله شد بیمار گشت و فهمید که زمان مردن رسیده است پس شاپور را فراخواند و شروع به پند و اندرز او کرد و گفت :به سخنان بدگویان گوش مکن و بدان که دین و تخت شاهی به هم وابسته اند . سه چیز تخت شاه را سرنگون میکند . اول بیدادگری دوم اینکه فرد بی هنر را بر هنرمند ترجیح دهی و سوم اینکه به فکر انباشته کردن گنج باشی و به نیازمندان نرسی . در زمان حمله دشمن فورا سپاه را آماده کن و کار را به فردا نینداز . حالا دیگر زمان رفتن است پس تو تابوت مرا مهیا کن و بعد به تخت سلطنت بپرداز . این را گفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد

[ پنج شنبه 10 تير 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 18:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1539

داستان شماره 1539


كشته شدن كرم


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و هفتاد و یکم داستانهای شاهنامه

چون كار مهرك و فتنه او تمام شد، اردشير سپاه خود را روانه جنگ كرم كرد و با دوازده هزار سپاهي كار آزموده روانه راه شد
در سپاه اردشير مردي پهلوان و فرزانه بود به نام شهرگير. اردشير به او گفت: شب و روز طلايه را پاسداري كن، ديدبان بگذار، پاسبان قرار بده و روز و شب بيدار باش تا من چنانكه جدم اسفنديار كرده بود كيميايي بسازم كه در نابودي كرم به كار آيد
چون كارم به پايان برسد روانه دژ خواهم شد و شما بهوش باشيد اگر ديدبانهاي سپاه در روز دودي بينند كه از دژ بالا آمد يا شب آتشي از دژ زبانه زد بدانيد كه كار كرم به پايان رسيده و من موفق شده ام
اردشير اين بگفت و هفت مرد از سرداران خود را انتخاب كرد و آماده كار شد. اما هيچ كس نمي دانست اردشير چه مي خواهد بكند. بعد سر گنج خانه رفت، گوهرهاي ارزنده برگرفت، هديه هاي فراوان برگزيد، آنها را در صندوق نهاد و دو صندوق هم پر از سرب و ارزيز كرد. ديگي از روي دربار جواهر نهاد، دو الاغ هم فراهم كرد، خود و سردارانش به لباس خر بنده ها درآمدند و جامه گليم پوشيدند
روي بارها هم زر و سيم نهادند و از بيراه به سوي دژ روانه شدند و آن دو روستايي جوان را كه راهنماييش كرده بودند نيز به همراه خود بردند. چون به نزديك دژوازه دژ رسيدند نگهبان دژ را پيش خواند. به دروازه دژ شصت مرد نگهباني مي كردند كه پرستاري كرم نيز با ايشان بود
يكي از آنها فرياد كرد در صندوقت چه داري. اردشير پاسخ داد: همه گونه كالايي در بار دارم. جامه، زينت، ديبا، دينار، خز و گوهرها. پرسيد كيستي؟
پاسخ گفت: بازرگاني خراساني ام با خستگي تا اينجا آمده ام. از بخت كرم مال فراوان دارم. خرسندم كه تا تخت كرم پيش آمدم. اگر بيش از اين كرم را بپرستم روا باشد. چه از بخت او بود كه زندگي من بسامان رسيد
نگهبانان خوشحال شدند و در دژ را باز كردند. اردشير و يارانش با ده خر وارد حصار شدند. چون در دژ پشت سرشان بسته شد اردشير بارها را زمين گذارد و به هر كدام از نگهبانان چيزي بخشيد. بعد سفره اي گسترد و خود به خدمت ايشان ايستاد، در صندوقي را گشاد جام شرابي پر كرد و به هر يك از آنها داد اما هيچ يك از آنها نخوردند و گفتند ما نگهبان كرم هستيم و از غذاي او يعني شهد و شير و برنج و سبزي يعني چون او خود را سير مي كنيم و از خوردن شراب معذوريم
غذاي ما فقط برنج است و شير. اردشير گفت: اتفاقاً من برنج و شير فراوان آورده ام و نيت كرده ام سه روز غذاي كرم را شخصاً تقديم كنم تا جاه من در جهان افزوده شود
شما مي توانيد سه روز به راحتي مي بخوريد و روز چهارم در اينجا بازاري برپا مي كنم و هر مالي كه به همراه آورده ام به اقبال كرم در آنجا مي فروشم. آن شصت نفر خوشحال شدند و گفتند چه بهتر اين افتخار از آن تو باشد. ياران اردشير سر كوزه هاي شراب را گشودند و

بخوردند چيزي و مستان شدند
پرستندگان مي پرستان شدند   
  
چون بي هوش افتادند اردشير سرب و ارزيزها را در آن ديگ رويين كه آورده بود ريخت، زير آن آتش افروخت و سرب را گداخت. چون هنگام غذا دادن كرم شد سرب و ارزيز جوش آمده را در گلوي كرم ريختند. كرم ناتوان شد و گلوي او با صدايي وحشت آور از درون تركيد
اردشير بيرون آمد، اول آن شصت نفر مست را از ميان برد. و بعد در دژ آتش افروختند. ديدبان ها نزد شهرگير رفتند و گفتند اردشير پيروز شد. شهرگير سپاه را حركت داد تا به پاي دژ رسيد. هفتواد آگاه شد به باروي دژ رفت كه با اردشير روبه رو شد. اردشير به شهرگير گفت: مواظب باش هفتواد فرار نكند. اگر بگريزد چيزي در دست تو نخواهد ماند، اما بدان كه من كرم را سرب در گلو ريختم و مرد. ايرانيان خوشحال شدند، و

سوي لشكر كرم برگشت باد
گرفتار شد در زمان هفتواد

شاهوي هم به دست سپاه افتاد. اردشير گفت: آن دو بدخواه را از ميان بردند تا مردم فقط خداي يگانه را
بپرستند

[ پنج شنبه 9 تير 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 20:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1538

داستان شماره 1538


 

داستان هفتواد و سرگذشت آن كرم كه در ميان سيب بود


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و هفتاد داستانهای شاهنامه

ببين اين شگفتي كه دهقان چه گفت
بدانگه كه بگشاد راز نهفت

اي فرزند! از شهر كجاران به درياي پارس شهري بود بسيار فقير با مردم فراوان و اگر همه كوشش نمي كردند نانشان به دست نمي آمد
در آن شهر دختران فراواني زندگي مي كردند. اما پسران در آن شهر اندك بودند و هرگز تعداد ايشان به آن اندازه كه شوي دختران شوند نبود. چون شوهر نبود دختران همه صبح و شام كار مي كردند تا نان خود را به دست آورند
در كنار آن شهر كوهي بود كه دختران هر بامداد با هم به آنجا مي رفتند، هر روز مقداري پنبه مي كشيدند و با دوكي براي يافتن آن به كوهستان پنهان مي بردند. روزي از روزها دختران با هم خوش و خندان از شهر تا كنار كوه رفتند. سفره گستردند، هر كس هر خوراكي كه آورده بود در سفره نهاد و همه با هم بخوردند
حرف و سخني جز بافتن پنبه نداشتند. شب هنگام به سوي خانه بازگشتند و پنبه ها را كه ريسمان درازي شده بود انباشته كردند و مثل هميشه به خانه رسيدند. اي فرزند! آن شهر چنانكه گفتيم بسيار فقير بود اما نهادي خرم داشت. در آن سرزمين مردي زندگي مي كرد كه هفت پسر داشت و به همين جهت او را هفتواد مي گفتند
البته خداوند به او يك دختر هم داده بود. هفتواد دختر را چنانكه رسم آن ديار بود به كسي نمي شمرد. روزي از روزها كه دختران با هم به دوك رشتن رفتند باز به هنگام ناهار سفره گستردند. و هر كس هر چه داشت در آن نهاد. دوك ها را به كناري گذاشتند و بخوردن نشستند. بادي وزيد و سيبي از درخت افتاد. دختر هفتواد آن را بديد و سبك بر گرفت، كنون بشنو اين داستان شگفت.
دختر سيب را با دندان دو تا كرد تا آمد در دهان بگذارد ناگاه در ميان آن كرمي ديد. فكر كرد اگر آن را به دور بيندازد در هواي خشك خواهد مرد، اين بود كه دلش به جاي كرم سوخت، با انگشت آن را از سيب بيرون آورد و در پنبه دوكدان خودش جاي داد. وقتي كه دوباره شروع به رشتن كرد و از دوكدان پنبه برداشت نيت كرد
گفت به نام خداوند بي يار و جفت، من امروز را به طالع اين كرم پنبه رشته مي كنم. دختران شنيدند و شادمانه خنديدند، چنان خنده اي كه دندان هاي سپيدشان آشكار شد. در شامگاه دختر ديد دو برابر هر روز پنبه رشته است با خوشحالي شمارش آن را بر زمين نوشت
بعد هم با سرعت به خانه آمد و آنچه را رشته بود به مادرش نشان داد. مادر خوشحال شد بر او آفرين كرد، دعايش نمود و با هم ريسمان ها را شمردند، ديدند دختر دو برابر هر روز كار كرده است. روز ديگر دختر به همسالان خود گفت: من از طالع اين كرم آنقدر ريسمان مي بافم كه نياز بكار نداشته باشم. آن روز هم به طالع كرم پنبه ها را با دوك رشته كرد و به موقع هر روز دسترنج خود را به سوي خانه برد و مادرش با شمارش آنها از روز پيش خوشحالتر شد. دختر كرم را ديگر همراه خود سر كار نمي برد بلكه هر بامداد چون بلند مي شد اول كرم را غذا مي داد و تكه سيبي نزد او مي نهاد و بعد دوكدان را پر از پنبه مي كرد و به كوه مي رفت و هرچه پنبه مي برد تا شب مي رشت
يك روز پدر و مادر به دختر گفتند: تو چه مي كني كه هر روز بيشتر از روز پيش ريسمان مي بافي. نكند با پريان يار شده اي و آنها تو را ياري مي كنند. دختر پاسخ داد: اي مادر نه پري در كار است و نه يار و ياور. آنچه من مي كنم از طالع آن كرم سيب است كه نگه داشته ام. دختر رفت كرم را آورد و به آنها نشان داد. هفتواد هم كرم سيب را به فال نيك گرفت و پس از آن هر كار كه مي خواست بكند به طالع كرم سيب مي كرد. طالع كرم براي هفتواد هم آمد داشت
روزگاري گذشت و زندگي هفتواد به طالع كرم سيب هر روز بهتر شد و از آن فقر بيرون آمدند و خلاصه آبي زير پوستشان رفت
كم كم اهل خانه همه هوادار كرم شدند. غذايش مي دادند، پذيرايي مي كردند، زيرش را عوض مي كردند و ديري نگذشت كه كرم

تناور شد و اندامش نيرو گرفت
سر و پشت او رنگ نيكو گرفت

خوردن و خوابيدن كاملاً به او هم ساخته بود. رفته رفته چاق شد چنانچه دوكدان براي كرم تنگ شد و تنه اش به اين ور و آن ور مي گرفت. روزها گذشت كرم رنگ و خط و خالي پيدا كرده بس زيبا بود بايد مي بوديم و مي ديديم و هر روز هم بخت و اقبال بيشتر به هفتواد رو مي كرد و او همه به حرمت كرم مي افزود
كرم كه بزرگتر شد هفتواد صندوقي درست كرد و در درون صندوق جايگاه كرم را در نهايت آسايش فراهم كرد و با ياري به يك كرم سيب، هفتواد مردي شد دادگستر. ارجمند، توانگر و سرشناس و هفت فرزندش نيز توانگر و صاحب اسم و رسم شدند   
اي فرزند، ايشان را در هما آسايش داشته باش تا به عاقبت كارشان برسيم. در آن شهر اميري بود صاحب لشكر و نيرو. هر روز از هفتواد بهانه مي گرفت كه پولي از او بستاند و هرچه هم كوشش مي كرد از راز ثروت هفتواد سر درنمي آورد
مردم شهر هم همه از آن امير ناراحت بودند زيرا به مال و زندگي رعيت چشم داشت
روزي از روزها هفت پسر هفتواد مردم شهر را بسيج كردند و با نيزه و تيغ و تير به سوي ارگ آن امير ظالم و ناسالم رفتند. در واقع چون كارد به استخوان مردم رسيد عليه ستمكار قيام كردند
هفتواد خود در جلو مردم شهر شمشير در دست پيش مي رفت. چون جنگ آغاز شد او و فرزندانش در جنگ داد مردي دادند. همه شهر را گرفتند و امير بدگوهر را به سزاي خود رسانيدند. در گنج خانه را باز كردند، مقداري نصيب مردم شد و بيشترش را هفتواد و فرزندانش صاحب شدند و چون مال نزد ايشان جمع شد كم كم خدا را فراموش كردند و حرص و آز وجودشان را فرا گرفت
مردم دور هفتواد جمع شدند و او را رئيس شهر كردند. هفتواد با ياران خودش از شهر كجاران به سوي كوه رفت. در بلندي كوه دژي بزرگ ساخت. با ياري مردم دري آهنين براي دژ ساختند و دژ به صورت شهري درآمد بزرگ و زيبا برج و باروي شكست ناپذير. از بخت هفتواد چشمه اي كه در آن كوهسار بود ميان دژ قرار گرفت و ساكنان آن از جهت آب نيز بي نياز شدند. بعد هم دور آن ديواري ساختند بسيار بلند كه به خوبي مي توانست دژ را از حمله دشمنان حفظ كند
اي فرزند! بشنو از كرم كه هر روز غذاي بهتر مي خورد و بزرگتر مي شد و صندوق هم براي تن او كوچك و كوچكتر. هفتواد گفت سنگ كوه را تراشيدند و حوضي بزرگ ساختند. درونش را آماده كردند و كرم را نرم نرم در جاي جديد قرار دادند. كرم هم هر روز همچنان غذا مي خورد و فربه تر مي شد. هرچه خوراكي و علف گير مي آمد برايش مي بردند. ساعتي بعد تمام آن را مي خورد و باز سر و صداي كرم بلند مي شد
چند سال گذشت تا اينكه كرم به اندازه يك پيل شد و با شاخك ها و صورتي بزرگ و پر آب و رنگ و دهاني فراخ. چندي ديگر گذشت و كار كرم آنقدر بالا گرفت كه هفتواد آن دژ را كرمان نام نهاد و به قول شاهنامه همان مكان است كه امروز كرمان ناميده مي شود. كم كم كار بالاتر رفت و كرم صاحب دربار و سپاه و مستخدم شد
دختر هفتواد نگه دار مخصوص كرم بود. پدر دختر سپهدار جنگي كرم بود. كم كم براي كرم منشي، دبير و وزير انتخاب كردند و غذاي كرم هم شد شهد و شير. حالا كرم هم لذتي مي برد، جاي گرم و نرم داشت و تيمارش مي كردند. عسل و شير خوردش مي دادند و هفتواد هم هر روز بر در خانه كرم مي ايستاد و به نام كرم دستور مي داد. دادرسي و تشويق و تنبيه مي كرد.
كم كم كرم صاحب همه جا و همه چيز شد. از درياي چين تا كرمان سرزمين كرم بود. هفت پسر هفتواد با ده هزار سپاهي از دژ حفاظت مي كردند هر پادشاهي كه به جنگ آنها مي آمد چون به نزديك دژ مي رسيد شكست مي خورد و عاقبت دژ هفتواد چنان شد كه باد هم قدرت جنبيدن در كنار آن را نداشت. همه مردم ثروتمند و مالدار شدند. شهر مستحكم و پر از گنج و سپاه شد و مدت ها گذشت تا به اردشير آغازگر ساسانيان خبر رسيد در كنار شهر كجاران كرمي باعث برگشتن مرد از آيين خدا شده است
اردشير خشمگين شد و دستور داد تا سپاهي فراوان به سوي قلعه هفتواد روانه شد. خبر به هفتواد دادند كه سپاه اردشير در راه است. هفتواد طبق معمول گروهي را انتخاب كرد و در گوشه اي از كوهستان كمين كرد تا دشمن نزديك شود. لشكريان اردشير به نزديك قلعه رسيدند و دست به كار خراب كردن قلعه بودند كه هفتواد فرمان داد سپاهش از كمينگاه بيرون بيايد و بر اردشير حمله كند
جنگي بزرگ درگرفت. هفتواد و فرزندان به طالع كرم چنان جنگيدند كه فقط گروه اندكي از سپاه اردشير توانست بگريزد. خبر به اردشير دادند؛ از شكست خود در برابر كرم غمگين شد. اردشير لشكري تازه آراسته كرد و به جنگ هفتواد آمد. هفتواد نيز از دژ وسايل جنگ را بيرون فرستاد و جنگ آغاز شد

پسر بزرگ هفتواد كه نامش شاهوي بود
يكي شوخ بدساز بدخوي بود

و در آن سوي درياي پارس زندگي مي كرد. چون از جنگ پدرش با اردشير آگاه شد، به كشتي سوي بيامد بر اين روي آب، از كشتي پياده شد، نزد پدر آمد. هفتواد از ديدار او شاد شد و در ميمنه سپاه جايش داد. دو سپاه در برابر هم صف كشيدند. صداي طبل جنگ از هر دو سپاه بر آسمان رسيد. دو سپاه بر هم زدند و جنگ گروهي كردند و هفتواد بر سپاه اردشير پيروز شد.
چون روز به پايان رسيد و شب چادر لاجورد بر ميدان جنگ كشيد اردشير بقيه سپاه خود را فراخواند و كنار آبگيري جايشان داد. چون شب تاريك شد طلايه برآمد زهر دو سپاه. مدتي جنگ ادامه داشت و هفتواد كم كم سپاه اردشير را محاصره كرد و لشكر اردشير از نظر غذا و خوراكي كارشان به سختي كشيد ولي باز مردانه مقاومت مي كردند و جنگ خود را بر ضد بت پرستي مي دانستند
كم كم خبر رسيد كه در شهرهاي مختلف ايران مردم دانسته اند لشكر اردشير به سختي گرفتار است و از لشكريان كرم شكست خورده و كنار آبگيري در محاصره افتاده است
در شهر جهرم مرد بي نژادي بود بنام مهرك نوش زاد. مهرك چون از رفتن اردشير و گرفتاري سپاه او و ماندنش بر لب آبگير و تنگي نان و آذوقه سپاه آگاه شد سپاهي اطراف خود جمع كرد و به سوي كاخ اردشير رفت. در گنج خانه اش را گشود و هرچه داشت تاراج كرد و از بقيه آن گنج دست و دلبازي كرد. به سپاهيان خود بدره زر و تاج سربخشيد. مدتي بعد به اردشير خبر دادند كه مهرك نوش زاد از جهرم به شهر آمده و همه شهر و كاخ تو را هم تاراج كرده است. اردشير غمگين شد و اميران لشكر را نزد خود خواست
از مهرك سخن گفت و افزود: امروز جنگ با هفتواد كار بي فايده و بيهوده است زيرا خبر داده اند در شهر خودمان نابساماني وجود دارد اينك اي بزرگان چه بايد كرد. من در زندگي تلخي بسيار چشيده ام اما رنجي كه از مهرك مي برم بيش از تمام آنهاست. سپس اردشير فرمان داد تا سفره گستردند و گوسفند و بره پخته در سفره نهادند. آن زمان كه آغاز خوردن كردند تيري از آسمان فرود آمد و در بدن بره پخته فرو رفت
تير از اين سو رفت و در سفره جاي گرفت. بزرگان لشكر دست از خوردن برداشتند و هراس تمام وجودشان را فرا گرفت. يكي پيش رفت و تير را بيرون كشيد ديد بر آن تير به زبان پهلوي چيزي نوشته شده است. يكي از بزرگان كه زبان پهلوي را مي دانست پيش خواند. آن دانا چنين خواند. اي شاه داننده گر بشنوي برايت مي گويم. اين تير را از بام دژ به سوي تو فرستاديم. تمام آرامش دژ و پيروزي سپاه هفتواد از بخت كرم است. اگر اين تير بر شما برسد نشان پيروزي هفتواد است و تو را اي اردشير حد آن نيست كه در اين روزگار بتواني بر كرم پيروز شوي. همه حاضران تعجب كردند
موبدان به اردشير گفتند: از دژ تا اينجا دو فرسنگ است و اينكه تير تا به اينجا آمده قابل تأمل است. چون شب شد همه به خفتن رفتند تنها اردشير در انديشه كرم بود و تا صبح نخفت. چون خورشيد بر جاي ماه قرار گرفت، اردشير سپاه خود را از لب آبگير برگرفت و روانه پارس شد
سپاه هفتواد چون رفتن اردشير را ديد، زهر سو گرفتند بر شاه راه و بكشتند هر كس كه بدنامدار
اردشير با گروه اندكي از ياران خود به سوي پارس گريخت. اردشير به پارس رفت تا به او برسيم سپاه هفتواد در بازگشت به دژ فرياد مي زندند آنچه شد از بخت كرم بود و رخشنده بادا سر تخت كرم
هر كس مي شنيد سپاه اردشير از سپاه كرم گريخته است در شگفت مي شد و اردشير هم همچنان به سوي پارس مي تاخت. ميان راه خانه و باغي بزرگ ديد، به سوي آن يپش رفت چشمش به خانه اي افتاد كه مي شد در آن ماند. چون در زدند جواني ناآشنا در راه گشود
جوان رو به اردشير و يارانش كرد و پرسيد: در اين بي گاه روز از كجا مي آييد و چرا بدين سان آشفته و به خاك راه آلوده ايد.
يكي از ياران او گفت: اردشير از اين سو گذشت و ما از او جدا مانده ايم. اردشير از اسب پياده شد. صاحبخانه مكاني آسوده تدارك ديد و سفره گسترد.همه گرد آن نشستند و غذا خوردند. صاحبخانه كه اردشير را شناخته بود و مي دانست از كرم گريخته است گفت: تمام آنان كه در جهان حكومت كرده اند، همه رفته اند و از آنها جز نام زشت باقي نمانده و هرگز بهشت خداوند قسمت ايشان نخواهد شد و هفتواد نيز عاقبتي جز آن نخواهد داشت
اردشير از سخنان صاحبخانه خوشحال شد و گفت: اي مرد. اردشير فرزند ساسان من هستم. حال كه همه چيز را مي دانيد به من بگوييد با كرم و هفتواد چه بايد كرد
جوانان او را نيايش كردند و گفتند: اي اردشير اينك مي گوييم كه چگونه بايد كرم را چاره كرد
اي فرزند! جوانها گفتند: اي اردشير اگر سر از عدل و داد بپيچي هرگز با كرم و هفتواد نخواهي توانست به پيروزي برسي. شهرشان بر تيغ كوه ساخته شده و هفتواد در درون آن گنج فراوان و سپاه دارد. پشت سرشان درياست و راه دژ بسيار دشوار، و بدان آن كرم از مغز اهريمن است و جهان آفرين را به دل دشمن است
آن كرم ديوي جنگي و خونريز است كه به پوست كرم فرو رفته. اردشير در نهايت شگفتي شاد شد و به جوانان گفت: با من باشيد و مرا راهنمايي كنيد تا به ياري خداوند بر اين اهريمن پيروز شويم و آيين خدايي را برقرار كنيم
جوانان برفتند با او به راه. اردشير با همراهان تا خره اردشير بيش رفت. سپاهيان از هر سو گردش جمع شدند. و چند روزي برآسودند. آن گاه اردشير سپاه را به سوي مهرك نوش زاد روانه كرد ديري نگذشت سپاه اردشير به شهر جهرم نزديك شد مهرك كه توان جنگ نداشت بگريخت و كمي بعد گرفتار شد و

اردشير به شمشير هندي بزد گردنش
به آتش بيانداخت بي سر تنش

تمام خاندان مهرك نوش زاد را متفرق كردند مگر دختري كه از آنها گريخت و تمام شهر در جست و جوي او برآمدند و نيافتندش. تا به داستان آن دختر برسيم

[ پنج شنبه 8 تير 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 20:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1537

داستان شماره 1537



 
داستان شاپور با دختر مهرك


بسم الله الرحمن الرحیم

 


قسمت صد و شصت و نهم داستانهای شاهنامه  

روزي از روزها اردشير همراه با شاپور به شكار رفت. سواران هر سو اسب تاختند و تير انداختند
در اسب سواري بودند كه از دور چشمشان به دهي بزرگ افتاد، پر از باغ و ميدان و ايوان و كاخ. شاپور تا پيش ده با اسب رفت و در منزل رئيس آن ده فرود آمد. باغي پر درخت و خوش بود. شاپور وارد باغ شد دختري را ديد كه از چاه با چرخ آب مي كشيد. دختر از صداي شاپور سر بلند كرد، سلام كرد و گفت: اي سوار فكر مي كنم اسب تو تشنه باشد
در ده ماه همه جا آب شور است مگر اين چاه كه آبي سرد و گوارا دارد. اجازه بده تا از آن برايت آب بكشم. شاپور گفت: نه زحمت نكش، مرداني با من هستند كه از اين چاه آب خواهند كشيد
دختر روي خود را پوشاند، از آنها دور شد و بالاي جوي نشست. شاپور به همراهان گفت بيايند و از چاه آب بكشند. سپاهي پيش آمد دلو آب را در چاه انداخت چون پر شد نتوانست آن را از چاه خارج كند. شاپور نزد سپاهي آمد و گفت: اين نيم زن نديدي زني اين دلو را از چاه مي كشيد تو چطور نتوانستي. خود پيش رفت طناب را گرفت و با سختي آن را از چاه بيرون آورد و در دل بر آن دختر آفرين گفت
چون شاپور دلو را از چاه بيرون آورد دختر به او آفرين گفت و افزود: ز نيروي شاپور شاه اردشير، شود بي گمان آب در چاه شير. شاپور گفت: اي دختر تو از كجا مي داني من شاپور هستم. دختر پاسخ داد: اين داستان را از مردم دانا فراوان شنيده ام كه شاپور گرد است با زور پيل، به بخشندگي همچو درياي نيل، به بالاي سرو است و رويين تن است، به هر چيز ماننده بهمن است
شاپور گفت: اي دختر هر چه مي پرسم به راستي پاسخ ده. دختر گفت: بپرس. شاپور گفت: از چه نژادي هستي زيرا بر چهره تو نشان كيان مي بينم. دختر گفت: تا آنجا كه مي دانم من دختر بزرگ اين ده هستم . شاپور گفت: هرگز دروغ بر شهرياران نگيرد فروغ

دختر يك كشاورز هرگز مثل تو نيست. دختر گفت: اگر به جان زينهارم دهي و خشم بر من نگيري خواهم گفت: شاپور امان داد و گفت: بگو. و زمن بيم در دل مدار. دختر چنين گفت: اي شاپور من دختر مهرك نوش زاد هستم. مردي پارسا پس از پايان كار پدرم مرا به اين ده آورد و به بزرگ آن سپرد. من از بيم خاندان تو حرفه آبكشي برگزيدم. شاپور گفت: اي دختر حاضر هستي به مشكوي من درآيي و همسر من شوي؟ دختر سكوت كرد. شاپور گفت رفتند بزرگ ده را آوردند و اين دختر را بر آيين زرتشت به همسري خود برگزيد. بزرگ ده گفت موبد آوردند و آنان همسر شدند


بسي برنيامد بر اين روزگار
كه سروسهي چون گل آمد ببار
چو نه ماه بگذشت از اين ماهروي
يكي كودك آمد به بالاي اوي
تو گفتي كه بازآمد اسفنديار
وگر نامدار اردشير سوار


آن كودك را اورمزد يا هرمز نام نهادند

هفت سال گذشت و شاپور هرمز را هر كسي پنهان مي داشت تا اردشير نداند كه هرمز از دختر مهرك نوش زاد است. تا روزي از روزها اردشير روانه شكار شد و شاپور را نيز به همراه خود برد. شاپور گفت: هرمز را بدون آنكه كسي وي را بشناسد به همراه ببرند
روزي كه اردشير روانه شكار بود چشمش به كودكي افتاد كه كماني در دست همراه با دو چوبه تير وارد ميدان شد و در همان زمان هم اردشير از شكارگاه به ميدان آمد. كودكان كه گوي بازي مي كردند چوگان بر گوي زدند و گوي نزديك پاي اردشير رفت. همه كودكان از ترس اردشير قدمي برنداشتند اما هرمز از ميان ايشان خارج شد، نزد اردشير رفت، گوي را برداشت و به كودكان داد. چون گوي را از نزد اردشير ربود از سر خوشحالي فريادي بلند زد و گفت


كه چوگان و ميدان و مردي مراست
ابا جنگيان هم نبردي مراست


اردشير به وزير خود گفت: بپرس تا بدانم اين كودك از كدام خاندان و چه نژاد است. وزير از هر كس پرسيد، نمي دانست. به اردشير گفت: پرسيدم كسي او را نمي شناسد. اردشير گفت او را نزد من بياور. هرمز را نزد اردشير بردند. اردشير پرسيد ببينم كودك، تو را از چه نژادي بايد بشمارم. هرمز سر بلند كرد و با صداي رسا گفت: چرا نام و نژادم را پنهان كنم؛ من فرزند شاپورم كه او پسر توست و مادرم دختر مهرم نوش زاد است
اردشير متعجب شد. به خنده شاپور را نزد خود خواند و او را به پرسش گرفت. شاپور ترسيد و رنگ از رخسارش پريد. اردشير گرفت: فرزند پنهان مدار، شاپور گفت: آري او فرزند من است كه وي را اورمزد نام نهاده ام و تاكنون او را از شما پنهان داشتم. مادرش چنانكه گفت دختر مهرك است و سپس داستان چاه آب را بيان كرد.
اردشير دست هرمز را گرفت و به ايوان خود برد و دستور داد تختي زرين براي هرمز نهادند و از در و گوهر او را بي نياز كردند. آنقدر جواهر بر او ريختند كه سرش ناپديد شد. اردشير خود پيش رفت و هرمز را از ميان زر و جواهر بيرون آورد و دستور داد تا بدرويشان كمك كردند
در آتشكده نذرها كردند. اردشير گفت: اي بزرگان ياد دارم كه يك هندي كه ستاره شماري دانا بود به من گفت در سرزمين تو هرگز شادي و خرمي گسترده نخواهد شد، كشور، و گنج و سپاه در آسايش باقي نخواهد ماند مگر زماني كه كسي از نژاد مهرك نوش زاد با نژاد تو بيامزد
اكنون هفت سال است كه جهان جز به آرزوي من نگرديده است حال مي دانم هر چه يافته ام از بركت تولد اين كودك است از نژاد مهرك نوش زاد
اي فرزند! به گفته شاهنامه اردشير مردي خردمند بود. در زمان او مردم آرامش يافتند و حكومتي بر ايران زمين حاكم شد و فرهنگ و تمدن يوناني در تمدن ايران محو گرديد و در زمان او بود كه كارنامه ها نوشته شد تا آنكه زمان او گذشت
شاپور را نزد خود خواست و از او پيمان گرفت تا در گسترش دين و آيين خدايي بكوشد، با مردم به نيكي رفتار كند، دادگر باشد، مردم نادان و بي مايه را از مردم هنرمند مقام بيشتر ندهد، دروغ را از ريشه برآرد، زيرا

رخ مرد را تيره دارد دروغ
بلنديش هرگز نگيرد فروغ

اردشير گفت: اي شاپور تو نگهبان گنج نيستي از طمع دوري كن، زيردستان را آزار مده اگر با مردم نيكي كني هرجا كه گنج بود در اختيار تو خواهد بود، هر كس هرچه دارد دسترنج خودش است
تو نگهبان گنج تمام مردم اين سرزمين نه پر كننده گنج خودت، از هيچ چيز واهمه نداشته باش و بدان كه بزرگي فقط سزاوار خداوند است و بس

از ميخوارگي دوري كن
كه تن گردد از جنبش مي گران

از دروغگويان راستي مخواه، اگر سخني گويند يا خبري آرند باور نكن. اگر كسي از تو چيزي خواهد خوارش نكن، هر كس گناهي كرد و پوزش خواست گناهش را ببخش. دشمن اگر چاپلوسي كند بدانكه از تو مي ترسد، زماني جنگ آغاز كن كه دشمن از آن واهمه دارد. اگر به راستي آشتي مي خواهد آشتي كن و آبروي او را نگاه دار و هرگز از آموختن دانش باز نايست؛ بخشنده باش و بدان بزرگي شما پانصد سال ادامه خواهد داشت، و چون بگذرد ساليان پانصد بزرگي شما را به پايان رسد
در آن زمان فرزند تو سر از عهد پدرش برخواهد تافت. دانش و خرد بيگانه خواهد شد، بزرگان جهان را بر زيردستان تنگ خواهند كرد، كيش اهورايي را به يك سو مي نهند و ببالند با كيش اهريمني، هر گرهي كه در كشور داري ما بسته ايم خواهند گشود


همه چيز تباه خواهد شد و
به گردد اين پند و اندرز من
به ويراني آرد رخ اين مرز من


اكنون تو را بدرود مي گويم و از خدا مي خواهم، كه باشد زهر به نگه دارتان، همه نيكنامي بود كارتان. اكنون چهل سال و دو ماه است كه حكومت مي كنم. شش شهر ساختم چون خره اردشير، رام اردشير، اورمزد اردشير در خوزستان بر كه اردشير در كنار بغداد
اكنون براي خود نيز دخمه ساخته ام مرا در تابوت بنه و در دخمه بگذار، با مردم عدل كن تا روان من شاد ماند. اين بگفت و جان بداد و زندگاني اردشير اين چنين به پايان رسيد


الااي خريدار مغز سخن
دلت بر گسل زين سراي كهن
اگر ز آهني چرخ بگذاردت
چو گشتي كهن باز ننوازدت
اگر شهرياري اگر پيشكار
تو اندر گذاري و او پايدار


اردشير هفتاد و هشت ساله بود كه بيمار شد و در همان سال درگذشت

[ پنج شنبه 7 تير 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 20:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1536

داستان شماره 1536


سرانجام دختر اردوان و زادن شاپور
  
بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و شصت و هشتم داستانهای شاهنامه

اي فرزند! گفتيم، اردوان را دو نيمه كردند، هر گردنكشي را خدمتگذار شهر و دياري و آن زمان اردشير دختر اردوان را به زني گرفت. تا مكان گنج هاي اردوان را از او بپرسد. از فرزندان اردوان دو پسر به هند گريخته بودند كه در رنج و سختي روزگار مي گذرانيدند. دو پسر نيز با چشمي گريان و دلي پر خون در زندان اردشير بودند
بهمن زماني كه از برابر اردشير گريخت به هند رفت در آنجا شنيد خواهرش به همسري قاتل پدرشان درآمده است. اين بود كه مردي عاقل و دانا را نزد خواهر فرستاد و در پنهان به او پاره زهر هلاهل داد و گفت: به خواهرم حالي كن كه از دشمن اين مهرباني مجوي پدرمان را از ميان دو نيمه كرد، دو برادرت درهند به بيگانگي زندگي مي كنند و دو برادر ديگر تو زنداني شاه هستند و اينك از ما بريده و بكشنده پدرمان مهر بسته اي، پسندد چنين كردگار سپهر؟
اينك اگر دل با ما داري زهر هلاهل هندي برايت فرستادم تا آن را به اردشير بخوراني و انتقام پدر و برادر و خاندان خود را بگيري. روزها گذشت تا فرستاده به ايوان اردشير رسيد. شب هنگام بود كه دختر اردوان را يافت و همه داستاني را كه بهمن گفته بود برايش تعريف كرد. دل خواهر بر برادر سوخت؛ زهر را از آن مرد گرفت و گفت به كار خواهد برد و فرستاده با اميد بازگشت
روزي از روزها اردشير به شكار گور رفت. نيمه روز بود كه خسته از شكار بازآمد و از راه شكارگاه به خانه دختر اردوان رفت. خبر دادند كه اردشير مي آيد. دختر به زيبايي خود را آراست و اردشير را استقبال كرد. جامي از ياقوت زرد پر از شكر و گلاب آميخته با آب براي او آماده ساخت و در آخرين لحظه زهر هلاهل را با آن مخلوط كرد
اردشير جام را گرفت، چون خواست بنوشد از دستش فرو افتاد و جام بشكست. زن از ترس بر خود لرزيد و دلش گويي بر دو نيمه شد. اردشير لرزش او را فهميد و دستور داد تا چهار مرغ خانگي آوردند. مرغ ها را بر زمين نهادند، تا بر زمين نوك زدند و آن آب زهر بر دهانشان رسيد جا به جا بمردند. اردشير دستور داد تا موبد حاضر شد، وزير شاه آمد
اردشير پرسيد: اگر كسي را آنقدر نوازش كني كه مست شود و به جن تو دست درازي كند چه مجازاتي در خور اوست به ويژه كه آن را خود كرده باشد. موبد گفت: هر كس اين چنين بر جان تو قصد كند: سر پر گناهش ببايد بريد، كسي پند گويد نبايد شنيد
اردشير گفت: اينك دختر اردوان را سزا بده. موبد دست دختر اردوان را گرفت و از ايوان بيرون برد. دختر با تني لرزان و دلي پر گناه همراه او رفت و در راه به موبد گفت اي مرد دانا جهان از تو هم چون من خواهد گذشت اگر از كشتن من ناگزير هستي. سخني با تو دارم، يكي كودكي دارم از اردشير. اگر من سزايم خون ريختن است يا زدار بلند اندر آويختن صبر كن تا اين كودك به جهان آيد پس از آن هرچه خواهي بكن
موبد گفت: اين كاري نيست كه من به تنهايي انجام دهم. اين بود كه از راه رفته بازگشت و تمام سخنان دختر را به اردشير گفت: اردشير خشمگين شد و گفت: ز او هيچ مشنو سخن، بدان سان كه فرمانت دادم بكن. موبد با تلخي بازگشت و با خود گفت: اردشير پسري ندارد شايد كه اين كودك پسر شود. بهتر است از كشتن دختر اردوان چشم بپوشم شايد بتوانم اردشير را از حكمي كه داده پشيمان كنم
چون كودك به جهان آمد و اردشير هم راضي نشد آن وقت به دستور شاه عمل خواهم كرد
دختر اردوان را به خانه خود آورد و چون فرزند خويش او را پرورش داد و به همسر خود گفت راضي نيستم هيچ كس اين دختر را ببيند. بعد انديشه كرد بلكه فردا دشمن بگويد كه اين كودك از من است. زيرا گمان بد و نيك با هر كس است بايد چاره بسازم كه بدگوي حرفي براي گفتن نداشته باشد. پس بجايي رفت و بر بدن خود علامتي نهاد و راز آن را در ظرفي در بسته قرار داد مهر كرد، نزد اردشير آورد و گفت امر كن تا خزانه دار به همين روز و تاريخ اين راز را در خزانه بگذارد
خلاصه دختر اردوان در زمان معين پسري آورد كه موبد او را شاپور نام نهاد
شاپور هفت سال پنهان بود. تا روزي از روزها كه به هنگام صبح وزير نزد اردشير آمد. شاه را گريان ديد، بدو گفت: شاها انوشه بذي تو هرچه خواستي جهان بتو داد، سرزمينت آباد شد، زمين هفت كشور بشاهي تراست. اكنون كه روز شادي است گريه مي كني
اردشير گفت: پنجاه و يك سال از عمر من مي گذرد، مويم چون كافور سفيد شده. اكنون بايد پسري مي داشتم كه نيرو ده و راهنماي من باشد. صد حيف كه پس از من آنچه دارم به بيگانه خواهد رسيد. موبد به دل گفت: بيدار مرد كهن كه آمد كنون روزگار سخن- پس لب به سخن گشود و چنين گفت: اي بزرگوار اگر بدانم كه به جان در امان خواهم بود من اين رنج را از دل تو برخواهم داشت    
اردشير گفت: اي خردمند مرد چرا از بيم جان رنجه شوي. وزير گفت: اي شاه روشن دل، هفت سال پيش از اين رازي سربسته و دربسته دادم تا در گنج خانه بگذارند. دستور بده تا آن را بياورند. اردشير گفت آن را آوردند. اردشير پرسيد: در اين بسته چه نهاده اي و درون آن چيست
موبد بدو گفت: آن رازي بزرگ است كه ترا اميدوار خواهد كرد و بر كسي بدگمان نخواهي شد. چون دختر اردوان را به من سپردي فرزندي در شكم داشت، از خداوند ترسيدم و او را نكشتم. وظيفه خدايي خود را به انجام رسانيدم و رازي به تو سپردم كه كسي نتواند بر من تهمتي بزند. اكنون هفت سال است كه پسر تو نزد من است
او را شاپور نام نهادم. مادرش نيز زنده است و فرزند را راهنمايي مي كند. اردشير از موبد تشكر كرد و گفت: اي وزير برو و صد پسر همسال او را در شهر جست و جو و جمع كن. همه را بدون ذره اي بيش يا كم يك جور لباس بپوشان و به ايشان گوي و چوگان بده تا در دشت و ميدان بازي كنند. هر كدام از آنها كه فرزند من باشد مهر او در دل من خواهد جنبيد. وزير بيرون رفت و روز ديگر كودكان را با يك جامه و آرايش نزد اردشير برد
چون گوي زدن آغاز كردند شاپور از همه چالاكتر بود. اردشير نيز به ميدان آمد و شاپور را در ميان ايشان شناخت و دلش به فرزندي او گواهي داد
اردشير به يكي از همراهان گفت برو گوي ايشان را بگير ببينم چه مي كنند. آن كس كه نترسد و گوي را پيش آمده و ببرد، به وي بي گمان پاك فرزند من. مرد رفت گوي را ببرد و پيش پاي اردشير انداخت. كودكان دويدند تا گوي را ببرند اما چون برابر اردشير رسيدند بر جاي خود ايستادند. شاپور در پي ايشان رسيد نگاهي كرد پيش آمد و گوي را ربود و همراه برد. چون از پيش اردشير دور شد، گوي را به كودكان داد
اردشير از شادي بار ديگر گويي جوان شد. شاپور را نزد او آوردند، فرزند را در بر گرفت. خدا را شكر گفت و دستور داد كاخي براي او آماده كردند و آن قدر گوهر و دينار و ياقوت بر سر شاپور ريختند كه سرش در زير آنها ناپيدا شد وزير را نيز زر و گوهر فراوان دادند و آنقدر اردشير به او بخشيد كه شد كاخ و ايوانش آراسته. بعد فرمان داد تا دختر اردوان را آوردند. اردشير گناه او را بخشيد و به مشكوي خود فرستاد
براي شاپور معلم آوردند. نوشتن پهلوي آموخت. جنگاور شد و اردشير فرمان داد تا سكه تازه زدند؛ يك روي آن با نام شاه اردشير، به روي دگر نام فرخ وزير. آن وزير كه نامش گرانمايه بود گنجي را كه داشت بدرويشان بخشيد چه درآمد او براي
زندگاني اش كافي بود. همچنين خارستاني را انتخاب كرد و دستور داد تا در آن شهري خرم ساختند به نام گندي شاپور كه از بزرگترين مراكز علمي جهان شد و قرنها و قرنها باقي بود و امروز جندي شاپور خوزستان است

[ پنج شنبه 6 تير 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 17:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1535

داستان شماره 1535


يادی از اشكانيان داستان پديد آمدن خاندان ساسانی ( سه


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و شصت و هفتم داستانهای شاهنامه

آن كودك را اردشير نام كردند و اين همان كس است كه در تاريخ به نام اردشير بابكان
اردشير كم كم جواني دانا، جنگاور و شيردل شد. به اردوان خبر دادند بابك را نوه اي آمده كه در فرهنگ و دانش نظير ندارد. در بزم چون ناهيد و در رزم چون شيري است ژيان
اردوان نامه اي به بابك نوشت و به دست پهلواني داده نزد بابك فرستاد و نوشت: شنيده ام كه فرزند تو اردشير سواري دلير است و مردي گوينده. چو اين نامه را خواندي او را نزد من بفرست تا ميان يلان سرفرازش كنم. چون نزد ما آيد او را مانند فرزند خود دوست خواهم داشت. چون نامه به پايان رسيد بابك از اينكه اردشير از نزد او مي رود دور مي شود، از غم نديدن او گريست
نامه را نزد اردشير فرستاد و پيغام داد كه هيچ راهي ندارم جز اينكه تو را بفرستم و هم امروز نامه نزد اردوان مي نويسم و اعلام مي كنم كه دل و ديده و جوان دلاور خود را نزد شما فرستادم و تو با او چنان رفتار كن كه از پادشاهان سزاوار است
بابك چيزي از اردشير دريغ نكرد و هديه هاي فراوان براي اردوان فرستاد
القصه اردشير نزد اردوان رفت، اردوان به او محبت كرد، جاي درخور داد و كارگران و خدمتكاران فرستاد. اردشير نيز هديه هاي بابك را به اردوان پيشكش كرد
اردوان فرزندي داشت به واقع شاهزاده: تن به كار نمي داد و هميشه در گردش و شكار بود دستور او پسرش و اردشير با هم يكي شدند. مدتي گذشت تا اينكه روزي در شكارگاه پسر اردوان و اردشير از ياران جدا ماندند
اين را بگويم! اردوان چهار پسر داشت كه هر يك در آرزوي شاهي بودند و با هم رقيب. ناگاه از ميان دشت دو گورخر به سوي دو شاهزاده آمدند. آنها هم هي بر اسب زدند و اردشير از فرزند اردوان پيشي گرفت. چون نزديك گور رسيد با تير گور نر را شكار كرد. تيري از بدن گور رد شد و پيكان و پر آن نيز بر زمين نشست. اردوان در همان زمان نزد دو شاهزاده رسيد و بر بازوي آن كس كه چنان تير انداخته بود آفرين گفت
اردشير گفت: اين گور را من به يك تير شكار كردم. پسر اردوان گفت: اين گور را من شكار كرده ام و اكنون عقب جفت آن مي گردم. اردشير گفت: بيابان فراخ است، گور هم فراوان و تير هم در دست، اگر تو اين را شكار كرده اي يكي ديگر هم شكار كن، دروغ گفتن براي پهلوانان و مردمان آزاده گناهي بزرگ است
اردوان خشمگين شد، بر اردشير فرياد زد و گفت اين گناه من است كه تو را با خود به بزم و شكار مي برم. اكنون كارت بجايي رسيده كه بر فرزند من هم مي تازي
اكنون برو در طويله اسب ها و در آنجا خدمت كن. اردشير با چشمي گريان به طويله رفت و نامه به بابك نوشت و همه چيز را ياد كرد. چون نامه به بابك رسيد با هيچ كس سخن نگفت اما دلش پر رنج شد. نامه اي به اردشير نوشت و گفت تو بدي كردي و آنچه اردوان كرد به علت دشمني نبود. اكنون كاري كن تا از تو دوباره خشنود شود. ده هزار دينار برايت فرستادم هر وقت تمام شد دوباره برايت خواهم فرستاد. نامه و پول را به مردي جهانديده سپرد تا به اردشير برساند
روزي گذشت، نامه به اردشير رسيد و از خواندن آن خوشحال شد. نزديك طويله اسب ها خانه اي گرفت كه در خور او نبود ولي جاي زندگي مي شد. خانه را آماده كرد، پوشيدني و خوردني فراهم آورد و شب و روز

خوردن بدي كار او
مي و جام و رامشگران يار او

اردوان كاخي داشت بلند، ديوار به ديوار سرار اردشير. در آن كاخ ميان كنيزكان بسيار بنده اي داشت بسيار زيبا، رعنا و خوش زبان به نام گلنار
گلنار مانند وزير اردوان بود: تمام كليد گنج ها را داشت و اردوان او را بسيار احترام مي كرد و دوست مي داشت
روزي از روزها گلنار بر بام خانه رفت. اين سو و آن سو و آن سو نگاه كرد در سراي همسايه جواني را ديد خندان لب با قامتي درشت و زيبا، چند بار نگاه كرد، جوان در دل ماه شد جايگير. گلنار از بام به خانه آمد، صبر كرد تا روز به پايان رسيد. از شب هم يك نيمه گذشت. از بستر بلند شد، لباس رفتن پوشيد و كمندي بر كنگره كاخ استوار كرد
چند گره زد، دست به آن گرفت و به گستاخي از ديوار به سراي اردشير فرو آمد و خرامان نزد اردشير رفت. بوي مشك و عنبر اتاق را پر كرد. اردشير سر از بالين بلند كرد، گلنار پيش رفت و اردشير چو بيدار شد بر رو و موي او نگاه كرد و به او گفت تو كيستي؟ گلنار چنين داد پاسخ

كه من بنده ام
دل و جان بميل تو آكنده ام

گنج شاه اردوان نزد من است. اگر مرا مي پذيري بنده توام، هر زمان كه بخواهي نزد تو مي آيم. نزديك بامداد گلنار از راه همان كمند بر بام شد و به خانه رفت
ديري نگذشت خبر آوردند كه بابك درگذشت. چون اردوان آگاه شد پسر بزرگ خود را پادشاه پارس كرد. اردشير جهان در چشمش تيره شد و در انديشه آن رفت كه چگونه به سوي پارس بگريزد. اتفاقاً در آن روزها اردوان اخترشناسان را خواسته بود تا بگويند گردش روزگار از اين پس به سود چه كس خواهد بود. در ايوان گلنار اخترشناسان اخترشماري كردند. سه روز گذشت طالع اردوان محاسبه شد و گلنار هم سخن ايشان را شنيد. پس از سه روز زماني كه سه پاس از شب گذشت و اخترشناسان كارشان به پايان رسيد و براي پاسخ نزد اردوان رفتند كنيزك نزد اردشير باز آمد
اخترشناسان به اردوان گفتند: در سال هايي كه چندان دور نيست غمي بر دل تو خواهد نشست، بنده اي از سروري خواهد گريخت، مردي پهلوان از نژادي كهن است كه شهرياري بزرگ خواهد شد. اردوان دلش پر غم شد و ندانست آن كس كيست   
اما بشنو از كنيزك. چون نزد اردشير رفت، اردشير فرياد كشيد كجا بودي، يك روز نمي تواني از اردوان دور باشي. كنيزك گفت: اخترشناسان در كاخ من بودند و آينده اردوان را چنين بيان كردند. انديشه فرار در دل اردشير بيشتر زبانه زد و به كنيزك گفت: اگر من به سوي پارس روانه شوم تو با من خواهي آمد يا نزد اردوان مي مانی

اگر با من آيي توانگر شوي
همان بر سر كشور افسر شوي
گلنار گفت: من بنده ام
نباشم جدا از تو تا زنده ام

اردشير گفت: پس فردا خواهيم رفت. گلنار به خانه رفت. در گنج ها باز كرد و هر گوهر ارزنده اي كه يافت برگزيد و آنقدر صبر كرد تا شب در رسيد و اردوان به خواب رفت. گنار تن و جان خود را بر كف گرفت و نزد اردشير آمد. اردشير را ديد كه جامي از مي به دست دارد و نگهبانان اسب ها نيز همه مست و خفته اند و دو اسب تيزرو و گرانمايه زين و برگ شده در كنار آخور علف مي خوردند. اردشير چون گلنار را ديد جام را بر زمين نهاد، دهانه اسب ها را گرفت، خفتان پوشيد، تيغ بر دست بر يك اسب و گلنار بر اسب ديگر نشسته برفتند يكبارگي. ديري نگذشت كه هر دو در راه پارس اسب مي تاختند
اما بشنو از اردوان. او هر بامداد چشم بر روي گلنار مي گشود و آن را به فال نيك مي گرفت و گمان مي كرد اگر گلنار را نبيند تا شب رنجي به او خواهد رسيد. فرداي آن شب كه گلنار و اردشير به سوي پارس گريختند، اردوان چون از خواب بلند شد كنيزك نيامد به بالين او، خشمناك شد فرياد زد و گلنار را خواست. سالار بار نزد اردوان آمد و گفت بزرگان كشور و پهلوانان بر در ايستاده اند. اردوان از غلامان و كنيزان پرسيد چه شده است كه امروز گلنار به رسم گذشته نزد من نيامده، مگر از من دلگيري دارد. در همين سخن بود كه وزير او وارد شد و خبر داد كه شب گذشته اردشير بدون خبر گريخته و دو اسب تيزرو شاه را نيز به همراه برده است
اردوان دانست كه گلنار با اردشير گريخته اين بود كه دستور داد تا سپاهيان دنبال آن دو تن بتازند و ايشان را بگيرند و خود نيز پاي بر اسب نهاد و به دنبال آنها رفت. در راه گروهي از مردم را ديد نزدشان رفت و پرسيد، شب پيش صداي پاي اسب نشنيديد
گفتند: چرا، دو تن را ديديم كه يكي بر اسب سياه و ديگري بر اسب خنگ سوار بودند. بدنبال يكي از ايشان قوچي كوهي چون اسب مي دويد. اردوان از وزير خود پرسيد قوچ كوهي چرا؟ وزير گفت: آن قوچ كوهي بخت او و فره ايزدي است. اگر آن قوچ به اردشير برسد كار مشكل خواهد شد. بعد از كمي استراحت دوباره اردشير را دنبال كردند
اما بشنو از اردشير. آنقدر اسب تاخت كه خسته شد. چون به بلندي رسيد در برابر چشمه و آبگيري پيدا شد. اردشير به گلنار گفت: خسته شديم برويم كنار چشمه قدري استراحت كنيم تا اسب ها نيز استراحت كنند. هر دو اسب را به سوي چشمه راندند. اردشير مي خواست فرود آيد كه چشمش به دو مرد جوان افتاد كه در كنار چشمه ايستاده بودند. جوانان فرياد كردند، اي جوانمرد زود حركت كن تو از دست اژدها راحت شدي ولي فرود نيا و به سوي مقصدي كه داري اسب بتاز
اردشير از اسب پياده نشد و به گلنار گفت بايد برويم. هر دو هي بر اسب زدند و ديري نگذشت كه چشمه را پشت سر نهادند
اردوان از پي ايشان همچون باد اسب مي تاخت. نيم از روز گذشته بود كه اردوان روستايي آباد را به نظر آورد. پيش رفت، مردم روستا دورش جمع شدند. از مردم پرسيدند دو سوار كه از اينجا مي گذشتند كي رد شدند، مردي پاسخ داد شب هنگام كه خورشيد به زردي گراييد دو تن سوار بر اسب پر از گرد و خاك با دهاني خشك از اينجا گذشتند. در پشت يكي از ايشان يك قوچ كوهي كه هرگز نديده بوديم نشسته بود. وزير اردوان چون اين سخن شنيد گفت: بهتر است كه هم اكنون به جاي خود باز گرديم. سپاه را آماده كنيم و منتظر جنگ باشيم. زيرا بخت اردشير به او رسيد و بر دوش او نشست و از اين تاختن باد باشد به دست
نامه اي به بهمن پسرت بنويس و نشانيهاي لازم را بده بلكه او قبل از آنكه اردشير بتواند از بخت خود بهره بگيرد كارش را پايان دهد. اردوان غمگين شد، به آن دهستان فرود آمد و فردا صبح سپاه را دستور بازگشت داد. در شبي تيره به شهر ري وارد شد و همان شب نامه اي به بهمن نوشت و افزود كه اردشير از ما گريخت و به سوي پارس حركت كرد اما تو، مگو اين سخن با كس اندر جهان
بشنو از اردشير كه همچنان اسب مي تاخت تا به كنار دريا رسيد. چنان پر آب كه گذشتن از آن مشكل بود؛ نخست خدا را به ياري خواند و سراغ كشتيبانان رفت و با يكي از آنها سخن گفت. قايقران پير اردشير را خوب برانداز كرد و از شكل اردشير و بزرگي او شادمان شد و اردشير را از آب گذرانيد
آن سوي رود خبر دادند كه اردشير آمده، ديري نگذشت كه هر كس كه در اصطخر هوادار بابك بود و هر كس كه از خاندان داراب شمرده مي شد به سوي اردشير حركت كرد. مردم از دريا و كوه گروه گروه نزد اردشير رفتند. چون مردم جمع شدند اردشير گفت: اي مردم، اي نامداران و اي دانايان ميان شما هيچ كس نيست كه نداند اسكندر بدنهاد چه پستي ها كه در ايران كرد؛ هر دانايي را از ميان برد، پدران ما را يك به يك كشت، اگر جهان را گرفت به بيداد بود و چون بيداد دوام ندارد، قلمروش قطعه قطعه شد.
مي دانيد من از فرزندان اسفنديار هستم و امروز كه اردوان بر ما حكومت مي كند، همان را ظلم و ستم را مي پيمايد. اگر با من يار باشيد اين تاج وتخت را به هيچ كس باقي نخواهم گذارد. اينك پاسخ من را به آوازي بلند بدهيد. آيا مرا ياري مي كنيد؟
تمام كساني كه گرد آمده بودند از جا بلند شدند و گفتند كه از ياران بابك هستيم، تو را ترك نخواهيم كرد و خاندان دارا كه ساسانيان باشند نيز تن و جان خودشان را به تو مي سپارند، اينك فرمان بده تا چه بايد بكنيم. اردشير از سخن ايشان خوشحال شد. دستور داد تا همانجا شهري برپا كنند. مؤبدي با اردشير گفت: نخست بايد پارس را از آن خود كنيم و پس از آن عازم جنگ با اردوان شويم. زيرا اردوان بزرگترين شاه اين دوران است و اگر بتواني او را از جاي خود تكان دهي كس ديگري نخواهد توانست با تو دشمني كند 
چون صبح شد اردشير لشكر به سوي اصطخر راند. خبر به بهمن رسيد كه اردشير روانۀ اصطخر شده است. بي درنگ دستور داد تا سپاه آماده جنگ شود. در پارس مردي نامدار بود به نام تباك، دانا دل با لشكري فراوان. اين تباك پادشاه شهر جهرم بود و هفت پسر داشت. فردا صبح تباك با سپاه خود از جهرم به سوي اردشير رفت. چشمش كه بر اردشير افتاد از اسب به زير آمد و پاي او را بوسيد و اردشير نيز به او محبت فراوان كرد
اردشير از آمدن تباك دلش پرترس و باك شد و تصور كرد آمدن تباك نزد او آن هم با سپاه فراوان بدون خطر نخواهد بود. تباك جهانديده و بيدار دل انديشه اردشير را فهميد اين بود كه اوستا در دست نزد اردشير آمد و گفت: جان من در گرو اين سوگند است كه در دلم براي تو جز نيكي نمي خواهم و به اوستا سوگند مي خورم كه چون از آمدن تو آگاه شدم از شاه اردوان سير شده و به سوي تو آمدم. اردشير از سخنان تباك دلش آسوده شد و او را چون پدري عزيز نگاه داشت
فردا سپاهيان را شماره كردند، پنجاه هزار نفري مي شدند. اردشير دليران و پهلوانان را يك به يك شناسايي كرد

چون سپاه آماده شد
سوي بهمن اردوان شد به جنگ

دو سپاه برابر هم رسيدند. در نخستين برخورد، گريزان شد بهمن اردوان. اردشير به دنبال او تاخت تا به شهر اصطخر رسيد. به اردوان خبر دادند كه بهمن از برابر اردشير گريخته. اردوان دستور داد سپاهي بزرگ آماده كردند و آنها را روانه جنگ با اردشير كرد.
در ميدان جنگ پهلواني به نام خراد پس از چهل روز جنگ اردوان را در ميدان به دست آورد. خراد، اردوان را گرفت. طناب و دهانه اي بر سر و گردنش بست و او را به دنبال خود كشيد و نزد اردشير برد. اردشير دستور داد تا اردوان را از ميان به دو نيم كردند

چنين است كردار اين چرخ پير
چه با اردوان و چه با اردشير

دو فرزند اردوان نيز اسير شدند و پايشان را به بند بستند و زنداني كردند. دو فرزند ديگرش از ميدان گريختند و به هند پناه بردند تا چه كس داستان ايشان را بنويسد
پس از جنگ اردشير دستور داد تباك تن اردوان را از خون پاك كند، بشويد و دخمه اي شاهانه برايش فراهم آورد. لباسي از ديبا بر تنش كردند، تاجي از كافور بر سرش نهادند و در دخمه كردند. تباك آن گاه نزد اردشير آمد و گفت. اردوان دختري دارد زيبا و اصيل اگر اجازه دهي آن دختر را براي تو بخواهيم. نه تنها زني شايسته است بلكه تاج و گنج اردوان را كه سال ها با رنج گردآورده بود مالك خواهي شد
اردشير در همان ساعت از دختر اردوان خواستگاري كرد. پس از دو ماه از پارس به سوي ري آمد، كاخ و باغ بزرگي در راه ساخت كه اكنون گرانمايه دهقان پير، همي خواندش خره اردشير. در آن باغ چشمه اي بس بزرگ بود. از آن چشمه جوي هاي فراوان كندند، آتشكده ساختند باغ و ميدانش را بزرگ كردند و به روايتي شهر زور ناميده شد
اي فرزند! به روايت شاهنامه ساسانيان چنين به حكومت رسيدند و ملوك الطوايف را از ميان بردند. داناي طوس مي گويد اسكندر ايران را بخش بخش كرد تا حكومت متمركز به وجود نيايد تا مزاحم يونان يا به قول او روم نشود .اما نيروهايي در اين نقطه باقي ماند كه بتواند از هجوم اقوام وحشي آسياي ميانه به سوي مغرب جلوگيري كند
شاهنامه از سرزمين ها و نژادهاي فراوان سخن مي گويد كه آن زمان در مكان فعلي خود ساكن نبوده اند و اين موضوع پژوهشي است كه درباره جغرافياي دوران اساطير خواهيم آورد، مانند كردان، ارمنيان، بلغارها، سقلابي ها، قاجارها، هندي ها، كوشاني ها، سگزي ها، گرگساران، تورانيان و مانند آن
القصه اردشير با كردان جنگيد، نخست پيروز نشد اما بار ديگر كارشان را يكسره كرد و ايشان را مطيع حكومت مركزي. بعد داستان هفتواد پيش آمد و در پي آن در شهر تيسفون كه بغداد در كنار آن بود تاج بر سر نهاد و چهل سال و دو ماه پادشاهي كرد و نخستين كسي بود كه كارنامه نوشت و پس از او ديگر بزرگان و شاهان نيز كارنامه نوشتند و همان كارنامه ها بود كه دستمايه داناي طوس در سرودن شاهنامه شد

[ پنج شنبه 5 تير 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 20:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1534

داستان شماره 1534


يادی از اشكانيان داستان پديد آمدن خاندان ساسانی (  دو


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و شصت و ششم داستانهای شاهنامه   

سخن بگو تا بدانند پس از اسكندر چه شد
اي فرزند! چنين گفت گوينده دهقان چاچ. پس از شكست دارا و پيروزي اسكندر كسي از ايرانيان صاحب تخت نشد
فرزندان آرش كمانگير و آنها كه از نسل فريدون بودند در هر گوشه اي از ايران زمين اندكي از كشور را گرفتند و به نام شاه بر تخت نشستند. آن شاهان را، ملوك الطوايف خواندند

به اين ترتيب بگذشت سالي دويست
تو گفتي كه اندر جهان شاه نيست

و جهان و مردم آرامشي يافتند چه خلق جهان نه با هم دشمن اند و نه جنگي دارند و جنگ خوي سيرناپذير ايران و شاهان بود
خلاصه در آن دوران برآسود كه يك چند روي زمين شاهان نبودند، كشتار و جهانخوارگي تعطيل شده بود. اسكندر نيز آن شيوه را مي پسنديد و مي دانست اگر ايران از ميان برود به سود او خواهد بود زيرا اگر ايراني قدرتمند موجود مي شد يونان و روم هر دو در خطر بودند. پس بزرگان يونان نيز انديشه كردند و اسكندر كوشيد تا حكومت مركزي در ايران ايجاد نشود، چه تا روم آباد ماند به جاي. پس از حاكمان يوناني كه رنگ ايراني گرفتند مردي از نژاد قباد به نام اشك به حكومت رسيد و در پي او شاپور، گودرز، بيژن، نرسي، هورمزد و آرش به حكومت رسيدند به ياد نخستين خود نام اشك را بر خود نهادند
آخرين ايشان اردوان مردي خردمند و دانا بود. عادل و بخشنده و به همين جهات ورا خواندند اردوان بزرگ- كه از ميش بگسست چنگال گرگ
سرزمين او شيراز و اصفهان بود. از سوي ديگر مردي به نام بابك در شهر اصطخر حكومت مي كرد او نيز شاه بود اما، چو كوتاه شد شاخ هم بيخشان- نگويد جهان ديده تاريخشان

از ايشان جز از نام نشنيده ام
نه در نامه خسروان ديده ام   
 
چون دارا در جنگ كشته شد دشمنان، روز تمام خاندان او را سياه كردند. فقط پسري از او به جا ماند خردمند و جنگي به نام ساسان
ساسان چون شاهد مرگ پدر و پيروزي يونانيان بود از چنگ سپاه اسكندر گريخت. به هند رفت و آنجا ماند تا در سختي درگذشت. از ساسان كودكي به جاي ماند كه پدر نامش را ساسان نهاد. چهار نسل ديگر نام نخستين پسر را ساسان نهادند. شباني پيشه كردند، سارواني نمودند، كار كردند و رنج بردند و آخرين ايشان سوي بابك رفت و شبان بابك را ديد. به او گفت: كارگر روزمزد مي خواهي، اگر مي خواهي مرا بپذير كه زندگانيم به سختي مي گذرد. شبان گله ساسان او را به روزمزدي گرفت. ساسان با رنج فراوان و با صداقت تمام كار مي كرد و چنان در كار خود موفق بود كه بابك او را رئيس شبانان خود كرد
شبي از شب ها كه بابك خفته بود در خواب ديد ساسان بر پيلي غران نشسته تيغ هندي به دست گرفته از هر گروه مردمان نزد او مي روند و در برابرش بر خاك مي افتند. بابك كه مردي هوشيار بود آن خواب در روحش جاي گرفت. شب ديگر كه به خواب رفت، خواب شب گذشته را در ياد داشت اما باز هم نيمه شب در خواب ديد كه سه موبد هر يك آتشي فروزان به دست گرفته و مي برند. در خواب دانست آذر گشسب، خرداد و بهرام هستند

هر سه آتشي نزد ساسان فروزان ماندند و بر هر آتشي عود و اسپند مي سوختند. بابك از انديشه بيدار شد، دل و جانش را غمي سخت فرا گرفت و چون فرداي خورشيد سر زد آن كسان را كه در تعبير خواب دانا بودند در ايوان خود انجمن كرد و خود بابك آغاز سخن كرد و تمام خواب را برايشان باز گفت. دانايان چين گفتند: كسي كه او را به خواب ديده اي شاهي بزرگ مي شود و اگر خود او نباشد فرزند او چنان خواهد شد
بابك از شنيدن آن سخن شاد شد و به هر كدام هديه اي داد و گفت: رئيس شبانان را كه همان ساسان باشد نزد او بفرستند. ساسان همچنان گليم پوشيده با دلي ترسان نزد بابك رفت. بابك همه را از ايوان خود بيرون راند، ساسان را نزد خود نشانيد و اصل و نژادش را پرسيد. ساسان ترسيد و پاسخي نگفت. بابك دوباره پرسيد. ساسان گفت: شبان را به جان گروهي زينهار و بر جان خويش نترسم سخن خواهم گفت، اينك دست من را بگير، سوگند ياد كن و با من پيمان ببند كه چون دانستي به من بدي نكني. آنگاه همه چيز را خواهم گفت. بابك به يزدان پاك سوگند خورد كه هرگز گزندي بر ساسان نرساند و در شادي دل او بكوشد  
ساسان چنين آغاز سخن كرد: اي بابك من نبيره شاه اردشير و فرزند اسفنديار، يادگار گشتاسبم. خاندان من از اسكندر گريختند و به هند رفتند. من چهارمين نسل از نخستين ساسان فرزند اردشير يا بهمن هستم. بابك چون آن سخنان را شنيد از شوق بگريست كه خداوند آن چشم روشن را در خواب به او داده است
پس ساسان را به گرمابه فرستادند، جامه پهلوي دادند و چون بيرون آمد در كاخي شايسته خانه كرد؛ غلامان و كنيزان برايش فرستادند و بابك از گنج و در و گوهر بي نيازش كرد و در همان روزها دختر خود را به او داد

چو نه ماه بگذشت از آن خوبچهر
يكي كودك آمد چو تابنده مهر

[ پنج شنبه 4 تير 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 17:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1533

داستان شماره 1533


يادی از اشكانيان داستان پديد آمدن خاندان ساسانی ( یک


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد شصت و پنجم داستانهای شاهنامه 

اي فرزند! مي داني چون اسكندر از ايران رفت يكي از سردارانش به نام سلوكوس نيلاتور در ايران ماند و حكومت را در دست گرفت
سالها گذشت تا ايرانيان آن خارجيان را راندند، حكومت سلوكيد را از ميان بردند و حكومت اشكانيان را بر جاي آن مستقر كردند و چون دوران اشكانيان به پايان رسيد بار ديگر حكومتي متمركز در ايران زمين به وجود آمد و آيين خداپرستي ريشه گرفت
آن زمان آيين زرتشت و در كنار آن آيين مسيح نزد مردم ايران مورد توجه بود و قرنها ملتي يگانه پرست و دانشمند و آگاه در اين سرزمين زيست. تا به دوران رسول خدا محمد مصطفي (ص) خواهيم رسيد
اي نور چشم، داناي طوس افسانه آغاز ساسانيان را چنين بيان مي كند. بد نيست گلايه فردوسي را نيز برايتان بگويم. درد دلي از پيري دانشمند وطن خواه اما بيمار و فقير كه تمام جان و جوانيش را در حفظ تاريخ اين مرز و بوم دستمايه كرده است
او با وجود آنكه از بزرگان و شاهان ناسپاس به جاي گنج هميشه رنج ديده بود ولي حتي يك روز هم از قلم زدن و آرايش صفحه تاريخ ايران از پاي نايستاد و هر روز استوارتر از ديروز در راه بزرگي هاي اين ملت گام زد تا پايش سستي گرفت، راه رفتنش دشوار شد و دردپا به سختي آزارش داد. بيناييش كم شد و خواندن و نوشتن برايش دشوار آمد. نادار و فقير شد ولي باز مي نوشت و باز مي خواند تا امروز تو اي فرزند من بداني كه بوده اي و بفهمي كه هستي
شاهنامه صادقانه ترين تاريخي است كه در جهان نوشته شده آن هم در زمان حكومت شاهان خودكامه و ديوانه تر از كاوس و خوپسندتر از جمشيد و خونخوارتر از ضحاك. چون محمود غزنوي و سردارانش. فردوسي با نهايت صداقت سستي ها، بيهودگي ها، خونخواري ها، و تاراج ها را بيان مي كند. بي آنكه بخواهد شاهي را جز آنچه بوده است به ما بقبولاند
اي فرزند! گوش كن به درد دل ابوالقاسم فردوسي و فرياد او و فريادي كه ده قرن است پژواك آن در دماوند كوه پيچيد و تمام ايران را درنورديده و به دورترين نقطه جهان رفته، بازگشته اما كسي نشنيده است. زيرا بزرگان و شاهان در هيچ دوره اي نخواسته اند صداي ناراستي هايشان شنيده شود
الا اي برآورده چرخ بكند

چه داري بپيري مرا مستمند
چو بودم جوان برترم داشتي
بپيري مرا خوار بگذاشتي
دوتايي شد آن سرو نازان بباغ
همان تيره گشت آن فروزان چراغ   
 
داناي طوس مي گويد: در پيري به ناداري انديشيدن رنجي دشوار است؛ پشتم خميده شده، چشمانم تاري گرفته، مويم به سفيدي گراييده و چون برف بر سرم نشسته. اي آسمان
وفا و خرد نيست نزديك تو
پر از رنجم از راي تاريك تو

اي آسمان بلند اي كاش مرا به جهان نمي آوردي و نمي پروردي، يا چون مرا پرورده اي نمي آزردي- اگر چشمم ياري كند
بگويم جفاي تو ياد آورم- چون به درگاه خداوند رسم از تو مي نالم و داد خود را از تو مي ستانم
داناي طوس مي گويد اين سخنان گفتم و در فكر فرو رفتم. آسمان كه تنگدلي مرا ديد و آوايم را شنيد لب به سخن گشود و گفت

چنين است پاسخ سپهر بلند
كه اي مرد گويندۀ بيگزند
چرا بيني از من همي نيك و بد

چنين سخن از تو دانشمندي روا نيست، انديشه كن تو از آسمان بارها و بارها برتر هستي. دانش مي جويي براي خوردن، خفتن و نشستن؛ آزادي هر چه خواهي مي كني. مي تواني به راه نيك يا بد بروي اما آسمان را آزادي تو نيست. ماه و خورشيد نمي توانند دانش داشته باشند. اين گله را از آسمان مكن كه آن خود بازيچه اي است مجبور، از آن گلايه كن كه شب و روز و آيين و دين آفريد
چون چيزي را خواهد گويد «باش تو» مي شود، گويد بباش و مي ماند و اگر كسي جز اين بگويد بيهوده گفته است، اگر رازي هست بايد در بودن ها و در هستي بجويي نه در من، چون نه آغازي داشته ام نه فرجام و من فقط سپهر گردنده ام

من از آفرينش يكي بنده ام
پرستنده آفريننده ام

همه چيزم به فرمان اوست. به فرمان او مي گردم چنانكه از آغاز گفته است. و پيمان دارم كه بگردم و هرگز سر از آن پيمان كه با خداي دارم نمي تابم . و تو اي فردوسي
بيزدان گراي و بيزدان پناه
براندازه رو هرچه خواهي بخواه

فقط او كردگار سپهر و زمين و زمان است. ماه و ناهيد و مهر را او افروخت و پس از آن بر روان محمد (ص) درود فرست و بر داده خدا شاكر باش. و اكنون من سر تسليم بر فرمان خداوند نهاده ام و راضيم به رضاي او
كنون اي سراينده فرتوت مرد
سوي گاه اشكانيان بازگرد

[ پنج شنبه 3 تير 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 17:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1532

داستان شماره 1532


 
داستان ذوالقرنين


بسم الله الرحمن الرحیم

 


قسمت صد و شصت و چهارم داستانهای شاهنامه

اما داستان ذوالقرنين چه بود؟
در قرآن كريم آياتي به نام ذوالقرنين آمده ( سوره كهف آيه هشتاد و دو به بعد ) كه شأن نزول آن اين است: مشركان عرب و مخالفان پيامبر اسلام به راهنمائي يهوديان و نصارا، سه مسئله از كتاب تورات براي او مطرح نمودند تا اگر جوابي درست برابر با آنچه كه نوشته و در دست داشتند شنيدند، پيامبري او را بپذيرند
سؤال اول آنها راجع به نوشته اي بنام روح بود كه بزرگترين فرشته تورات است و بعضي او را جبرئيل ميدانند و بزرگي او چنانست كه هر دو عالم و آنچه بيان هفت آسمان، زمين و فلك الافلاك است در ميان دو ابروي او جاي مي گيرد و پرسش دوم درباره اصحاب كهف و سؤال سوم قصه ذوالقرنين بود كه چگونه به مشرق و مغرب رسيد و حديث سد ياجوج و ماجوج چه بود
آنها پاسخ خود را از پيامبر شنيدند. پاسخي كه از آن در شگفت ماندند و آنگاه پيامبر از آنان پرسيد: اكنون كه پاسخ خود را مطابق با تورات شنيدند چه مي گوئيد؟ آيا ايمان آورديد؟ ولي آنها باز ايمان نياوردند و گفتند: يكي جادو توئي و ديگري موسي
ولي ذوالقرنين چه كسي بود؟ خيلي ها را ذوالقرنين دانسته اند كه بعضي از آنها معروفتر از سايرين هستند. بعضي ها گفته اند كه ذوالقرنين شمر يرعش ابن افريتس حميري است كه پادشاه يمن بود و از همانست كه در شاهنامه به نام شاه هاماوران آمده است كه كيكاوس را زنداني نمود و او را از آن جهت ذوالقرنين گفته اند كه دو گيسوي او بر شانه اش بود و از مشرق زمين به مغرب رفت و بلاد را فتح كرد و مردم را به زير فرمان خود آورد
در تفسير طبري سخن از دو ذوالقرنين به ميان آمده يكي ذوالقرنين اكبر كه معاصر حضرت ابراهيم است و خضر، مقدمه لشكر او بوده و ديگري ذوالقرنين اصغر كه اسكندر مقدوني است و سد ياجوج و ماجوج را ساخته
بعضي ها هم مي گويند اصلاً ذوالقرنين، پادشاهي معاصر حضرت ابراهيم است. بعضي ديگر معتقدند كه ذوالقرنين اول پادشاهي عادل و مردي مومن بود كه وزيرش خضر بود. ولي ذوالقرنين ثاني مردي مشترك بود كه وزيرش فيلسوف بوده
عقيده عده زيادي از مفسرين قرآن آن است كه ذوالقرنين اسكندر بن قيصر الرومي بوده است كه بفرمان خدا، قومي كافر را به دين حق خوانده و آن قوم زخمي بر نيمي از سر او زدند، بطوري كه او هلاك شد. ولي خداوند او را زنده كرد و آنان با زخمي ديگر بر نيمي ديگر از سر او زدند و خداوند باز او را زنده كرد و دو نشان بر سر او بوجود آمد. گفته مي شود كه اسكندر خود معتقد بود كه چون فرزند ژوپيتر است، خداوند دو شاخ به او عطا كرده كه نشانه تسخير جهان است و فرمان داد تا تصوير او را با دو شاخ قوچ بر سكه ها ضرب كنند
گفته مي شود لقب اسكندر از اين جهت ذوالقرنين بود كه او به دو قرن شمس، يعني محل طلوع و غروب خورشيد رسيد و بعضي مي گويند به آن جهت او را ذوالقرنين مي نامند كه شبي آفتاب را در خواب ديد و مانند اسبي بر او سوار شد
از خاور تا باختر تاخت و ديگر آنكه مي گويد اسكندر موهاي خود را در دو طرف صورت مي تابيد و بصورت دو شاخ درمي آورد. يا آنكه دو دستي شمشير مي زد يا آنكه تاجش داراي دو شاخ بود و يا آنكه دو شاخ داشت كه به معني اقتدار و عزت او بود
يا آنكه دو گوش پهن و بزرگ داشت و يا چون از طرف پدر و مادر هر دو شريف بوده يا چون دو قرن سلطنت و يا زندگي كرده و يا به دو قطب زمين رسيده
يكي ديگر از كسانيكه او را ذوالقرنين مذكور در قرآن مجيد مي دانند، كورش هخامنشي است و لقب ذوالقرنين را هم اشاره به خرابي ميدانند كه دانيال ديد و در سفر او چنين آمده است: شبي دانيال در خواب ديد كه در كنار نهراولاي، قوچي دو شاخ ايستاده بود كه با شخ هاي خود به شرق و غرب، شمال و جنوب حمله مي كرد و شاخ مي زد و كسي را ياراي مقاومت در برابر او نبود. اما ناگهان از طرف مغرب، بز نري پيدا شد كه يك شاخ بلند در ميان چشمانش داشت
او با آن قوچ در افتاد و او را نابود كرد و جبرئيل جواب دانيال را چنين تعبير كرد كه: آن قوچ دو شاخ، ملوك ماد و فارس هستند. و بز نر پادشاه يونان است كه آن ملوك را از پاي درمي آورد
ضمناً مجسمه اي در كنار نهر مرغاب در نزديكي اصطخر پايتخت قديم ايران كشف شد كه سنگ نوشته هاي در كنار آن، نام كورش را بر خود داشت. اين مجسمه مردي را مجسم مي كند كه داراي دو شاخ و دو بال است و بهمين جهت كساني كه موافق ذوالقرنين بودن كورش بودند. آن را دليلي بر صحت ادعاي خود دانستند
آنان به روياي دانيال و پيشگوئي يشعياي بني استناد مي كردند كه كورش روياي دانيال بصورت قوچ دو شاخ (ذوالقرنين) مشاهده شده بود و يشعياي بني نيز او را به شكل (عقاب مشرق) ديده بود
بعضي ها داريوش اول و بعضي ديگر نيز تن شي هوانگ امپراطور چين در قرن سوم قبل از ميلاد را ذوالقرنين مي دانند. زيرا او ديوار عظيم چين را در مقابل اقوام مغول ساخت كه گفته مي شود همان سد ياجوج و ماجوج است

[ پنج شنبه 2 تير 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 17:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1531

داستان شماره 1531


پژوهشی درباره اسكندر در تاريخ ( سه


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و شصت و سوم داستانهای شاهنامه

اسكندر در سفر بازگشت، قتل و كشتار عجيبي به راه انداخت. چندين شهر را بكلي ويران كرد، عده كثيري را كشت و سرانجام با پازارگاد در تخت جمشيد رسيد و از آنجا به شوش و همدان و سپس به بابل رفت. ولي در اين شهر بيمار شد و در سال سیصد و بیست و سه قبل از ميلاد در سن سي و سه سالگي در حاليكه فقط سيزده سال پادشاهي كرده بود درگذشت
بعضي ها هم ميگويند علت مرگ او مسموميت بود. اين داستاني است كه مورخين يوناني درباره اسكندر گفته اند. در حالي كه به عقيده بسياري از دانشمندان قسمت زيادي از اين داستان ها، مسافرت ها و لشكركشي ها افسانه هايست كه راجع به اسكندر بهم بافته شده وگرنه چگونه ممكن است اسكندر ظرف چند سال با وسايل و امكانات آن زمان و با آن تعداد سپاهي كه نوشته شده، چنين مسيري را بپيمايد و در هر نقطه نيز در جنگي بزرگ شركت جويد
مخصوصاً كه در هيچ يك از تواريخ هند نيز نشاني يا دليلي از مسافرت اسكندر به آنجا وجود ندارد. اما نام اسكندر در متون باستاني ايران، مثلاً اوستا وجود ندارد ولي در متون پهلوي نام او آمده و همه جا با صفت گجستك (ملعون) همراه است و پيك اهريمن و آسيب دوزخي ايران خوانده شده. در اكثر آنها گفته شده كه اسكندر ملعون، كتاب اوستا را كه بر دوازده هزار پوست گاو نوشته شده بود سوزانيد. بدون ترديد در خداينامك پهلوي هم كه اساس سيرالملوك و شاهنام ها بوده، از اسكندر بسيار كم و بدنام برده شده   
اما در آنچه كه فردوسي راجع به اسكندر مي گويد، تناقصي آشكار وجود دارد. در اسكندرنامه فردوسي، اسكندر گاهي شاهزاده اي از نژاد كياني، مردي پاكدل و آزاده است كه بر مرگ دارا زاري مي كند، بدنبال تابوتش پياده مي رود و انتقام او را از جانوسيار و ماهيار مي گيرد و به زيارت كعبه مي رود و در تاريكي آب حيات را جستجو مي كند و با اسرافيل سخن مي گويد و بطور كلي مردي شريف و دانا و حكيم است
ولي در جائي ديگر اسكندر مانند ضحاك بيدادگر و بدانديش و محروم از بهشت خرم است. در پاسخ نامه خسرو پرويز به قيصر چنين آمده است

نخست اندر آيم ز سلم بزرگ
ز اسكندر آن كينه ور پير گرگ

و بهمين ترتيب در چند جاي ديگر فردوسي آشكارا به اسكندر ناسزا مي گويد
گفته مي شود كه اين تناقص از آنجا ناشي شده كه فردوسي در به نظم آوردن داستان اسكندر از دو يا چند ماخذ استفاده كرده كه يكي از آنها كتاب اخبار اسكندر است. سرگذشت اين كتاب چنين است كه ششصد سال پس از آنكه كاليستن بقتل رسيد و تاريخ او نيز از بين رفت، مطالبي را كه سپاهيان اسكندر در بازگشت به يونان روايت كرده بودند و داستانها و افسانه هائي كه راجع به او در هر جا ظهور كرده بود، به صورت مجموعه اي بزبان يوناني در مصر نگاشته شد كه به كاليستن نسبت داده شد ولي البته كاليستن دروغين ناميده شد
اين كتاب بعداً به زبان پهلوي ترجمه شد، سپس مطالب آن به سرياني درآمد و از آنجا به ادبيات عربي راه يافت و با روايات منصوب به ذوالقرنين آميخته شد. از عربي به همه مسلمانان و از آن جمله بار ديگر به ايران رسيد و به فارسي ترجمه شد و مورد استفاده فردوسي نيز قرار گرفت
چون فردوسي عادت داشت كه در نوشته هاي خود رعايت امانت را بنمايد هم نوشته هاي اين كتاب را كه تعريف و تمجيد از اسكندر است در نظم خود آورده و هم از روايات ايراني درباره اسكندر استفاده كرده كه او را ملعون مي ناميده اند. در اينجا بايد افزود كه در اسكندرنامه سرياني، مطالبي وجود دارد كه در اصل يوناني آن ديده نمي شود
ناچار بايد پذيرفت كه اين اضافات در جائي در حد فاصل اين دو سند به آن اضافه شده و بايد معتقد بود كه افسانه برادري اسكندر و دارا نيز در ايران، براي پوشاندن ننگ شكست ايران از مقدونيه و براي آنكه نشان داده شود كه اسكندر شخصي غريبه و دشمن نبوده كه به اين آب و خاك آمده به اصل داستان افزوده شده است

[ پنج شنبه 1 تير 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 17:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1530

داستان شماره 1530


پژوهشی درباره اسكندر در تاريخ ( دو


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و شصت دوم داستانهای شاهنامه   

اسكندر پس از اين پيروزي عازم سوريه شد و يك يك شهرهاي آنجا و دمشق را به تصرف درآورد. در اين زمان داريوش براي تهيه سپاه و تدارك جنگ ديگري با اسكندر به بابل رفته بود. گفته مي شود از آنجا نامه اي به اسكندر نوشت و از او خواست كه مادر، زن و فرزندش را مسترد نمايد و آنچه مي خواهد پول دريافت كند
ولي اسكندر جواب داد كه اگر بستگانش را مي خواهد بايد نزد او بيايد و آنها را خواستار شود. بهرحال اسكندر شهرهاي صور و غزه را پس از مدتها محاصره گرفت و با خاك يكسان كرد و هزاران نفر را كشت و سپس به مصر رفت و پس از ديدار معبد آمون به ممفيس پايتخت مصر رفت. چون براي پايان دادن به كار داريوش عجله داشت، زياد در آنجا نماند و به عجله به فنيقيه بازگشت
در فنيقيه زن داريوش كه هنوز در اسارت اسكندر بود درگذشت و اسكندر او را با احترام تمام و با مراسمي كه شايسته يك ملكه پارسي بود به خاك سپرد. در اينجا داريوش يكبار ديگر از اسكندر تقاضاي صلح در ازاء پرداخت پول نمود، كه اسكندر باز آن را رد كرد و بجانب رود فرات حركت نمود. از فرات هم عبور كرده بطرف دجله راند و ظرف چهار روز به دجله رسيد و در حدود ارمنستان با زحمت فراوان از رودخانه عبور كرد
مي گويند اگر داريوش مي توانست همانجا جلوي او را بگيرد، شايد سرنوشت جنگ چيز ديگري مي شد. ولي بهرحال دو سپاه در ناحيه گرگمل در 19 فرسنگي اربيل به يكديگر رسيدند و اين آخرين جنگ آندو بود. در اين جنگ نيز در اثر هيجاني كه ناگهان در صفوف لشكر ايران روي داد، عده اي قصد فرار كردند و داريوش كه خود نيز در ميدان جنگ مشغول نبرد بود، از اين حالت نگران شده، بي جهت رو به فرار گذاشت و به طرف اربيل رفت. اسكندر هم به تعقيب او پرداخت
داريوش از اربيل و از كوهستانهاي ارمنستان به ماد و همدان و سپس ري گريخت. اسكندر هم در تعقيب به بابل و سپس شوش رفت و قصد داشت به پارس برسد كه در محلي كه گفته مي شود كهكيلويه فعلي باشد بر اثر پايداري قسمتي از لشكريان ايران به فرماندهي آريوبرزن نتوانست از معبر پارس بگذرد. زيرا ايرانيان سنگ هاي كوه را بر سپاه مقدوني ها مي غلطاندند و مانع پيشرفت آنان مي شدند. اسكندر ناچار عقب نشيني كرد. ولي يكي از اسيران محلي كه چوپاني بود او را از كوره راهي هدايت كرد و بالاخره اسكندر وارد تخت جمشيد شد  
سپاهيان اسكندر كشتار بيرحمانه اي از مردم شهر كردند و آنچه در خزانه شاهي و شهر بود غارت كردند. چنانكه معروف است قصر را به انتقام لشكركشي خشايار شاه به يونان، آتش زدند و سراپا سوختند. آنهم بدست زن بدكاره اي به نام تائيس
پس از اين غارت و قتل عام وحشيانه اسكندر باز هم تعقيب داريوش را از سر گرفت، در راه خود از اصفهان و ماد گذشت و به ري رسيد. در همين زمان يكي از فرماندهان لشكر داريوش به نام بنرزن كه والي باختر (تركستان كنوني) بود، با بسوس يكي از همراهان داريوش بتاني نمرده داريوش را توقيف نمودند. اميد آنها اين بود كه اگر اسكندر آنان را تعقيب كرد با تسليم داريوش مورد ملاطفت او قرار بگيرند و در غير اين صورت ممالك را بين خود تقسيم كنند
پس آندو داريوش را به زنجيرهاي زرين بسته و در ارابه اي ناشناس پوشيده از پوست هاي كثيف انداختند و به طرف گرگان به راه افتادند. اين خبر بزودي به اسكندر كه در همان نزديكي بود رسيد و سراسيمه خود را به سپاه بسوس نزديك كرد. گفته مي شود كه اگر بسوس جرات آنرا مي داشت تا بايستد و با سپاه كم و خسته واز كار افتاده اسكندر بجنگد، پيروزي با او مي بود
ولي بسوس كه حتي از نام اسكندر هم مي ترسيد، به داريوش تكليف كرد كه سوار اسب شده با آنها بگريزد. اما داريوش امتناع كرد و در نتيجه خائنان، چند تير به طرف داريوش و اسبهاي ارابه و پاسبانان او انداخته و خود گريختند. بسوس بطرف باختر و بنرزن به گرگان رفت. سپاه آنها هم پراكنده شد و تسليم سپاهيان اسكندر گرديد
در اين احوال اسب هاي مجروح ارابه بي راننده داريوش ارابه را از راه خارج كرده و در گوشه اي متوقف ماندند. اتفاقاً يكي از سربازان اسكندر صداي ناله اي از درون ارابه شنيد، به آن نزديك شد، پوست ها را كنار زد و شخصي را با لباس هاي فاخر و بسته به زنجيرهاي طلائي درون ارابه ديد. داريوش تنها توانست به آن سرباز بگويد كه:«به اسكندر بگو در ازاي نيكي هائي كه به مادر و زن و فرزندانم كرده است نسبت به تو حق شناسم.» و سپس جان سپرد
اسكندر چند لحظه بعد فرا رسيد و به حال زار آن مرد مقتدر گريست و دستور داد تا با احترامات شايسته او را به خاك بسپارند. بعد بدنبال بسوس به گرگان و تپورستان، ولايت مردها (بوميان مازندران) رفت و اين سرزمين ها را به تصرف خود درآورد  
از آنجا به هرات و سپس سيستان و بلوچستان و شمال افغانستان رسيد. در اين راه تعداد زيادي از سپاهيان اسكندر از سختي راه و سرما تلف شدند و بالاخره پس از زحمات زياد، اسكندر به باختر رسيد و پس از گذشتن از رود جيحون، عازم سغد گرديد. در اين منطقه بود كه بسوس دستگير و به فرمان اسكندر اعدام گرديد. اسكندر باز راه خود را ادامه داد و سمرقند، پايتخت سغد را غارت و ويران كرد و شهري را هم كه كورش در كنار سيحون ساخته بود با خاك يكسان نمود
ولي در همانجا نبرد سختي بين او و سكاها درگرفت كه طي آن تلفات و خسارات زيادي به سپاه اسكندر وارد شد. در نتيجه اسكندر از ادامه راهش صرف نظر كرد. در اين وقت اسكندر بدخوي، رخش و مغرور شده بود. او مي خواست ديگران او را بپرستند و به راستي باور كرده بود كه فرزند ژوپيتر است. پس چاپلوسان را محترم مي داشت و راستگويان را تنبيه مي كرد
از جمله كاليستن، فيلسوف و مورخي را كه در اين سفرها همراه وي بود بجرم آنكه قبول نداشت اسكندر پسر خداست كشت. در بهار سال 337 قبل از ميلاد، اسكندر كه تدارك لشكركشي به هند را ديده بود، پس از عبور از تنگه خيبر وارد هند شد و پس از جنگ هاي بسيار، قسمت غربي هند را هم تصرف كرد و تا پنجاب هم رسيد ولي چون لشكريانش در اين سفر مشقتهاي فراواني تحمل كرده بودند، حاضر نشدند بيش از اين پيش بروند و او ناگزير از بازگشت گرديد. اما براي آنكه افتخاراتش را جاويدان سازد تا مصب رود سند پيشروي كرد و از آنجا وارد دريا شد. چند فرسنگي هم پيش رفت و چون فكر مي كرد به آخر دنيا رسيده، باز از راه رود سند به خشكي بازگشت و از راه مكران و بلوچستان بسوي كرمان تاخت

[ پنج شنبه 30 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1529

داستان شماره 1529



پژوهشی درباره اسكندر در تاريخ ( یک


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و شصت و یکم داستانهای شاهنامه  

نام اصلي او الكساندر، نام پدرش فيليپ دوم و نام مادرش المپياس است. او در سال سیصدو پنجاه و شش قبل از مياد در شهر پلاس متولد شد و سومين اسكندري بود كه در يونان به پادشاهي مي رسيد. او در سن بيست سالگي بجاي پدرش بر تخت نشست و پس از آنكه دشمنان داخلي مقدونيه را از بين برد به قصد كشورگشائي و غارت ثروت عظيم شرق رو به جانب ايران گذاشت، دولت با عظمت هخامنشي را درهم ريخت و مسير تاريخ اين بخش از جهان را عوض كرد
شهرت اسكندر بخاطر سفرهاي جنگي و پيروزي هائي كه در اين جنگها به دست آورد بحدي بود كه كم كم هاله اي از افسانه و داستانهاي حيرت انگيز، شخصيت واقعي او را احاطه نمود و با راه يافتن اين افسانه ها از يوناني به پهلوي، سرياني، لاتين، ارمني و عبري و خلاصه همه زبان هاي رايج آن زمان، از اسكندر مقدوني شخصيتي ساخته شد، كه هم حالت رب النوعي داشت، هم نيمه پيامبر بود و هم يك پادشاه و فرمانده سپاه شكست ناپذير
تبليغات و شاخ و برگي كه در اطراف زندگي او بوجود آمده باندازه ايست كه واقعيت هاي تاريخ را در پشت خود محو نموده و كوشش محققين براي بازيافتن واقعيت ها از افسانه، هنوز بهم بجائي نرسيده. اين افسانه ها از نسب و نژاد اسكندر شروع مي شود و تا علت مرگ و محل دفن او ادامه مي يابد. اگرچه آنچه را كه راجع به اجداد و نسب او گفته يا شنيده شد فهرست وار هم بازگو نمائيم، باز هم گفتني در اين مورد وجود خواهد داشت
تاريخ مي گويد كه نام پدر او فيليپ دوم و نام برادرش المپياس بوده است. ولي افسانه ها مي گويند نسب او از جانب پدر به هر كول و از طرف مادر به آشيل مي رسد، يا اينكه او پسر خود ژوپيتر خداي خدايان است كه به شكل ماري به المپياس نزديك شده بود. يا اينكه پسر نكتانب فرعون مصر و المپياس است.يا اينكه فيليپ در خواب ديده بود كه مهري به شكل تير بر شكم المپياس نقش بسته، يا در شب تولد اسكندر معبديان در شهر افس كه يكي از عجايب هفتگانه بود آتش گرفت، يا اينكه بر خانه اي كه اسكندر متولد شد دو عقاب جاي گرفتند كه علامت امپراطوري اروپا و آسيا بودند و يا اينكه در موقع تولد اسكندر زمين لرزه اي روي داد و مدتها رعد و برق مي غريد
بهرحال مسلم است كه اسكندر تاريخ، چون بايد براي بدست گرفتن تاج و تخت يك امپراطوري بزرگ آماده مي شد، توجه مخصوص به تربيت او شد. مثلاً براي پرورش جسمي او، مربي و دايه و طبيب مخصوصي انتخاب گرديد و وقتي بزرگتر شد تعليم و تربيت او به ارسطو سپرده شد و اسكندر حكمت و فلسفه، فن فصاحت و بلاغت در سخن گفتن را نزد اين حكيم آموخت و واضح است كسي كه تحت تعليم چنين مربياني واقع شود نبايد شخصي عادي بار آيد و تازه اين بجز علاقه و آشنائي او به موسيقي، مهارت او در اسب سواري و ورزش هاي گوناگون است
درباره او گفته مي شود كه بدني قوي و متناسب و پوستي سفيد و بيني عقابي داشت و چشمانش به رنگي بود كه كسي نمي توانست در آنها بنگرد. اسكندر بيست ساله بود كه پدرش كشته شد واو بجاي پدر بر تخت نشست. نخستين كار او تنبيه اشخاصي بود كه در قتل پدرش دست داشتند و بعد از آن شورش هاي داخلي كشورش را سركوب كرد و عده زيادي از مردم تب را كشت. سپس به طمع غارت ثروت پادشاهي ايران راهي اين ديار شد
از اين سو تقريباً چندي قبل از كشته شدن فيليپ، داريوش سوم به تخت نشسته بود و قصد داشت كه به مقدونيه لشكر بكشد. ولي با كشته شدن فيليپ و جانشيني پسرش اسكندر كه كم سن و سال بود خيال داريوش از جانب مقدونيه راحت شد. بي خبر از آنكه اسكندر در تدارك جنگي بزرگ با ايران است. داريوش سوم با شنيدن خبر حمله با شتاب دست به كار تدارك جنگ شد و دستور داد تا از نقاط مختلف كشور سپاهيان گرد آيند. عده اي از يونانيان اسير كرد و يك يوناني به نام مم نن را هم كه بسيار هوشمند و وارد به فنون جنگي بود به فرماندهي سپاه برگزيد
نخستين جنگ و برخورد سپاه ايران و مقدونيه در كنار رود گرانيك (كه به درياي مرمره مي ريزد) در گرفت كه در آن سپاه ايران از جانب راست و سپاه اسكندر در طرف چپ رود بهم رسيدند. اسكندر بسرعت سپاه خود را از رودخانه گذراند و جنگ سختي بين دو لشكر در گرفت كه گفته مي شود حتي خود اسكندر بدست يك دلاور ايراني مجروح شد و عده زيادي از لشكريان او كشته شدند. ولي در نهايت سربازان اسكندر به علت كارآزمودگي بيشتر و بهتر بودن نيزه هايشان پيروز شدند و بسياري از سپاهيان ايراني و يوناني اجير را از بين بردند. ايرانيان شكست خورده و عقب نشستند
اسكندر پس از اين پيروزي براي آنكه قدرت هر نوع حركتي را از سپاه ايران، مخصوصاً ناوگان داريوش بگيرد، به طرف ليديه رفت و شهرهاي آنجا و آسياي صغير مثل كاريه ما فريكيه، كاپادوكيه و غيره را تصرف كرد و به كيليكيه در كنار خليج اسكندريدن رسيد و در آنجا مريض شد. از بخت بد در اين زمان مم نون سردار نامي داريوش درگذشت. مرگ او ضربه هولناك ديگري بر پيكر سپاه ايران وارد نمود. داريوش از اين خبر بسيار اندوهگين شد و ناچار گرديد كه فرماندهي سپاه خود را به عهده بگيرد
بابل را مقر فرماندهي سپاه جديدش قرار داد و از تمام ولايات خواست كه سپاه به بابل بفرستند. گفته مي شود كه مجموع سپاهياني كه در بابل گرد آمدند پانصد تا ششصد هزار نفر مي شدند. سپاهي عظيم و با شكوه كه برق طلا و جواهراتشان بيش از برق اسلحه هايش بود. اسكندر پس از بهبودي، از كيليكيه حركت كرد و از دربند سوريه گذشت و به ايسوس آمد. همزمان با او داريوش هم لشكر خود را حركت داد، بطوري كه پشت سر اسكندر واقع شد و به تعقيب اسكندر پرداخت. جنگ دو لشكر در محل بسيار نامناسبي از نظر قشون ايران انجام گرفت. زيرا تنگي جا باعث مي شد كه سپاه ايران نتواند از تعداد زياد خود استفاده نمايد
باز هم ابتداي جنگ، با شور و رشادت بسيار از دو طرف همراه بود ولي فراواني تعداد كشته شدگان وحشتي در دل داريوش بوجود آورد كه بزودي به لشكريانش سرايت كرد و پارسي هاي وحشت زده، رو به فرار گذاشتند، در حين فرار از آن معبر تنگ، بر تعداد كشته شدگان باز هم افزوده شد بطوري كه سپاه بكلي از هم پاشيد و داريوش لباسهاي فاخر خود را بكناري انداخت و سوار بر اسب تندرو شد و از ميدان كارزار گريخت. لشكريان اسكندر به اردوگاه ايرانيان ريختند و غارت را آغاز كردند. زن و دختر و پسر داريوش هم به اسارت درآمدند. اسكندر داريوش را تعقيب كرد ولي چون به او نرسيد بازگشت. اما با خانواده داريوش با احترام زياد رفتار كرد و حتي پسر خردسال او را در آغوش گرفت و گفت: اين بچه از پدرش شجاعتر است

[ پنج شنبه 29 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1528

داستان شماره 1528


نامه اسكندر به مادر خود


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و شصتم داستانهای شاهنامه

در اين هنگام اسكندر رنجور و بيمار شد و دانست مرگش فرا رسيده پس دبير را پيش خواند و آنچه در دل داشت چنين به مادر نوشت: مادرم! خبر مرگ را نمي توان نهان كرد. بهره من از جهان همين بود. از مرگ من غمگين مباش كه من در جهان نخستين نيستم، هر كه پا به اين جهان گذاشت روزي هم از آن خواهد رفت
من به بزرگان روم سفارش كرده ام كه به راي و فرمان تو گردن نهند و از پيمانت نگذرند. بهر يك از بزرگان ايران نيز كشور و شهري سپرده ام كه نيازشان به روم نباشد و بر و بوم تو آسوده بماند. اگر فرزند روشنك پسر بود، او نام پدر را زنده خواهد كرد و شاه روم جز فرزندم نخواهد بود
اما اگر دختر بود، يكي از فرزندان خاندان فيلقوس را به دامادي برگزينيد و داماد را فرزند خود بدانيد. دختر كيد را به آئيني شاهوار و با همان افسر، گوهر، تاج و زر و سيمي كه با خود آورده بود نزد پدر فرستيد. سالي ده هزار دينار از مال مرا به بزرگان بدهيد. مرا در تابوت زرين و در ميان ديبا و مشك و انگبين بگذاريد و در خاك مصر به خاك بسپاريد. گنجي را كه به ساليان از هند و چين و مكران فراهم آورده ام همه را نگهداريد و اگر بر شما افزون بود ببخشيد. مادرم! شكيبا باش و تن خود را رنجه مدار كه در جهان كسي جاويد نمي ماند و بي گمان، روان من و تو روزي بهم خواهند رسيد. تو كه هميشه بر من مهر ورزيدي، اكنون آمرزش روانم را ز يزدان بخواه

بدين خواستن باش فرياد رس
كه فرياد گيرد مرا دست و بس
روانم روان ترا بنده باد
همه روزگار تو فرخنده باد

سپس بر نامه مهر نهاد و به پيكي سپرد تا از بابل به روم ببرد و به آگاهي همه برساند كه:«تيره شد آن فر شاهنشهی
    
مردن اسكندر به بابل و بردن تابوتش به اسكندريه

لشكريان چون از بيماري و درد شاه آگاه شدند، جهان در نظرشان تيره و تار شد و همه پريشان رو به سوي تخت شاه نهادند. اسكندر دستور داد تا تختش را از ايوان به دشت بردند و لشكريان همه نزدش گرد آمدند. چون رنگ رخسار او را ديدند، اندوهگين خروش برآوردند كه روز شوم ما و ويراني روم فرا رسيد. اسكندر كه بي تابي آنها را ديد، آرامشان كرد و گفت: اندرز و وصيت مرا هميشه به ياد داشته باشيد! شما نيز روزي به من خواهيد پيوست
اين آخرين سخنان قيصر بود و پس از آن جان به جان آفرين تسليم كرد. خروش از سپاه برآمد. همه خاك بر سر ريختند و خون از چشم باريدند. كاخ را آتش زدند و دم و يال هزار اسب را به نشان عزا بريدند. با ناله و شيون پيكر اسكندر را به دشت بردند. كشيش تن او را به گلاب شست و كافور ناب بر او افشاند. آنگاه چنانكه خواسته بود او را در ديباب زربفت كفن كردند. ميان تابوت زرين انگبين ريختند و شاه را بر آن نهادند. اما چون تابوت را از دشت برداشتند، ميان روميان و پارسيان اختلاف و مشاجره پيش آمد
پارسيان مي گفتند: اسكندر را بايد در ايران به خاك سپرد، چرا تابوت را برگرد جهان مي گردانيد، اينجا هم خاك شاهنشهان است. اما روميان مي گفتند: اسكندر بايد در همان خاكي، خاك شود كه از رسته است. پير خردمندي از پارسيان گفت: در اينجا بيشه ايست خرم كه يادگار شاهان است. در آن مرغزار خرم كوهيست كه اگر از او بپرسيد پاسخ شما را خواهد داد. پس به آن بيشه شتافتند و از كوه راي خواستند. پاسخ آمد كه: خاك اسكندر در اسكندريه است كه او خود آنرا بنا نهاد

  
زاري كردن حكيمان و ديگر مردمان بر اسكندر

پس تابوت اسكندر را به اسكندريه بردند و در دشت نهادند. افزون بر شمار زن و مرد و كودك بر صندوق گرد آمدند. حكيم ارسطاليس پيشاپيش همه آمد، دست بر تابوت نهاد و گفت: اي شاه يزدان پرست! كجاست آن هوش و دانش و راي تو كه در اين تابوت تنگ جاي گزيدي و تن جوانت را نهال خاك كردي؟ هر يك از حكيمان و فيلسوفان نيز پيش آمدند و سخن و پندي گفتند. يكي گفت: اكنون از درد و رنج و جهانگيري و آز گنج آسودي. ديگري گفت: اين همه زر اندوختي آخر زر تنت را دربر گرفت

دگر گفت پرسنده پرسد كنون
چه ياد آيدت پاسخ رهنمون
كه خون بزرگان چرا ريختي
بسختي به گنج اندر آويختي
يكي از حكيمان گفت: اكنون به بارگاه بزرگي ميروي كه جهان ميش و گرگ در آن از هم جداست. و ديگري گفت: اگر گنج تو همين تابوت تنگ بود، چرا خود را در اين سراي سپنج به رنج داشتي؟ از آن پس مادر اسكندر با روشنك دوان دوان رسيدند. مادر رخ بر تابوت نهاد و از مرگ فرزند ناليد و روشنك نيز پر از درد گفت: تو اين همه جنگيدي و خون ريختي تا جهان از تاجداران تهي شد و درختي كه كاشته بودي به بار نشست، پس چرا تاج را افكندي و به خاك شدي؟
بزرگان چون از گفتار سير شدند تابوت اسكندر را در خاك نهفتند كه جهان را از آن گريزي نيست، از باد مي دهد. پاسخي همه بر آن نمي توان يافت. آيا اين داد است يا ستم؟


اگر ماند ايدر ز تو نام زشت
نيايي عفاالله و خرم بهشت
چنين است رسم سراي كهن
سكندر شد و ماند ايدر سخن


اسكندر سي و شش پادشاه كشت و ده شهر به پا كرد و بجستجوي چيزهائي برآمد كه هرگز كسي نجسته بود اما:«سخن ماند از او اندر آفاق و بس

[ پنج شنبه 28 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1527

داستان شماره 1527


 
 

جنگ كردن اسكندر با سنديان و رفتن بسوی يمن


 بسم الله الرحمن الرحیم

 


قسمت صد و پنجاه و نهم داستانهای شاهنامه 

اسكندر يكماه در آن جايگاه ماند و خود و سپاهيان آسودند. سپس از دريا راه بيابان در پيش گرفت و منزل به منزل رفت تا به شهر چغران رسيد. بزرگان شهر به پيشباز او آمدند و اسكندر از شگفتيهاي آن ديار پرسيد. به او پاسخ دادند كه در شهر ما جز رنج و درويشي چيزي نخواهي يافت. پس اسكندر آنجا نماند و سپاه را به سوي سند كشيد. سپاهيان با ياري هنديان و همه آنهائي كه از كار فور از اسكندر آزرده شده بودند با فيل و لشكر به مقابله آمدند. خروش كوس و شيپور برخاست و در يك جنگ همگروه، سنديان بزودي شكست يافتند و تا شب كسي از آن سپاه برجاي نماند
اسكندر هفتاد و پنج فيل و گنج و شمشير و تاج به غنيمت گرفت. زن و پير و كودك گريان نزد او رفتند كه: اين بر و بوم را مسوز و بر بدي مكوش كه

سرانجام روز تو هم بگذرد
خنك آنكه گيتي به بد نسپرد

اما اسكندر بر آنها مهر نياورد و همه را به اسيري گرفت. آنگاه از راه بست و به سوي نيمروز آمد و از نيمروز به سوي يمن تاخت. بر سر راه همه بدخواهان و دشمنان را از ميان برداشت تا به يمن رسيد. شاه يمن با بزرگان خود به پيشباز آمد. بر اسكندر آفرين خواند و آنچه در يمن، بهادار و زيبا يافت ميشد نثار او كرد. اسكندر هديه ها را كه ده شتر برد يماني و چندين شتر درم و دينار، ديبا و جامه بيشمار و دو جام، يكي زبرجد با هفتاد و پنج دُر ناسفته، ديگري لاجورد، ياقوت زرد و سرخ بر او نشانده و هزار طبق زعفران بود، همه را پسنديد و پذيرفت، بر شاه يمن آفرين خواند و پيروزي و خرد براي او آرزو كرد 


لشكر كشيدن اسكندر به سوي بابل و يافتن گنج كيخسرو را


اسكندر از آنجا لشكر بسوي بابل كشيد. يكماه بدون آسايش همچنان رفتند تا به كوه بلندي رسيدند كه سر در ميان ابرهاي تاريك داشت. اسكندر و سپاهيانش با رنج و سختي از آن كوه خارا گذشتند و در آنسوي كوه به درياي ژرفي رسيدند
سپاهيان از ديدن آب و دشت خرم، شاد شدند و به شكار پرداختند. ناگهان مردي سترگ با اندامي تيره و پرموي، گوشهاي بزرگ چون دو گوش فيل پيش آمد. سپاهيان كه او را چنين عجيب ديدند، كشان نزد قيصرش بردند. اسكندر از نام و نشان او پرسيد و پاسخ شنيد كه: نامم گوش بستر است. اسكندر به سوي خاور دريا اشاره كرد و گفت:آن چيست؟ گوش بستر پاسخ داد: آن شهريست چون بهشت. پوشش همه خانه ها از استخوان است و بر استخوانها تصوير جنگ افراسياب و چهره كيخسرو نگاشته.
آنگاه گوش بستر از شاه دستور خواست تا به آن شهر برود و كساني با خود بياورد. در زمان هشتاد مرد خردمند از آب گذشتند و با جامه هائي برازنده از خز و حرير پيش شاه آمدند

از آن هر كه پيري بد و نام داشت
پر از در زرين يكي جام داشت
كسي كو جوان بود تاجي بدست
بر قيصر آمد سرافكنده بست

همه بر شاه نماز بردند و هديه ها را نثارش كردند و گفتند: اي شهريار! گنج كيخسرو نزد ماست كه برازنده توست! اسكندر چون اين سخن را شنيد به سوي شهر آنها شتافت و به خانه گنج كيخسرو رفت. همه آنها گنج را از تخت زر و تاج دياره و كمر كه از اندازه بيرون بود برداشت و شادمان به لشكرگاه خويش آمد. آن شب را در آنجا ماندند و سپيده دم با بانگ خروس و آواي كوس، اسكندر لشكر به سوي بابل كشيد
 
رفتن اسكندر به شهر بابل و نامه نوشتن به ارسطو و پاسخ يافتن

در بابل اسكندر مرگ خود را نزديك ديد. پس فكري در سرش پديد آمد كه اگر همه بزرگان و شاهزادگان ايران را از ميان بردارد روم از گزند آنها در امان خواهد ماند. پس نامه اي به ارسطاليس نوشت و انديشه خود را با او در ميان نهاد. چون ارسطاليس نامه او را خواند دلش شكست و با اشك چشم پاسخ او را چنين نوشت
از بدكامگي بپرهيز و به آنچه در نامه بگفتي هرگز ميانديش، ما همه بيچاره مرگيم و كسي نيز تاكنون نتوانسته كه بزرگي و شاهي را با خود ببرد، هر كه رفته جاي بديگري سپرده، پس خون بزرگان را مريز و نفرين ابدي را بر خود مپسند! از سوي ديگر اگر ايران از بزرگان خالي بماند، از هند و ترك و سقلاب و چين نخست بر ايران مي تازد و اگر كسي در برابرشان نباشد و روم سرازير خواهند شد. تو به هيچكس گزندي مرسان، و بجاي آن همه بزرگان و آزادگان را كه جهان را به رايگان از آنها گرفتي، به جشن و سور نزد خود فراخوان، و بدون آنكه شاهي برگزيني يا يكي را بر ديگري برتري نهي به هر يك شهر و كشوري بسپار و آنها را سپر روم كن تا دست هيچ لشكري به آن شهر نرسد
اسكندر راي او را پسنديد و فرمود همه آزادگان و بزرگان جهان را پيش او به جشن خواندند و در جاي شايسته نشاندند


يكي عهد بنوشت تا هر يكي
فزوني بجويد ز دهر اندكي
بر آن نامداران جوينده كام
ملوك طوايف نهادند نام


شبي كه اسكندر به بابل رسيد، زني كودك عجيبي زائيد. سر نوزاد چون سر شير و بازو و كتفش چون آدم بود. سم بر پاي و دمي مانند دم گاو داشت. كودك همان دم كه بدنيا آمد، مرد و چون شگفت آور بود او را نزد اسكندر بردند. اسكندر آن را به فال بد گرفت و اخترشناسان را پيش خواند و گفت: چيزي از من پوشيده مداريد كه، اگر آنچه مي بينيد، به درستي نگوئيد سرتان را به باد داده ايد! ستاره شمار كه شاه را بر آشفته ديد گفت: اي نامور! تو در برج اسدزاده شدي، اكنون

سر بچه مرده بيني چو شير
بگردد سر پادشاهي به زير


ديگر اخترشناسان نيز همين نشان را ديدند و گفته او را گواهي كردند. اسكندر نخست كمي اندوهگين شد. اما پس از آنكه مدتي انديشيد گفت: شايد عمر من بيش از اين نبود، زمانه را نه ميتوان كاست و نه افزود

[ پنج شنبه 27 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1526

داستان شماره 1526


 

رسيدن اسكندر به كوه و ديدن شگفتيها و آگاهی يافتن از مرگ خود


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و پنجاه و هشتم داستانهای شاهنامه

اسكندر تا يك ماه همچنان ميرفت تا به كوهي رسيد كه در آن نه مردم ديده مي شد و نه دد و نه دام. بر قله لاجوردين كوه خانه اي بود از ياقوت زرد و قنديلهاي بلورين در ميان خانه چشمه آب شوري بود و گوهر سرخي بجاي چراغ در غار، نور سرخ بر آب مي پاشيد
بر آن چشمه دو تخت زرين نهاده بود و بر آن دو تخت، شوربختي بر بستري از كافور خفته بود. تنش چون تن آدميان بود و سرش چون سر گراز. همين كه اسكندر به نزديك مرده رسيد، خروشي از ميان چشمه آب شور برخاست كه: اي آرزمند! تو بسيار چيزها ديده اي كه ديگران نديده اند، اكنون عنايت را بپيچ و برگرد كه عمرت به سر رسيده! اسكندر ترسيد و نام يزدان را خواند و زود بازگشت و از آن پس هميشه اندوهگين بود


ديدن اسكندر درخت گويا را


اسكندر راه بيابان را در پيش گرفت و همچنان رفت تا به شهري رسيد آباد و پر از باغ و درخت، با مردمي شاد و خرم، بزرگان شهر به پيشبازش آمدند، و بر او زر و گوهر افشاندند

همي گفت هر كس كه اي شهريار
انوشه كه كردي بر ما گذار

تاكنون نه سپاهي از اينجا گذشته و نه ما نام شاهي را شنيده بوديم، اكنون كه آمدي جان ما با تست! اسكندر دل به آن مردمان شاد كرد و و از شگفتيهاي آنجا پرسيد. پاسخ دادند در اينجا چيز شگفتي است كه كسي مانندش را در جهان نه ديده و نه شنيده
درختيست ايدر دو بن گشته جفت
كه چون آن شگفتي نشايد نهفت
يكي ماده و ديگري نر٧ و اوي
سخنگوي و با شاخ و با رنگ و بوي

شبها درخت ماده سخن ميگويد و روزها درخت نر گويا و بويا ميشود. اسكندر با ياران به ديدن درخت گويا شتافت و در انتظار آواز آن ماند. چون نه زمان از روز گذشت و خورشيد به تيغ آسمان رسيد، اسكندر خروشي از بالا و از ميان برگها شنيد. شاه از آن خروش پر هول و هراس ترسيد و از ترجمان پرسيد: درخت چه مي گويد و چرا چنين مي خروشد ترجمان پاسخ داد: درخت ميگويد
كه چندين سكندر چه جويد ز دهر
چه برداشت از نيكوئيهاش بهر   
 
تو چهارده سال پادشاهي كردي و اكنون هنگام رفتن است. اسكندر خون از ديده باريد و تا نيمه شب كه درخت ديگر گويا شد دلشكسته و خاموش در انتظار ماند. درست در نيمه شب، درخت ماده سخن گو شد. اسكندر بي تاب از ترجمان پرسيد: چه مي گويد؟ ترجمان گفت: درخت ماده ميگويد چرا در اين جهن فراخ خود را به افزونخواهي رنج ميدهي؟ تو حرص جهانگردي و كشتن و آزردن داري اما بدان
نماندت بگيتي فراوان درنگ
مكن روز بر خويشتن تار و تنگ

اسكندر به ترجمان گفت: از درخت بپرس آيا پيش از آنكه چنين روز شومي فرا رسد من به روم ميرسم تا مادرم مرا زنده ببيند؟ درخت گويا پاسخ داد: عمر تو كوتاهتر از آنست كه به روم برسي و مادر و خويشانت را ببيني. بزودي در شهري بيگانه مرگت فرا ميرسد و تاج و تخت از تو تهي مي ماند. اسكندر با دلي خسته به لشكرگاه باز آمد. بزرگان شهر جوشن و زرن بي مانندي هديه آوردند. اسكندر آنرا پذيرفت و افسرده و خونين دل لشكر بسوي چين كشيد

رفتن اسكندر به نزديك فغفور چين


اسكندر چهل روز منزل به منزل رفت تا به دريا رسيد. سپاه را فرود آورد و به دبير فرمود تا نامه اي از سوي قيصر به فغفور چين بنويسد و خود چون فرستاده اي همراه ده داني رومي و يك راهنما و مشاور ايراني به درگاه فغفور چين شتافت
چندين سپاه به پيشبازش آمدند و او را به بارگاه بردند. اسكندر از ديدن آنهمه جلال و بزرگي و چنان سپاه برگزيده اي به فكر فرو رفت. پس دوان نزد فغفور شتافت و بر او نماز برد. خاقان نيز از احوالش پرسيد و او را در جاي شايسته اي نشاند
فرستاده، نامه و پيام قيصر را به فغفور داد كه شاه روم پس از آفرين بر كردگار در آن گفته بود: از كار دارا و فور و فريان پند بگير و جنگ مرا مجوي! كه در خاور تا باختر همه به فرمان منند و سپهر را ياري شمردن سپاهيانم نيست. پس رنج خود ميفزا و سر از فرمانم متاب و باژ و ساو مرا بپذير و بديدن من و سپاهيانم بيا! كه اگر ترا يكدل و نيكخواه ببينم گزندي از من نخواهي ديد و اگر خود به لشكرگاه نميائي از آن ظرايف چيني، از تخت عاج، تاچ و شمشير، ديبا و اسب و برده نزد ما بفرست تا سپاه را از راه برگردانم و تو ايمن بر تخت باشي! خاقان چين از خواندن نامه بر آشفت
اما بروي خود نياورد و خنديد و گفت: از قيصرت هر آنچه ميداني براي ما تعريف كن! فرستاده پاسخ داد: اي سپهدار چين! كسي در روي زمين، خرد و بخشش و دانائي اسكندر را ندارد. سروقد است و پيلتن

زبانش بكردار برنده تيغ
بچربي عقاب اندر آرد ز ميغ

فغفور به انديشه فرو رفت، پس فرمود تا خوان را در باغ گستردند و به مي و رامش نشستند. بامداد فردا، خاقان دبير را پيش خواند و بر كاغذ چيني با مشك و عبير پاسخ نامه نوشت و پس از آفرين بر خداوند دادگر گفت: فرستاده چرب زبان تو نامه را به من رسانيد
شهريارا! پيروزي بر داراي داراب و فريان و فور را از زورمندي و فزوني سپاه خود مدان، كه خواست خداوند چنين بوده است. و خود را بيش و برتر از هيچ يك از آنان مدان كه اگر از آهن هم باشي، روزي بايد از اين جهان درگذري. من با تو جنگ ندارم كه خون ريختن و بد كردن در خور دين و آئين من نيست و بديدن تو نيز نخواهم آمد كه من يزدان پرستم نه خسرو پرست
اما افزونتر از آنچه خواسته اي برايت ميفرستم كه بر بخشش سرزنشي نيست. نامه خاقان چون تيري بر دل اسكندر نشست و در نهان با خود عهد كرد كه ديگر هرگز چون فرستاده به جائي نرود. آنگاه ميان را بست و از خاقان دستور بازگشت خواست. خاقان با گشاده دستي در گنج را گشود و به گنجور فرمود تا پنجاه تاج گهرنشان و ده تخت عاج آورد
هزار شتر را بار زرينه و سيمينه كرد. هزار شتر ديگر را بار ديباي چين، حرير، خز، عود، عبير و عنبر نمود. دو هزار شتر را بار از پوست قائم و سمور و سنجاب كردند و با پنجاه زين سيمين و پنجاه زين زرين و سيصد شتر سرخ موي كه بار ظرايف چيني را مي كشيدند آورد و به فرستاده سپرد. آنگاه خاقان، پيري شيرين سخن برگزيد كه از سوي خاقان، اسكندر را دعوت كند تا در چين بياسايد و ميهمان فغفور باشد
چون اسكندر با فرستاده به لشكرگاهش رسيد، همه سپاه بر او آفرين خواندند و در برابرش سر بر زمين نهادند. فرستاده چين دانست كه او خود قيصر است، پياده نزدش شتافت و پوزش خواست. اسكندر گفت: پوزش مخواه و به فغفور هم چيزي مگوي! آنگاه با او خلعت فراوان بخشيد و گفت

برو پيش فغفور چيني بگوي
كه نزديك ما يافتي آبروي

همه چين از آن توست و من پس از آنكه قدري آسودم از اينجا خواهم رفت

[ پنج شنبه 26 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1525

داستان شماره 1525


رفتن اسكندر در تاريكی به جستن آب حيات


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و پنجاه و هفتم داستانهای شاهنامه 

اسكندر از آن پيرمرد دور شد و رفت تا به شهري رسيد پر از باغ و ميدان و كاخ و ايوان. در آنجا فرود آمد و سپيده دم تنها و بدون سپاه نزديك چشمه رفت و تا خورشيد در آب فرو شد در آنجا ماند و آن شگفتي ها را نظاره كرد. آنگاه به لشكرگاه خود باز آمد. همه شب را به گذشتن از تاريكي و رسيدن به آب حيات انديشيد و يزدان را به ياري خود خواند
اسكندر دو مهره با خود داشت كه در شب چون آفتاب مي درخشيدند. پس صبح فردا يكي از آنها را خود برداشت تا شمع راهش باشد و ديگري را به خضر يكي از نامداران خود سپرد. هزاران كره اسب چهار ساله از ميان اسبان يله و مردمي بردبار از ميان لشكر برگزيد. خوراك و آذوقه چهل روزه برداشت و به راهنمايي و پيشروي خضر به تاريكي اندر شد

چو لشكر سوي آب حيوان گذشت
خروش آمد، الله اكبر ز دشت

دو روز و دو شب بدون خوراك و آسودن رفتند تا روز سوم به دو راهي رسيدند. شاه در تاريكي پي خضر را گم كرد. خضر به راهي افتاد كه به چشمه آب حيوان رسيد. از آن آب خورد، سر و تن شست و جاودانه شد. اما اسكندر از راه ديگري رفت تا به جاي روشني رسيد. در آنجا كوهي بلند و درخشنده ديد. بر بالاي كوه چهار ستون از چوب عود برپا بود، بر هر ستوني آشيانه اي و در هر آشيانه مرغ سبزي نشسته بود 
مرغان به زبان رومي با قيصر سخن گفتند و به او پندها دادند و پرسشها كردند و چون پاسخهاي پرمغز و معني و خردمندانه او را شنيدند به او گفتند به تنهائي به قله كوه برود و

ببينيد تا بر سر كوه چيست
كزو شادمانرا ببايد گريست

اسكندر به گفته آنان از كوه بالا رفت و «اسرافيل» را ديد كه صوري بدست گرفته و سر برافراشته. چون اسرافيل اسكندر را بالاي كوه ديد خروش برآورد و فرياد زد
كه اي بنده آز چندين مكوش
كه روزي بگوش آيدت يك خروش
تو چندين مرنج از پي تاج و تخت
برفتن بياراي و بر بند رخت

شهريار پاسخ داد: بهره من از روزگار همين بود كه گرد جهان بگردم و شگفتي ها و آشكار و نهان را ببينم. آنگاه از كوه پائين آمد و در تاريكي به ياران پيوست. همانگاه خروشي از كوه برآمد كه: هر كس از سنگهاي اينجا بردارد، از آنچه در دست دارد پشيمان مي شود و اگر هيچ برندارد باز پشيمان مي شود. همه از آن خروش شگفت زده شدند و به شك افتادند كه آيا سنگي با خود بردارند يا از آن بگذرند
پس بعضي چند سنگ برداشتند و برخي از كاهلي تنها سنگريزه اي برگرفتند و ديگران از آن گذشتند. چون از تاريكي به دشت رسيدند، ديدند آنچه با خود آورده اند ياقوت و گهر است. پس آنانكه برداشته بودند پشيمان شدند كه چرا كم برداشته اند و پشيمانتر آنهائي شدند كه از آن گوهرها گذشته بودند


رفتن اسكندر سوي باختر و ديدن شگفتيها


اسكندر پس از آنكه دو هفته در آن جايگاه آسوده، از خاور به سوي باختر راند تا به شهر پاكيزه و آراسته اي رسيد. بزرگان شهر او را پذيرا شدند و اسكندر از شگفتيهاي آن ديار پرسيد
همه لب به شكايت گشودند و ناليدند كه: دل ما از ياجوج و ماجوج پر از درد و رنجست و از دست آنها خواب راحت نداريم. رويشان چون روي شتر است و دندانهائي چون دندان گراز و تن و روئي سياه و پرموي دارند و سينه و گوشهايشان چون فيل است. هنگام خواب يك گوش را بستر مي كنند و گوش ديگر را مانند چادر بر تن مي كشتند
هر ماده اي هزار بچه ميزايد و تعدادشان از شمار افزون است. در سرما لاغر مي شوند و آوازي چون كبوتر دارند. اما در بهاران چون گرگ ميغرند و گروه گروه از كوه به شهر ما سرازير مي شوند. اي شاه بزرگي كن و چاره اي بساز. اسكندر از رنج آنها اندوهگين شد و پاسخ داد: گنج از ما، يارمندي و كار از شما. من راه را بر ياجوج و ماجوج خواهم بست. همه مردم شهر گفتند: ما بنده ايم و هر چه بخواهي آماده مي كنيم


بستن اسكندر باجوج و ماجوج را


اسكندر فيلسوفان را آورد و به راهنمائي آنها فرمود تا آهنگران و پتكگران و بنايان استادكار، همه گرد آمدند و مس و روي و آهن و سنگ و گچ و هيزم آوردند. آنگاه به دستور اسكندر در دو پهلوي كوه دو ديوار برآوردند كه بلندي آن پانصد رش و پهناي آن صد رش بود
ميان دو ديوار، يك رش ذغال و يك رش آهن ريختند و ميانشان مس و گوگرد پراكندند. بهمين گونه تا سر كوه، رده به رده از آن مواد انباشتند. آنگاه نفت و قير را بهم آميختند و بر مواد ريختند و آتش زدند و آن دو هزار و آهنگر با دمهاي خود آتش را چنان تا افتند، كه تف آن ستاره ها را به ستوه آورد. آن مواد را در گرما گداختند و بهم آميختند و چنان سد استواري پديد آمد كه گيتي از ياجوج و ماجوج رهانيده شد
همه بر شاه آفرين خواندند و از آنچه در آن مرز و بوم يافت ميشد پيش آوردند. اسكندر نپذيرفت و از آنجا نيز به راه افتاد

[ پنج شنبه 25 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1524

داستان شماره 1524

 


رسیدن اسکندر به شهر زنان و دیدن او شگفتیها را   

 
بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و پنجاه و ششم داستانهای شاهنامه

اسكندر همچنان با نامداران و لشكريانش ميرفت تا به شهر هروم رسيد. هروم شهر زنان بود و هيچ مردي را در آن راه نبود. زنان اين شهر، سمت چپ بدن خود را چون مردان جنگجو به جوشن مي آراستند و سمت راست را چون زنان به حرير
اسكندر نامه شايسته اي از سوي شاه ايران و روم به سر كرده زنان هروم نوشت كه: در سراسر گيتي هيچ يك از شاهان سر از فرمان من برنتافته اند. اما من با شما جنگي ندارم و براي افزونخواهي و كشورگشايي به شهر شما نيامده ام. درد دانش مرا به اينجا كشانده، كه نمي خواهم جايي در جهان بر من نهان بماند. پس پند مرا بشنويد و بگذاريد تا با آشتي از شهرتان ديدن كنم، زيرا از من زياني بر شما نخواهد رسيد
فيلسوفي نامه را به شهر هروم برد. زنان گرد آمدند و داناي شهر نامه را براي آنها خواند و همگي از راي قيصر آگاه شدند. پس نشستند و پاسخي بر آن نوشتند كه: اي شاه دادگر و گردن فراز! از پيروزيها و رزمهاي كهن سخن گفته اي، اما بدان كه در شهر ما هزاران هزار دوشيزه رزمجو هست كه اگر به نبرد تو آيند، روي خورشيد و ماه را تيره خواهند كرد. اطراف شهرمان درياي ژرفيست، شبي ده هزار زن جنگجو بر لب آب نگهبان جزيره اند و ما بنا به رسم و آئينمان، بر سر هر زني كه در نبرد مردي را از اسب به زير بكشد تاج زرين مي نهيم. اين را هم بدان كه سي هزار زن تاج بر سر داريم. پس تو اي مرد بزرگ در نام بلند را بر خود مبند و اين ننگ را بر خود مپسند

كه گويند با زن بياويختي
در آويختن نيز بگريختي

اما اگر ميخواهي به آشتي و راستي به ديدار شهر ما بيائي، خوش آمدي! زني با تاج و جامه شهوار همراه دو سوار ماهرو پاسخ را نزد قيصر آوردند. اسكندر چون آن نامه را خواند پيام داد كه: من با زنان جنگ ندارم و آرزويم تنها ديدار شهر و آئين شماست

هم از كارهاتان بپرسم نهان
كه بي مرد زن چون زيد در جهان   

پس از اين ديدار و آگاهي از كارتان، لشكر را برميدارم و از اينجا ميروم. زنان رفتند و پيام آوردند كه: اي شاه ما از بزرگي و دانائي تو آگاهيم، دو هزار زن دانا و سخن گوي و هشيار برگزيده ايم تا چون به شهر ما نزديك شوي، دويست تاج پر گهر شاهوار نثارت كنند و تو را پذيرا شوند. اسكندر از كار زنان در شگفت ماند و با سپاه بسوي شهر هروم تاخت. دو منزل كه از راه را سپردند، باد و برف سختي برخاست و بسياري از لشكريان را تباه كرد. دو منزل هم در آن سرما و يخبندان رفتند كه ناگهان چنان دود و آتشي برخاست كه كتف جنگجويان از گرماي زره سوخت. باز هم در ميان دود و آتش رفتند تا به شهري رسيدند و مردمي ديدند سياه چون قير، لبان آويخته و دهان كف كرده و ديدگاني پرخون كه آتش از دهانشان مي باريد. آن زشت رويان با فيلهاي بسيار پيش آمدند و به اسكندر گفتند: تاكنون كسي جز شما از اين مرز و بوم گذر نكرده و بدان كه آن برف و آتش را هم ما بر شما باريديم
شاه آنها را گذاشت و دمان بسوي شهر زنان شتافت. چون از دريا گذشت، دو هزار زيباروي با تاج و گوشوار به پيشباز آمدند. آنگاه در بيشه اي خرم، فرشهاي پرنقش و نگار گستردند و خوان پررنگ و بوئي آراستند. سپس شاه را به شهر هروم بردند و تاج و گوهر و هديه هاي بسيار نزدش آوردند. اسكندر همه را پذيرفت و آنها را بسيار نوازش كرد و نزد خود نشاند، پس از آنكه همه شهر را گشت و ديدنيها را ديد و كم و بيش از كار و راز زنان آگاه شد، آن ديار را ترك كرد

   
لشكر به مغرب راندن اسكندر

اسكندر از آنجا رفت تا به شهر بزرگي رسيد كه مردماني جنگجو داشت. همه سرخ روي و همه زردموي، كه به فرمان اسكندر دست بر سر و تعظيم كنان پيش آمدند. شاه از شگفتيهاي آن سرزمين پرسيد. يكي از پيرمردان پاسخ داد: اي شاه نيكبخت! در آن سوي شهر آبگيرست كه خورشيد در آن فرو مي رود و از آنجا كه بگذري سراسر گيتي در تيرگي و تاريكي ناپديد مي شود. در ميان تاريكي چشمه ايست كه آنرا «آب حيوان» مي نامند هر كس از آب حيوان بخورد نمي ميرد و هر كس تن را در آن بشويد همه گناهانش مي ريزد. و پيرمرد افزود كه جز باكره اسب نميتوان به آن چشمه رسيد

[ پنج شنبه 24 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1523

داستان شماره 1523



رفتن اسكندر به رزم برهمنان و پرسيدن رازها از ايشان


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و پنجاه و پنجم داستانهای شاهنامه   

اسكندر از آن جايگاه به شهر برهمنان لشكر كشيد تا راز آن پرهيزكاران را نيز بپرسد و بداند. برهمنان كه از آمدن او آگاه شدند همگروه نامه اي نوشتند و نزد او فرستادند كه: شاها، همواره پيروز و با فر و دانش بزي! اي شهرياري كه به ياري يزدان جهان را بدست گرفته اي، ترا در اين مرز بي ارز كه جايگاه پرستندگان خداست چكار؟ كه ما در اين سرزمين جز شكيبائي و دانش چيزي نداريم و تو هيچ كدام از آنها را نمي تواني از ما بگيري! اسكندر كه آن نامه را ديد سپاه را به جا گذاشت و خود با فيلسوفان رومي به ديدار برهنمان شتافت. برهمنان او را پذيرا شدند و اسكندر مردمي ديد لاغر و برهنه تن و پا كه جاني آكنده از دانش و پوششي از برگ و خوراكي از تخم گياه و ميوه داشتند. اسكندر از آنها پرسيد: از خورد و خواب و آسايش و خوشي جهان چه بهره داريد؟ و پاسخ شنيد: اي شاه جهانگيري! نزد ما سخن از ننگ و جنگ در ميان نيست. به فرش، گستردني و پوشيدني نيز نيازي نداريم كه برهنه از مادر زاده ايم و برهنه در خاك خواهيم شد
زمين بستر و پوشش از آسمان
بره ديدگان تا كي آيد زمان

حال تو بگو اي شاه جهانجو كه چرا براي چيزي مي كوشي و رنج مي بري كه به پشيزي نمي ارزد؟ اگر روزي از اين سراي سپنجي بگذري، زر و تاج و گنجت براي ديگران مي ماند و تو تنها نيكي را بهمراه مي بري. اسكندر پرسيد: در روي زمين چه كسي از همه بيدارتر و چه كسي گناهكارتر است؟ برهمن پاسخ داد: اي شاه
چنان دان كه بيدار آنكس بود
كه از گيتيش اند كي بس برد
گنه كارتر چيره مردم بود
كه از كين و آزش خرد گم بود

اگر ميخواهي اين هر دو را خوب بشناسي به خود نگاه كن، كه زمين را سربسر بدست آورده اي و باز براي افزونتر ميكوشي، روان تو در آرزوي دوزخست، مگر آنكه از همين راه بازگردي. اسكندر پرسيد: آنچه همواره جان را به كژي مي كشاند چيست؟ برهمن پاسخ داد: كه اين سرمايه كين و گناه، آزست. اسكندر پرسيد: آز چيست كه همواره بيشي مي خواهد؟
چنين داد پاسخ كه: آز و نياز
دو ديوند پتياره و ديو ساز
يكي راز كمي شده خشك لب
يكي از فزونيست بي خواب شب

تنها به هنگام مرگ است كه اين هر دو ديو نابود ميشوند. اسكندر از ديدن آن پرهيزكاران و شنيدن سخنان آنها دگرگونه شد و گفت: هر حاجت و آرزوئي داريد، بخواهيد كه از شما چيزي دريغ ندارم. يكي از برهمنان گفت: اگر ميتواني در مرگ و پيري را بر ما ببند! قيصر پاسخ داد: مرگ خواهش نمي پذيرد و اگر كوه آهن هم باشي از چنگ اين اژدها رهائي نخواهي داشت. برهمن گفت: اي پادشاه دانا! تو كه ميداني از مرگ و پيري چاره و گريزي نيست. اين همه كوشش براي جهانجوئي چرا؟ كه تنها رنج آن براي تو ميماند و دشمنت را پس از تو كامياب ميكند
زبهر كسان رنج بر تن نهي
ز كم دانشي باشد و ابلهي
پيام است از مرگ و موي سپيد
ببودن چه داري تو چندان اميد

اسكندر به آنها بسيار چيز بخشيد و آنها نپذيرفتند كه نه آز داشتند و نه نياز


رسيدن اسكندر به درياي خاور و ديدن شگفتيها


پس از شهر برهمنان اسكندر راه خاور را در پيش گرفت و رفت تا بدرياي ژرف و بي كران رسيد. و در آنجا دياري ديد كه بردگانش چون زنان روي پوشيده و جامه هاي پرنقش و نگار دربرداشتند
خوراكشان از ماهي و زبانشان نه غربي، نه رومي، تركي و نه پهلوي بود. اسكندر شگفت زده برايشان مي نگريست كه ناگهان كوهي درخشنده و زرد چون آفتاب از آب برآمد. اسكندر كشتي خواست تا نزديكتر برود و كوه را درست ببيند. يكي از فيلسوفان او را از اين كار بازداشت. پس سي رومي و پارسي در كشتي نشستند و به آن كوه درخشان نزديك شدند كه ناگهان كوه كه ماهي عظيمي بود، دهان گشود و كشتي را بلعيد و ناپديد شد
سپاه اسكندر از آن كار خيره ماندند و از آنجا رفتند تا به آبگيري رسيدند كه ني هائي به بلندي چهل رش چون درختان تنومند در آن روئيده بود. خانه ها همه از ني و بر پايه هاي ني بنا شده بود. از آنجا كه آبش شور بود. رفتند تا به درياي ژرف و دياري رسيدند خرم چون بهشت كه آبي به شيريني عسل داشت و خاكش بوي مشك مي داد
اما چون شب شد مارهاي پيچان و كژدمهاي چون آتش از هر گوشه آن پديدار شدند و بسياري از دليران و بزرگان را با نيش خود هلاك كردند. صدها گراز با دندانهاي دراز و شيران بزرگتر از گاو نيز از هر سوئي پديد آمدند كه سپاهيان به ميانشان افتادند و چندان از آنها كشتند كه راه بر سپاه تنگ شد 


رسيدن اسكندر بزمين حبش


سپس از آن جايگاه به سرزمين حبش تاختند و در آنجا مرداني ديدند سياه چهره با چشماني درخشان چون چراغ كه هزاران هزار از آنها گرد هم آمدند و روي بر لشكريان اسكندر نهادند. دليران اسكندر بر آن سپاه برهنه تن كه بجاي نيزه استخوان بدست داشتند تاختند و افزون بر هزار تن از آنان را كشتند و بقيه را پراكندند
چون شب شد آواز گرگ برخاست. گرگاني بزرگتر از گاوميش كه پيشرو آنها گرگي بود چون فيل كه بر سر شاخي داشت و بسياري از نامداران سپاه اسكندر را بر خاك افكند. سپاهيان به آن جانور مهيب حمله كردند و سرانجام او را به تير كشيدند


رسيدن اسكندر به شهر نرم پايان و كشتن اژدها و از مرگ خودآگاهي يافتن

اسكندر لشكر را از آن جايگاه هم راند تا به شهر نرم پايان رسيد. در آنجا مردماني ديد هر يك پهلواني به بلندي سرو كه نه اسب داشتند، نه جوشن و نه تيغ، كه با ديدن سپاهيان اسكندر، غريوي چون رعد برآوردند و چون ديوان برهنه تن لشكريان را سنگ باران كردند. سپاهيان بر آنها تاختند و با تير و تيغ همه آنها را كشتند و اسكندر با دلي آسوده به راه خود ادامه داد تا به شهري رسيد بيكرانه با مردمي شاد و گشاده رو كه به پيشباز او آمدند، خوردني و گستردني پيش آوردند
اسكندر آنها را بسيار نواخت و از احوالشان پرسيد و چون جاي خرمي بود فرمود تا خيمه و پرده سرا برافراستند و سپاهيان خسته مدتي آسودند. اسكندر در آن نزديكي كوهي ديد كه سر بر ستاره مي سائيد. مردم كمي در آن كوهسار بودند و هم آنها نيز شبها در آنجا نمي ماندند. اسكندر راه رسيدن به كوه را از آن مردمان پرسيد. گفتند: اي شهريار! سپاه از آنجا مبر كه در آن سوي كوه اژدهاي دماني خوابيده است كه از كامش آتش مي بارد و دود زهرش به ماه مي رسد
ما از او به ستوه آمده ايم كه روزي پنج گاو مي خريم و خوراك او مي كنيم تا مبادا به اين سوي كوه بيايد و گروه گروه، ما را تباه كند. اسكندر فرمود پنج گاو خريدند، آنها را كشتند، پوستشان را كنده واز نفت و زهر آكندند. آنگاه شاه به اژدها نزديك شد و او را ديد كه چون ابري سياه با زباني كبود و چشماني خون گرفته مي غرد و از كامش آتش مي بارد. اسكندر دستور داد تا گاوها را از بالاي كوه پيش اژدها افكندند و اژدها دردم آنها را بلعيد
زهر درون گاوها بر اندامش پراكنده شد، از رگ و پي گذشت و به مغزش رسيد. اژدها، دمان از درد مدتي سر بر سنگهاي خارا گوفت و آنگاه سست بر جاي ماند. سپاهيان بر او تير باريدند و آنرا چون كوهي بي جان بر جاي گذاشتند. آنگاه اسكندر از آنجا رفت و به كوه بلندتري رسيد كه قله تيزش سر به سر آسمان مي سائيد. بر آن قله كوه و دور از آدميان، پيكر پيرمردي تاج بر سر و پوشيده در ديبا بر تخت زريني خفته بود كه پس از مرگ نيز فر و بزرگي از او مي باريد
گرداگرد او آكنده از زر و سيم بود، اما كسي ياراي دستبرد نداشت كه هر كس از آن گنج برمي داشت در دم جان مي سپرد اسكندر چون به آنجا رسيد

يكي بانگ بشنيد كاي شهريار
بسر بردي اندر جهان روزگار
بسي تخت شاهان برانداختي
سرت را بگردون برافروختي

اما بدان كه هنگام مرگت فرا رسيده! رخ اسكندر از آنچه شنيد افروخت و بادلي پر داغ از آن كوه بازگشت

 

[ پنج شنبه 23 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1522

داستان شماره 1522





سخن گفتن طينوش با اسكندر


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و پنجاه و چهارم داستانهای شاهنامه


چون طينوش گفته اسكندر را شنيد خروشيد
بدو گفت كاي ناكس بيخرد
ترا مردم از مردمان نشمرد

مگر نمي داني پيش چه كسي سخن ميگوئي؟! اگر بخاطر فر مادرم نبود بي درنگ سر تو را چون ترنجي از تنت مي كندم، اما بدان همين امشب به كين فور تو را مي كشم
مادر برآشفت و بر او بانگ زد و فرمود تا براي چنين گستاخي او را از كاخ بيرون كنند. آنگاه آهسته به اسكندر گفت: اين طينوش بي دانش و خشمگين است، مبادا در نهان دشمني كند و به تو گزندي برساند. تو خود خردمندي و دانش پژوه، تدبيري كن و چاره اي بيانديش! اسكندر گفت: نخست فرزند را به درگاه بازخوان و چون طينوش به بارگاه آمد اسكندر او را آرام كرد و گفت: اي نامدار! من فرستاده و ماموري بيش نيستم اسكندر مرا فرستاد كه از چنين شاه ناموري باژ بخواهم
تو با من دشمني و تندي مكن كه من خود از او سخت آزرده ام. اگر من دست او را بگيرم و بي سپاه و تنها نزد تو آورم، تو چه پاداشي به من خواهي داد؟ طينوش پاسخ داد: اگر آنچه گفتي بجاي آوري، من از گنج و دينار و اسب هر چه بخواهي بتو مي بخشم، نيكي ترا سپاس مي دارم و ترا وزير و گنجور خود مي كنم. اسكندر از جاي برخاست و دست او را به پيمان به دست گرفت
سپس چاره كار را چنين گفت: كه تو با هزار سوار نامدار با من بيا و در بيشه اي كمين كن! من نزد اسكندر مي روم و به او مي گويم كه قيدانه آنقدر گنج فرستاده كه ترا براي هميشه بي نياز كرده، او فرستاده او ميان سپاه نمي آيد. اسكندر با شنيدن سخنان چرب من براي ديدن آنهمه گنج و خواسته، بي سپاه نزد تو مي آيد و تو با سپاهت او را در ميان بگير و كارش را بساز از آن پس همه چيز به كام تو خواهد شد
اما بدان اين تدبير زماني كارساز است كه تو خواسته فراوان و اسبان آراسته و غلامان و كنيزان بسيار با خود بياوري. طينوش با شادي فرياد زد: اميدوارم روز سفيدش تيره گردد و به كين خونهائي كه ريخته بدام من افتد. قيدانه به اين گفتگو و اين تدبير در نهان خنديد  


پيمان اسكندر با قيدانه و بازگشتن او به لشكر خود


بامداد چون آفتاب بر زد اسكندر نزد شاه آمد. قيدانه بارگاه را خلوت كرد و او را نزد خود نشاند. اسكندر گفت: اي شاه! به دين مسيح، به گفتار راست و به صليب و روح القدس سوگند كه از اين پس خاك اندلس مرا و سپاه مرا به خود نخواهد ديد. بدان كه از امروز فرزندان و خويشانت دوستان من و نيكخواهت برادرم و بدخواهت دشمن من است
گاهت نيز چون صليب برايم عزيز خواهد بود. قيدانه از سوگند و پيوند و يكدلي او شاد شد. سپس فرمود در بارگاه كرسي زرين نهادند و بزرگان و خويشان و فرزندان را نزد خود خواند و بر آن كرسي ها نشاند و گفت: اين سراي سپنج ارزش آنرا ندارد كه در جنگ و رنج بسر بريم
اسكندر كه از جنگ سير نمي شود و بخاطر گنج، جنگ ما را مي جويد. من برآنم كه پاسخ او را نخست به پند دهم و آشتي بجويم اما اگر پندم را نشنيد

برآنسان شوم پيش او با سپاه
كه بخشايش آرد بر او چرخ و ما
ه
مي خواهم بدانم راي شما چيست؟ همه او را ستودند و رايش را پسنديدند و پاسخ دادند: ما جز دوستي و آشتي چه ميخواهيم، اگر اسكندر به اينجا بيايد و بر و بوم ما را به خون و آتش بكشد، ديگر گنجهي تو به پشيزي هم نمي ارزد. قيدانه كه گفتار آن پاكدلان را شنيد، در گنج را بگشاد و تاج و ياره پدرش را كه مانند نداشت پيش اسكندر نهاد و گفت:اين تاج پريها برازنده اسكندر است، كه او را چون فرزندم ارجمند ميدارم. سپس تختي آورد كه از هفتاد تكه ساخته شده و تكه ها را زر و سيم بهم بافته بودند. پايه هائي چون سر اژدها داشت و چهارصد ياقوت سرخ و چهار صد زمرد چون رنگين كمان بر آن ميدرخشيدند. بانوي بزرگوار و بخشنده فرمود تا چهل بار شتر جامه و پانصد قطعه عاج فيل، چهارصد پوست پلنگ بربري، هزار چرم گوزن خالدار پرنگار و صد سگ شكاري، دويست گاوميش، صد اسب گرانمايه و صدها تخته ديبا و خز، تختهاي آبنوس و عود و هزاران خنجر و جوشن و خود آوردند و گنجور آنها را شمرد و به بيطقون سپرد
چون سپيده زد اسكندر از قيدانه دستور بازگشت خواست. طينوش نيز با مادر بدرود گفت و هر دو با سپاه به راه افتادند و منزل به منزل رفتند تا به آن بيشه رسيدند. اسكندر به طينوش گفت: تو همين جا با لشكرت بمان تا من بروم و پيمان خود را بجاي آورم. و خود به لشكر گاهش تاخت. چون به سراپرده رسيد، سپاهيان كه از بازگشت او نوميد شده بودند، خروش شادي برآوردند و بر او آفرين گفتند و يكايك در برابرش سر بر زمين نهادند
اسكندر هزار سواره زره دار از لشكريان خود برگزيد و به جايگاه طينوش رفت. آن هزار مرد جنگجو بر گرداگرد بيشه صف بستند و

سكندر خروشيد كاي مرد نيز
همي جنگ راي آيدت يا گريز

طينوش بر خود لرزيد و گفت: آيا همين بود پيماني كه با ما كردي؟ اسكندر خنديد و گفت: بيم بخود راه مده كه اينجا در امن و اماني، منهم هرگز از پيمان مادرت نخواهم پيچيد. طينوش از اسب فرود آمد و زمين را بوسيد و اسكندر دست او را گرفت و گفت مگر پيمان ما اين نبود كه دست اسكندر را در دستت بگذارم؟ من به پيمانم وفا كردم كه اسكندر منم
همان روز هم كه دست به دست تو دادم، قيدانه مي دانست كه من قيصرم. آنگاه اسكندر فرمود تا زير درخت گل افشان تخت نهادند، خوان گستردند، مي آوردند و نوازندگان رود را به مجلس خواندند و پس از بزم و رامش، خلعتي شاهانه به طينوش داد، به يارانش زر و سيم بخشيد و او را نزد مادر باز فرستاد. به قيدانه نيز پيام داد

بدارم وفاي تو تا زنده ام
روانرا به مهر تو آكنده ام

[ پنج شنبه 22 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1521

داستان شماره 1521

 


رفتن اسكندر برسولي نزد قيدانه و شناختن قيدانه او را



بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و پنجاه و سوم داستانهای شاهنامه

اسكندر ده مامور رومي، همداستان و همراز را برگزيد و به نام بيطقون با قيدروش بسوي اندلس راند. آنها در راه به كوه بلوري رسيدند كه درختان ميوه و گياه فراوان بر آن روئيده بود و از آنجا نيز گذشتند و رفتند تا به كشور قيدانه رسيدند. قيدانه با سپاهي گران و همه بزرگان به پيشباز پسر آمد. قيدروش بر مادر آفرين خواند و آنچه در شهر فرمان بر او گذشته، از رنجها و اسارت خود داستانها گفت و افزود: اين فرستاده كه با منست جان مرا از دست اسكندر رهانيد. تو هم از هيچ خوبي با او فروگزار مكن! دل قيدانه از آنچه بر پسر گذشته بود زير و زبر شد و فرستاده را پيش خواند و احوالش را پرسيد، نوازشش نمود و جايگاهي شايسته به او داد. فرداي آن روز فرستاده به بارگاه قيدانه آمد. بارگاهي ديد چون گلشن زرنگار با ستونهائي از بلور و آراسته به زر و گهر كه قيدانه با تاج پيروزه و ياقوت، بر تخت عاج نشسته و نديمه ها با طوق و گوشوار پيشش به پاي ايستاده بودند
اسكندر با شگفتي آنهمه شكوه و جلال شاهانه را نگريست و به آئين فرستندگان زمين ادب بوسيد. قيدانه نيز احوالش را پرسيد و او را نواخت. آنگاه خوان گستردند و خورشهاي فراوان بر آن نهادند. مي و رود خواستند و به خوردن و رامش نشستند
قيدانه زماني به فرستاده نگريست و از گنجور خواست تا آن حرير را كه تصوير اسكندر بر آن كشيده شده بود نزدش بياورد. نگاهي به تصوير و نگاهي به فرستاده كرد و هر دو را خوب سنجيد و قيصر را شناخت. ولي آن راز را آشكار نكرد و از فرستاده پرسيد: پيام قيصر براي ما چيست؟ فرستاده پاسخ داد: شاه پيام داد اي قيدانه! تو كه زن خردمند و با تدبيري هستي باج و ساد مرا بپذير، كه اگر سر از فرمان و پيمان من بتابي با سپاهي بيكران بر تو مي تازم و دمار از روزگار لشكرت برمي آورم و كشورت را به آتش مي كشم
قيدانه برآشفت اما جز سكوت چاره اي نديد، پس به فرستاده گفت: پاسخ اسكندر را فردا هنگام بازگشت به تو خواهم گفت. بامداد چون خورشيد برزد، اسكندر به ديدار قيدانه آمد. سالابار او را به بارگاهي بلورين برد كه بر ديوارهايش عقيق و زبرجد و گوهر نشانده و زمينش را با چوب عود و صندل ساخته، ستونهايش از فيروز و عقيق يماني بود
اسكندر مبهوت به آن دم و دستگاه نگريست. قيدانه كه او را شگفت زده ديد پرسيد: اي بيطقون، مگر در روم چنين كاخي نديده بودي كه خيره گشتي! فرستاده پاسخ داد: اي شهريار! تو اين كاخ را خوار مدان


از ابراز شاهان سرت برتر است
كه در پاي تو معدن گوهرست

قيدانه خنديد، با گاره را خلوت كرد و او را نزد خود نشانيد و گفت: اي پسر فيلقوس كه رزم و بزم و نيكوئي و فروتني را با هم داري! چه كسي ترا با باژ خواهي نزد من فرستاده؟ رنگ از رخ اسكندر پريد و گفت: اي شاه پر خرد! اين گفتار زيبنده تو نيست، سپاس يزدان را كه كسي در اين مجلس نيست تا گفته هاي تو را بگوش قيصر برساند و گرنه او سر از تن من جدا مي كرد. قيدانه تصوير را برابر او نهاد و گفت: خشم مگير! بر اين تصوير نگاه كن كه تو خود اسكندري. اسكندر لب به دندان گزيد و سخت ترسيد

همي گفت بي خنجري در نهان
مبادا كه باشد كسي در جهان

قيدانه گفت: اگر خنجر هم در دستت بود، نه جاي نبرد داشتي و نه راه گريز. اسكندر خشمگين پاسخ داد: اگر سليح بهمراهم بود مي ديدي كه چگونه يا ترا مي كشتم يا جگرگاه خويش را مي دريدم
    
پند دادن قيدانه اسكندر را

قيدانه از كار و گفتار او خنديد و زبان به پندش گشود و گفت: اي شاه شيروش! تو پيروزيهايت را هنر خود مدان و از خرد و دانشت غره مشو كه اين نيكوئيها از يزدان به تو رسيده، پس او را سپاس دار! آئين من كشتن و خون ريختن نيست. تو در اينجا ايمني و من رازت را آشكار نميكنم و ترا نزد همه بيطقون مي نامم. اما وقتي به شادي و تندرستي از اينجا رفتي و بر تخت خويش نشستي بايد پيمان كني كه هرگز با فرزندان من، با خويشان و پيوند من و با كشورم بدانديش نباشي! اسكندر از سخنان او آرام شد و به خداوند و دين مسيح و شمشيرش سوگند ياد كرد كه، هرگز با تو و پيوند و كشورت

نسازم جز از خوبي و راستي
نه انديشم از كژي و كاستي

آنگاه قيدانه گفت: پس پند ديگري از من بشنو! فرزندم طينوش كه داماد فور هندي است بسيار زود خشم است و دل به پند و دانش من ندارد. مبادا از دور و نزديك بشنود كه تو اسكندري كه به كين خواهي فور، تو را خواهد كشت. اسكندر پشيمان از كرده و ايوان خود بازگشت و شب را به انديشه و چاره جوئي گذراند
بامداد فردا به بارگاه آمد و قيدانه را ديد كه پيكر به زر و گهر آراسته و بر تخت عاج نشسته، دو فرزندش در دو سو و بزرگان در گرداگردش انجمن كرده اند. قيدروش به مادر گفت: اي شاه دادگر! كاري كن كه بيطقون از نزد ما خشنود و شاد بازگردد كه رهاننده جان من اوست. مادر پاسخ داد: فرزندم چنين كنم كه تو مي گوئي
آنگاه رو به اسكندر كرد و گفت: اي بيطقون اكنون بگو راي اسكندر چيست و از ما چه مي خواهد؟ اسكندر چون فرستاده اي پاسخ داد: اسكندر به من فرمود برو، باژ بخواه و اگر زود بازنگردي من سپاهم را به اندلس مياورم و نه كشوري بر جاي ميگذارم و نه تخت و تاج شاهي را

[ پنج شنبه 21 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1520

داستان شماره 1520


 

لشكر كشيدن اسكندر سوي كيد هندي و نامه نوشتن بدو


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و پنجاه داستانهای شاهنامه

پس از آنكه اسكندر بارگاهش را در ايران مستقر كرد، به هند لشكر كشيد. از هر راهي كه گذشت و به هر شهري كه رسيد، دروازه ها را بر او گشودند و گردن به فرمانش نهادند. تا آنكه به شهر بزرگ كيد به نام ميلاد رسيد و لشكر را در مرز آن فرود آورد.
آنگاه چون شيري كه بر صيد خود خشمگين گردد، نامه اي تند به كيد نوشت كه: اي شهريار! بدان بخت يار كسي است كه كار بي رنج و سودمند را برمي گزيند و بيم و اميدش به يزدان پاكست

بداند كه ما نخست را مايه ايم
جهاندار پيروز را سايه ايم

اين نامه را نوشتم تا بي درنگ سر به فرمانم نهي كه اگر غير از اين كني كشورت را زير پا مي نهم

پاسخ كيد هندي به اسكندر


چون نامه اسكندر به كيد رسيد، فرستاده را بسيار نواخت و نزد خود نشاند و پاسخ نامه اسكندر را پس از آفرين بر كردگار چنين نوشت: فرمانبري تو را گردن نهاده ام و از شاهي چون تو كه دارنده لشكر و تاج و تيغ است چيزي دريغ ندارم. اما شهريار بداند كه من چهار چيز شگفت انگيز دارم كه كسي تاكنون نظيرش را در جهان نداشته و پس از اين هم نخواهد داشت. اگر فرمان يابم نخست آن چهار چيز را نزد شهريار مي فرستم و از آن پس خود بنده وار به درگاهش مي آيم.
اسكندر نامه را خواند و به فرستاده گفت: چون باد برو و بپرس كه آن چهار چيز شگفت چيست؟ كه ما آنچه بودني بود خود ديده ايم.كيد مجلس را خلوت كرد و فرستاده را نزد خود نشاند و گفت: من دختري دارم

كه گر بيندش آفتاب بلند
شود تيره از روي آن ارجمند

گيسوان سياهش چون كمندست و قدش چون سروسهي. در شرم و پرهيز و زيبائي همانند ندارد. دوم جامي دارم كه اگر از مي يا آب پر كني و ده سال با نديمانت از آن بنوشي، نه از مي و نه از آب آن كم نميشود و سوم پزشكي دارم كه از اشك چشم، علت درد را در مي يابد. اگر پيش تو باشد، هرگز بيمار نخواهي شد. چهار فيلسوفي دارم كه از همه رازهاي نهان آگاهست، و همه بودنيها را از روي خورشيد و ماه بتو خواهد گفت. دل اسكندر از شنيدن آنچه فرستاده گفت، چون گل شكفت و گفت: اين چهار چيز بهاي ملك اوست كه اگر كيد آنرا به من بسپارد، بدون جنگ از اينجا باز ميگردم


رفتن ده مرد رومي به ديدن چهار چيز شگفت كيد هندي


آنگاه اسكندر از ميان روميان ده مرد خردمند را برگزيد و با نامه اي نزد كيد فرستاد كه: اگر اين ده نامور آن چهار چيز را به چشم ببينند و گواهي دهند كه مانند آنرا كسي تاكنون نديده است، من فرماني بر حرير مي نويسم كه تا كيد زنده است، شاه هند خواهد بود. كيد ده دانشمند رومي را چنانكه بايسته بود نواخت و در جاي شايسته نشاند و فرداي آنروز دختر را آراسته بر تخت زرين نشاند و ده پير توانا را پيش آن عروس خورشيد چهره فرستاد
پيران از ديدن رخ رخشان او خيره ماندند و پايشان سست شد. پس از آنكه مدتها چشم از او برنداشتند، هر يك قلم و كاغذي سياه شد و هنوز تعريف ها تمام نشده بود. اسكندر چون نامه ها را خواند، در شگفت ماند و به آنها نوشت: به به! شما بهشت را ديده ايد. منشور و پيمان مرا به كيد بدهيد و با همان چهار چيز باز گرديد


آمدن دختر و پزشك و فيلسوف نزد اسكندر


چون كيد دانست كه از آسيب آن جهانجوي خود كامه بر كنار مانده است، شاد شد و در گنج بي رنج را باز كرد و از تاج و ياره و گوهر و جامه هاي نابريد، آنچه شايسته بود برگزيد و سيصد شتر جامه و گوهر شاهوار، ده استر دينار و صد شتر گنج و درم، جهيز آن ماهرو كرد و او را در حالي كه اشك مي ريخت در مهد زرين بر فيل نشاند و همراه فيلسوف و پزشك و نامداري كه جام را به دست گرفته بود به سوي اسكندر فرستاد. چون آن ماه روي ابرو كمان به گيسوي افشان خود، به مشكوي اسكندر آمد
دو چشمش چو دو نرگس اندر بهشت

تو گفتي كه از ناز دارد سرشت
بقد و ببالا چو سرو روان
ز ديدار او ديده بد ناتوان

اسكندر به قد و بالا و موي و روي او نگريست و در دل بر آفريننده آفرين گفت و در همان دم موبدان را خواند و به آئين مسيحي با او پيوند همسري بست


آزمون اسكندر فيلسوف و پزشك و جام را


پس از آنكه اسكندر به كار دختر پرداخت، براي آزمايش فيلسوف، جامي روغن گاو نزد او فرستاد كه اين روغن را بر تن و بدن بمال تا خستگي از تنت بيرون رود. فيلسوف رازش را دانست و هزار سوزن در جام روغن افكند و آنرا پس فرستاد
اسكندر آهنگري خواند و از آن سوزنها مهره اي ساخته مرد دانا از آهن تيره آينه روشني ساخت و پس فرستاد. شاه آينه را در فم گذاشت تا روي روشنش تيره شد و زنگار گرفت. فيلسوف زنگار را به دارو چنان زدود كه از آن پس سياه و تيره نگردد. اسكندر چون آينه را ديد فيلسوف را پيش خواند و براي آزمون دانشش راز آن گفتگو را از او پرسيد

چنين گفت با شاه مرد خرد
كه روغن بر اندامها نگذرد

تو با فرستادن روغن گفتي كه از همه دانايان داناتري، من پاسخ گفتم كه مردم دانا و پارسا چون سوزن به استخوان رسند و از سنگ هم بگذرند. به تو گفتم سخنم را موي باريكتر است اما دل تو از آهن تيره تر نيست. تو گفتي با گذشت ساليان دلم از خون زنگار گرفته و تاريك شده و من پاسخ دادم كه با داروي دانش، چنان زنگ از دلت بشويم كه هيچ زنگاري آن را تيره نكند. اسكندر راز گفتار نغز او به وجد آمد و به گنجور فرمود تا زر و سيم و جامه نزدش آوردند. اما مرد دانا آنها را نپذيرفت و گفت: گنجي كه در ن نهفته تا بنده تر از همه گوهرهاست، نه دشمن دارد و نه چون مال و خواسته جفت اهريمن است. بيم راهزن ندارم و براي نگهداريش با پاسبان نيازمند نيستم، دانشم پاسبان من است و خودم، تاج جان بيدار من
بگو تا اينها را بردارند كه من بيش از آنچه براي خورد و پوشاك دارم، چيزي نمي خواهم. اسكندر از او در شگفت ماند و گفت راي و خردت را خريدارم. آنگاه پزشك را پيش خواند و از او پرسيد: تو كه از اشك چشم به درد پي مي بري، بگو كيست از همه بيمارتر كه بر دردش بايد گريست؟ گفت: آنكه بر سفره نشيند و اندازه نداند كه افزون خوري تندرستي را از ميان مي بري اما من از گياهان داروئي مي سازم و به تو مي سپارم كه چون از آن بخوري هميشه تندرست باشي، ميل و اشتهايت افزون، تنت توانا و دلت چون بهار خرم و شاد شود. رنگ و رويت بيايد، مويت سفيد نگردد و اميد از گيتي نبري
اسكندر گفت: من تاكنون چنين رازي نه از كسي شنيده و نه ديده ام، اما اگر تو آنرا فراهم كني بجان ترا خريدارم. آنگاه به او خلعت فراوان بخشيد و پزشك دانا تنها به كوه رفت و چون زهر را از پادزهر مي شناخت گياهان سودمند را برگزيد. آنها را با هم آميخت و داروئي ساخت، تن شاه را با آن گياهان كوهي شست و پيوسته او را تندرست نگه داشت
آنگاه اسكندر فرمود تا جام زرد را آوردند و از آب سرد پر كردند. از سپيده دم تا هنگام خواب، همه از آن آب سرد نوشيدند و آب كم نشد. اسكندر به فيلسوف گفت: شگفت از اين بند و افسون

از اين پس نخوانيم هندوستان
مگر خانه كيد جادوستان

راز اين جام را از مان پوشيده مدار! آيا افزايش آب نجومي است يا از يك آلت هنديست؟ فيلسوف پاسخ داد: شهريارا! تو اين جام را خوار مپندار كه اخترشناسان بسياري از كشورها، ساليان دراز در ساختن آن رنج برده اند و شب و روز در دربار كيد در كار ستارگان پژوهش كرده اند تا طبع اين جام چنين شده كه مي بيني و همچنان كه مغناطيس آهن را به خود ميكشد. اين جام نيز، بدون آنكه چشم آدمي ببيند همه آبهاي خوش روي زمين را به خود ميكشد. اسكندر گفتار دانا را پسنديد و به پيرمردان شهر ميلاد گفت: تا هستم، هرگز پيمان خود را با كيد از ياد نخواهم برد، كه چهار چيز از او يافتم كه افزون بر آن هرگز نخواهم خواست. آنگاه از گنج خود خواسته بسيار با صد تاج پر گهر نزد كيد فرستاد. آنچه از آن گنج ماند از دينار و گهر به تدبير موبدان در كوه انباشت و چنان نهان كرد كه از آن پس كسي در جهان نشاني از آن نيافت
آمدن اسكندر به جنگ فور هندي و نامه نوشتن بدو
چون آفتاب برآمد اسكندر گنجها را در كوه هاي شهر ميلاد گذاشت و لشكر بسوي قنوج كشيد و به فورشاه قنوج نامه نوشت كه

چون اين نامه آرند نزديك تو
پر از داد كن راي تاريك تو
ز تخت بزرگي به اسب اندر آي
مزن راي با موبد و رهنماي

كه اگر در پذيرفتن فرمانبرداري من درنگ كني، با سپاهي گران بر كشورت ميتازم و ترا از اين درنگ پشيمان مي كنم. مهر اسكندر را بر نامه نهادند و با پيكي بدرگاه فور فرستادند. فور پادشاه قنوج از خواندن نامه برآشفت، همانگاه پاسخ تندي نوشت و درخت كينه كاشت
سر نامه گفت از خداوند پاك
ببايد كه باشيم با ترس و باك
نگوئيم چندين سخن بر گزاف
كه بيچاره باشد خداوند لاف

مگر تو خرد و شرم در سر نداري كه مرا به فرمانبرداري پيش خود ميخواني؟ تو از پيروزي بر دارا دلير شده اي؟ خردت كجا رفته تا بداني اين بد، از وزيري به او رسيد. شايد رزم كيد كه برايت بدل به بزم شد. به مذاقت خوش آمده كه همه شاهان را صيد خود ميداني. اما با ما اينگونه سخن مگو، كه ژنده پيلان و سپاه من راه را بر باد مي بندند. پس اين همه فزونخواهي مكن و تخم كينه و دشمني مكار، از گزند روزگار بترس! من نيكوئي ترا خواستم و دلت را روشن كردم

[ پنج شنبه 20 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1519

داستان شماره 1519


پادشاهي اسكندر و نامه نوشتن نزد بزرگان ايران


بسم الله الرحمن الرحیم

 


قسمت صد و چهل و نهم داستانهای شاهنامه

  
اسكندر فرستاده اي نزد بزرگان ايران و خويان دارا به اصفهان فرستاد تا درود و پيام او چنين به آنها بدهد كه
بدانيد كه امروز دارا منم
گر او شد نهان آشكار منم

ايران همانست كه بود، پس شما هم به اصطخر، نشستگاه شاه بازگرديد و شاد و تندرست باشيد! از سوي ديگر اسكندر به بزرگان ديگر كشورها و موبدان نامه نوشت و پس از درود و ستايش يزدان، به آنها گفت: كه با مرگ دارا، شادي پيروزي من به غم و سورم به ماتم بدل شده. بدانيد كه از من گزندي به شهريار ايران نرسيد، دشمن او خانگي بود كه به جزايش رسيد. دل من از درد دارا خونست و اندرزش را به جان خريده ام.
شما نيز سر به فرمان نهيد و پيمان مرا مشكنيد كه فرجام آنكه از فرمان من بتابد كيفر است! آنگاه دستوراتي براي ايمني و آباداني شهرها و مرزها داد و از آنان خواست تا ريشه بيدادگري را بركنند و به درويشان و مستمندان ياري كنند


پادشاهی اسكندر
كنون باز گردم سوي داستان
بنظم آرم از گفته باستان

كه چون اسكندر بر تخت شاهي نشست و پاس فرهي و پيروزي كه از يزدان يافته بود، مژده بخشش و داد به مردم داد، باج پنج ساله را بر آنها بخشيد و گفت كه بارگاهش هميشه براي دادخواهي به روي مردم گشوده خواهد بود. ايرانيان كه اين نيكوئي ها را از او ديدند بر آن شاه دادگر آفرين گفتند و به فرمانش گردن نهادند


نامه نوشتن اسكندر به زن و دختر دارا


اسكندر پس از مشورت با حكيمان و راهنمايان خود، دبير را فراخواند و با قلم بر حرير چيني به دلاراي، مادر روشنك نامه نوشت
كه يزدان ترا مزد نيكان دهاد
پس از مرگ آرامش جان دهاد

من پيش از اين نيز نامه نوشتم و آنچه از پندو اندرز لازم بود گفتم. بدان كه من پيش از جنگ از شوي تو آشتي خواستم و آن شهريار كه يزدان روانش را به مينو رساناد و در جايگه نيكان جاي دهاد، آشتي مرا نپذيرفت، تا آنكه به دست بنده اي از بندگانش كشته شد
من كشنده او را به كيفر رساندم و شاه را به آئين شاهان در دخمه نهادم. دارا در واپسين دم زندگي وصيت كرد و روشنك را به من داد. اكنون شايسته است تا او را چنانكه در خور شاهزادگان است، همراه موبد و دايه و نديمه هايش نزد من بفرستيد و جان تاريكم را روشن كنيد! نامه ديگري نيز به روشنك نوشت و پس از آفرين بر كردگار گفت: اي شاهزاده پارسا و پر شرم و ناز! پدرت ترا پيش از مرگ به من سپرد. اكنون به مشكوي من بيا و سربانوان و فروزنده نام و بخت من باش! فيلسوفي با پيام و نام ها، چون باد خود را به اصفهان رساند. دلاراي پس از خواندن نامه به ياد شوي، اشك از ديده باريد و با آه و درد و اندوه، نويسنده را پيش خواند و پاسخي خوب و پر مغز نوشت
پس از آفرين بر جهان آفرين گفت: من تاكنون فر و بزرگي دارا را مي خواستم و زبانم را به نام او مي آراستم. چون او در گذشت، اميد من و ديگران بر باد رفته. نيكوئي و پيروزي و شاد كامي ترا از يزدان خواهانم

بجاي شهنشاه دارا توئي
چو خورشيد شد ماه ما را توئي

ديگر آنكه از روشنك ياد كردي و دل ما را به اين آرزو شاد نمودي، فرمانت را پذيرنده ايم. من به همه بزرگان و جنگ آوران ايران نيز نامه نوشته ام كه كمر به خدمت تو بندند و سر از فرمان تو كه فرمان داراست نپيچند. آنگاه به فرستاده خلعت فراوان بخشيد و با پاسخ نامه نزد اسكندر باز پس فرستاد  
فرستادن اسكندر مادر را به آوردن روشنك و بزني گرفتن او را
اسكندر مادر خود را از عموريه خواست و به او گفت: نزد دلاراي برو و روشنك را ببين، از سوي من بر او آفرين كن، برايش طوق و ياره و گوشوار و تاج پر گهر شاهوار ببر، صد شتر گستردني و ده استر ديبار رومي زربفت، سيصد كنيز جام گوهرين بدست و خادمان بسيار نيز با خود ببر، سي هزار دينار زر هم بردار كه نثار كني
مبادا از آئين شاهان چيزي بكاهي! مادر شاه، آنچه پسر گفته بود، برداشت و همراه ده فيلسوف شيرين زبان و ترجمان به اصفهان رفت. همه بزرگان به پيشبازش رفتند و در ايروان شاهي، دلاراي پيش آمد و چندان دينار نثار كردند كه گنج و درم خوار شد. آنگاه نشستند و به گفتگو پرداختند. دلاراي جهيز روشنك را كه فرسنگها كاروان شتر بود از زر و سيم و پوشيدني، جامه هاي بريده نابريده خود و عنبر و مشك و اسبان تازي زرين لگام، شمشير و خود بر گستوان و گرز و خفتان همه را پيش آورد
آنگاه خادمان را خواستند. چهل مهد زرين آوردند. يكي را به چتر و سايبان ديبا آراستند و روشنك را با نديمه ها در آن نشاندند. شهر را آذين بستند و بر چتر مهد روشنك، مشك و درم افشاندند. چون ماهرو به مشكوي اسكندر رسيد و اسكندر آن برز و بالا، چهره نيكو، رفتار و گفتار خردمندانه را ديد

نشسته بيك هفته با او بهم
همي راي زد شاه بر بيش و كم
از او جز بزرگي و آهستگي
خردمندي و شرم و شايستگي

نديد و دل به مهر او سپرد. از آن پس همه پهلوانان ايران زمين بر پادشاهي اسكندر آفرين خواندند، و از هر سوي ايران دينار و گوهر نثار او نمودند. همه جهان پر از داد شد و ويرانيها آباد گشت


خواب ديدن كيد پادشاه هند


شاه دانا و خردمندي در هند بود به نام كيد. او ده شب پياپي خوابهاي شگفت انگيز ديد، پس همه دانايان و خوابگزاران هند را فراخواند و خوابهايش را به آنها باز گفت و از آن گزارش خواست. آنان دانايان مدتها به فكر فرو رفتند و سرانجام از تعبير خواب ناتوان ماندند تا يكي از آن ميان گفت: شهريارا! نامداري پارسا و دانشمند در هند است كه مهران نام دارد. او به شهر آرام نمي گيرد، ما را آرام نمي شمرد، از مردم ميگريزد و در كوه و بيابان با دد و دام و آهوان مي نشيند و برگ گياهان كوهي ميخورد. اين خوابها را كسي جز او نميتواند تعبير كند
كيد شاد شد و بي درنگ با تني چند از حكيمان نزد مهران شتافت و چون به او رسيد احوالش را پرسيد و گفت: اي مرد يزدان پرست! خوابهاي عجيبي ديده ام، به آنها گوش بسپار و آنگاه بر من گزارش كن. شبي آرام و با دلي آسوده، تنها به خواب رفتم. شب از نيمه گذشته بود كه در خواب كاخي ديدم كه جز سوراخ تنگي هيچ روزن نداشت و فيل بزرگي درون آن بود. فيل سترگ به آساني از روزن گذشت اما خرطومش در آن خانه ماند
شب دوم تختي ديدم كه به جاي شاه كس ديگري بر آن نشسته و تاج دلفروز بر سر نهاده بود. شب سوم كرباسي ديدم كه چهار مرد بر آن آويخته و به سختي آنرا مي كشيدند، اما نه كرباس پاره ميشد و نه مردان از كشيدن به ستوه ميامدند
چهارمين شب مرد ميدويد و آب در پي او روان بود. شب پنجم چنان ديدم كه در شهر كوچكي همه مردم كور بودند، اما كسي از كوري نمي ناليد و همه به داد و دهش و خريد و فروش مشغول بودند. شب ششم شهري ديدم كه همه مردمش دردمند بودند اما با آنكه خود از درد جانشان به لب رسيده بود، نزد تندرست ميرفتند و احوال او را مي پرسيدند و چاره كار او را مي جستند. شب هفتم اسبي ديدم كه دو سر داشت و با دو دهان در دشت مي چريد اما در تنش را بيرون آمدن گياه نبود. شب هشتم سه خمره ديدم دو تا پر آب و يكي خشك، دو مرد از آب خمره هاي پر آب برمي داشتند و در خمره خشك مي ريختند اما نه از آب آنها كم مي شد و نه بر خمره خشك آب مي رسيد
شب نهم گاوي به خواب ديدم كه در آفتاب بر آب و گياه خفته بود و از گوساله لاغر و بي توش و تواني كه پيشش افتاده بود شير مي خورد شب دهم در دشتي فراخ چشمه اي ديدم كه به هر سو راه و شاخ داشت، دشت پر آب و نم بود اما لب چشمه خشك و بي آب
مهران كيد را دلداري داد كه: از اين خوابها دل بد مكن كه نه بر نام بلندت و نه بر پادشاهيت گزندي نخواهد رسيد. اما بدان كه اسكندر با سپاهي گران به هند خواهد آمد. تو چهار چيز در جهان داري كه كسي مانندش را نديده است: يكي دختري چون بهشت برين ، ديگري فيلسوفي كه راز جهان را بر تو ميگويد، سوم پزشكي كه دانا و ارجمندست، چهارم قدحي كه آب درونش از آفتاب و آتش گرم نمي شود و از خوردن كاهش نمي يابد
اگر مي خواهي اسكندر در كشورت درنگ نكند، اين چهار چيز را به او بسپار و آبرويت را بخر كه تو تاب جنگ با او را نداري. اكنو پاسخ خوابهايت را گوش كن! آن خانه و سوراخ تنگي كه شب نخست به خواب ديدي جهانست و آن فيل هم شاهيست ناسپاس و بيدادگر و ياوه گوي كه سرانجام از دنيا ميرود و نام زشتي از او بر جاي ميماند. دوم آنچه از تاج و تخت ديدي كه يكي رفت و ديگري بر آن نشست، تعبيرش آنست كه اين جهان واژگون يكي را مي برد و ديگري را به جايش به دوران مي رساند. سوم كرباسي ديدي چهار مرد مي كشند و پاره نمي شود. چهار، دين يزدانست كه چهار مرد آنرا پاس مي دادند

يكي همچو دهقان آتش پرست
كه بي باژ برسم نگيرد بدست
دگر دين موسي كه خواني جهود
كه گويد جز اينرا نبايد ستود
دگر دين يوناني آن پارسا
كه داد آورد در دل پادشا
چهارم ز تازي يكي دين پاك
سر هوشمندان برآرد ز خاك

چهارم تشنه اي كه ديدي از آب ميگريزد تعبيرش آنست كه زماني فرا ميرسد كه مرد از نوشيدن آب دانش خوار ميگردد و هر چه تشنگاه را به آب ميخواند كسي جوابشرا نميدهد و بدكنش سر به ثريا ميرساند و از مرد دانش پژمرده ميگريزد. پنجم شهري كه ديدي چشم همه بسته بود، بدان زماني مي رسد كه نادان ستوده و دانشمند خوار مي گردد. هر كسي ميداند دروغ ميگويد
دگر سان بود دل، زبانشان دگر
به دل زهر و خنجر، زبان چون شك
ر
ششم بيمار ناتواني كه ديدي به احوالپرسي تندرستان ميرود، بدان روزگاري فرا ميرسد كه درويش در نظر توانگران خوار مي گردد و هر چه بر گرد آنها بگردد، چيزي به دست نمي آورد. هفتم آن اسب دو سر را كه ديدي، بدان! زماني مي رسد كه مردم همه چيز دارند اما باز سير نمي شوند. نه بهره به درويش ميدهند و نه به ياري كسي مي شتابند و جز خويشتن كسي را نمي خواهند. هشتم دو خم پر ب و يك خمره خشك كه ديدي، بدان! روزگاري فرا ميرسد كه درويش چنان خوار مي گردد كه حتي باران بهاران نيز بر او نمي بارد. توانگران به شيرين زباني بر يكديگر مي بخشند و تعارف مي كنند، اما دمي درويش را به ياد نمي آورند و مرهمي بر دل ريش او نمي نهند. نهم آن گاو فربهي كه ديدي از گوساله لاغر شير مي خورد، بدان! كه همان درويش و بيمار است كه سست و ناتوان گردد و تندرست از او چيز خواهد. دهم، چشمه اي كه ديدي خشك در دشتي پر آب، بدان! در روزگاري شهرياري بيايد كه با لشكر كشي هاي نو به نو، سراسر جهان را به رنج دارد
سرانجام نه اين لشكر بماند و نه آن شاه و آئين نوئي بپايد كه فرا يزدي بر او بتابد و جهان از بدي ايمن گردد. اما امروز روز اسكندر است كه چون به كشور تو بيايد تو اين چهار چيز را به او بده و خشنود از كشورت باز گردان! دل كيد از اين سخنان آرام و شاد شد. بر سر و چشم مهران بوسه داد و با حكيمان به كاخ بازگشت

[ پنج شنبه 19 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1518

داستان شماره 1518


پادشاهی داراب


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و چهل و هشتم داستانهای شاهنامه

چون داراب پسر بهمن به تخت نشست، بزرگان و دانايان را پيش خواند، و گفت: پس از رنجهاي فراوان، يزدان اين تاج و شاهي را به من ارزاني نمود و من نيز به شكرانه آن، جهان را با داد و دهش آباد و مردم را شادان خواهم نمود. از آن پس سران همه كشورها از هند و روم گرفته تا هر مرز و بوم آباد، پيشكش ها و هديه هاي فراوان نزد داراب آوردند و او را خشنود كردند. داراب نيز دستور داد تا كارآزمودگان بر درياي ژرف سدي بستند و از آن آب، به هر كشور رودي رسانند. سپس شهر آبادي بنا كرد و آنرا «داراب گرد» ناميد. كشور آباد و ايمن و از بدانديش تهي شد
در اين ميان تنها سالار تازيان شعيب از نژاد قينب بود كه از باژ داراب سر باز زد و با صد هزار نيزه گزار به جنگ او آمد. شاه ايران با سپاه بي شماري با او روبرو شد و نبرد سختي در گرفت كه از باران تير و زوبين دو طرف، درياي خون به پا شد. دلاوران ايران سه روز و سه شب جنگيدند و روز چهارم شعيب كشته شد و عربها شكست خورده و بخت برگشته، آنچه داشتند از اسبان تازي، نيزه، خود و خفتان در رزمگاه گذاشتند و گريختند. داراب غنائم را به سپاهيان بخشيد، باج دو ساله را از عرب ها گرفت و كسي ديگر را به مرزباني آن ديار گماشت


رزم داراب با فيلقوس و به زني گرفتن دخترش را


داراب از دشت نيزه وران تاخت كه در آن زمان، فيلقوس پادشاه آنجا بود. او چون شنيد كه داراب با لشكري بيكران به نبرد آمده، سپاهي گرد آورد و به مقابله آمد. در نزديكي عموريه در سه روز، دو جنگ سخت ميان سپاهيان ايران و روم رخ داد. روز چهارم فيلقوس گريخت و در عموريه حصار گرفت. از لشكر روم بسياري كشته شدند و زن و كودك به اسيري درآمدند و بسياري از سپاهيان روم به ايرانيان پناهنده شدند
فيلقوس ناچار فرستاده اي خردمند با دو صندوق گوهر شاهوار و ديگر هدايا نزد شاه ايران فرستاد و پيام داد: من خواستار جنگ با تو نبوده و نيستم و تنها از مرز و بوم خود دفاع كرده ام. و از او درخواست آشتي نمود. داراب پس از رايزني با دانايان و بزرگان ايران، فرستاده روم را فراخواند و به قيصر پيام داد كه: اگر مي خواهي بر و بومت ايمن و خودت آسوده باشي، باژ و ساو مرا بپذير و دختر ماهروريت ناهيد را به من بسپار
فيلقوس از اينكه شاه ايران دخترش را به زني خواسته، بر خود باليد. آنگاه ناهيد را به آئين شاهان در مهد زرين نشاندند و او را در حالي كه شصت كنيز با جامهاي آكنده از گوهر به دنبالش روان بودند با صد شتر ديباي رومي زربفت گوهرنگار و سيصد شتر فرش و گستردني نزد داراب فرستادند. اسقف آن دلاراي را به داراب و گوهرها را به گنجور سپرد و چنين بنا نهاده شد. كه فيلقوس ساليانه صد هزار تخم زرين چهل مثقالي گوهرنشان به ايران باج دهد


باز فرستادن داراب دختر فيلقوس را و زادن اسكند راز او


داراب شاد كام و پيروز با عروس زيبايش به ايران بازگشت. اما شادي شهريار ديري نپائيد، چه او از بوي بد دهان ناهيد آزرده بود. داراب پزشكان دانا را به چاره جوئي به بارگاه خواند و يكي از آنان پس از پژوهش بسيار، از گياهي كه آنرا در روم «اسكند» مي ناميدند داروئي ساخت و بوي ناخوش را درمان نمود. اما دل داراب از ناهيد سرد شده بود، و دختر اندوهگين را نزد پدر باز فرستاد.
ناهيد به هنگام بازگشت، باري از شهريار ايران با خود داشت كه آن راز را با كسي در ميان ننهاده بود

چو نه ماه بگذشت از آن خوب چهر
يكي كودك آمد چو تابنده مهر

مادر، كودك را به ياد داروي درمانش اسكندر ناميد. قيصر كه باز فرستادن دختر را ننگ خود مي دانست، نامي از داراب به ميان نياورد و اسكندر را فرزند خويش خواند
در همان شب كه مژده تولد اسكندر به فيلقوس دادند، يكي از ماديانهاي آخور شاهي نيز كره اي زائيد قوي هيكل و زيبا، قيصر اين را به فال نيك گرفت و آن كودك را از پسر نيز عزيزتر داشت و او را وليعهد خويش كرد. سالها گذشت و اسكندر پهلواني شد هشيار و كاردان، آراسته به خرد و هنرهاي شايسته. از سوي ديگر داراب پس از بازگشت ناهيد، عروس ديگري به كاخ آورد و از او فرزندي يافت با فر و بال كه نامش را دارا نهاد. دارا دوازده ساله بود كه چهره شاداب شاه پژمرده و پيمانه عمرش لبريز شد. پس دانايان و بزرگان را پيش خواند و دارا را بر تخت نشاندند و از همگان خواست از او فرمان برند


پادشاهي دارا، پسر داراب


دارا پس از آيين سوگواري، تاج شاهي بر سر نهاد. شهريار جوان كه گفتاري تند و زباني برنده تر از تيغ داشت، از همان روز نخست همه را به اطاعت و فرمانبرداري از خود فراخواند و گفت: منم رهنما، منم دلگشا. پس بايد از من فرمان ببريد و هر كس سركشي كند سرش بر باد است. آنگاه دبيران را فراخواند و فرمود تا از سوي داراي داراب پور اردشير شهريار ايران، نامه هاي تندي چون خنجر به سران كشورها بنويسند و به آنان پيام داد
كه هر كو، ز راي و ز فرمان من
بپيچد ببيند سر افشان من

آنگاه در گنج پدر را گشود، به لشكريان و سران سپاه درم و سليح داد و آنها را خشنود كرد. نامداران كار ديده اي به مرزباني مرزها فرستاد و به داد درويشان رسيد و به آنها مال بخشيد. از سوي ديگر فرستادگاني از هند و چين و ديگر كشورها به درگاهش آمدند و باج و ساد او را پذيرفتند


مردن فيلقوس و بر تخت نشستن اسكندر


در همين زمان در روم نيز فيلقوس مرده و اسكندر بجاي نيا بر تخت نشسته بود. در آن زمان حكيم نامداري در روم ميزيست كه ارسطاليس نام داشت. حكيم كه مردي خردمند و بيدار دل و پاك راي بود، هر روز نزد اسكندر ميرفت و با اندرزهاي خود او را با نيك و بد جهان آشنا ميكرد و پند ميداد كه
هر آنكه كه گوئي رسيدم بجاي
نبايد ز گيتي مرا رهنماي
چنان دان كه نادان ترين كس توئي
اگر پند دانندگان نشنوي

اسكندر اندرزهاي دانا را به گوش دل مي شنيد و در رزم، بزم و نبرد از پند و راي او بهره مي جست. روزگار به همين گونه ميگذشت. روزي فرستاده اي از سوي دارا به روم رسيد و از آن مرز و بوم باج خواست. اسكندر برآشفت و به فرستاده گفت: برو، به دارا بگو مرغي كه تخم زرين ميگذاشت مرد و ديگر از باژ و ساد خبري نيست. فرستاده چون آن پيام تند را شنيد. از بيم جان خود گريخت. از آنسو اسكندر سران و نامداران سپاه را پيش خواند و گفت: من چنين اراده كرده ام كه سراسر گيتي را زير پا بگذارم و نيك و بد جهان را بيازمايم، شما هم اي سپاهيان، دل از خانه و آرام برداريد و با من همگام شويد! و لشكرش را آراست و در يك سپيده دم لشكر بي شمار روم، با درفش درخشان به سوي مصر تاخت. لشكريان مصر هفت روز در برابر سپاه اسكندر مقاومت كردند، ولي روز هشتم شكست خوردند و آنچه داشتند از اسب و برگستوا، خفتان و كمرهاي زرين، تيغ مصري، ديبا، دينار و اسيران بسيار در رزمگاه بر جاي نهادند و خود گريختند
بسياري از بزرگان و سواران نامدار مصر نيز به زينهار آمدند. اسكندر از مصر رو بسوي ايران نهاد و چون اين خبر به دارا رسيد، لشكري بي شمار از اصطخر پارس بسوي فرات آورد تا روم را به آتش بكشد


آمدن اسكندر به رسولي پيش دارا


اسكندر چون شنيد كه سپاه دارا به دو فرسنگي رسيده، پس از رايزني با بزرگان و راهنمايان، تصميم گرفت كه خود به رسولي نزد دارا برود. پس جامه پرنگار خسروي پوشيد و كمر زرين بست و بر اسب زرين لگامي سوار شد و سپيده دم با ده سوار برگزيده و ده ترجمان، همچون فرستاده اي بسوي لشكرگاه دارا شتافت
ايرانيان از ديدن بر و بالا و فر و فرهنگ فرستاده رومي در شگفت ماندند و در نهان بر او آفرين گفتند. دارا او را با مهرباني پذيرفت و از حالش پرسيد. فرستاده بر شاه نماز برد و پيام اسكندر را چنين داد: اي شهريار آرزوي جنگ با تو را ندارم

بر آنم كه اندر زمين اندكي
بگردم ببينم جهانرا يكي
همه راستي خواهم و نيكوئي
بويژه كه سالار ايران توئي

اما تو خاكت را از من دريغ ميداري و اجازه گذر از كشورت را به من نميدهي و سپاه به پيشم مي آوري. من كه نمي توانم چون ابر بر فراز آسمان پرواز كنم. بدان كه اگر خيال جنگ داري من هم بدون جنگ بر نخواهم گشت. دارا با ديدن آن فرستاده و شنيدن گفتار و راي او پرسيد: آيا تو با اين فر و بالا خود اسكندر نيستي؟ كه من در تو نشان شاهي مي بينم
اسكندر پاسخ داد: اين خرد مباد، كه اسكندر پيام خويش را خود آورد، مگر در بارگاه او پيام آور دانا كم است؟ آنگاه خوان گستردند و پس از خوردن مجلس آراستند و مي و رامشگر خواستند. اسكندر هر بار جامي گرفت و مي خوشگوار را نوشيد، جام را كنار خود نهاد و پس از ساعتي شگفت زده گفت: در آئين ما جام از آن رسول است. اگر آئين شما جز اين است، آنها را بردار و به گنجور بسپار
شهريار خنديد و فرمود تا جام شاهوار پر گهري با ياقوت سرخ نزد او بردند. در اين هنگام باژخراهاني كه به روم رفته و خوار بازگشته بودند به مجلس بزم آمدند و چون اسكندر را ديدند او را باز شناختند، نزد شهريار رفتند و آهسته گفتند كه اين خود اسكندر است كه باج را نپذيرفت و ما را از بارگاهش راند. دارا مدتي به اسكندر نگريست و جوان هشيار دريافت كه شاه او را شناخته است
پس خود و همراهانش سوار اسبهاي بادپا شده، از آنجا گريختند. دارا هزار سوار دلير را در پي آنها روانه نمود، سواران چون باد تاختند اما با طلايه داران روم روبرو شدند و ناچار بازگشتند
از آن سو اسكندر شادگان به لشكر گاهش بازگشت. جام پر گهر را كه همراه آورده بود، جام پيروزي ناميد و به سران لشگر گفت كه سپاهيان دارا را شمرده و دانسته است كه ميتوان رنج جنگ را بر خود هموار كرد و به گنج رسيد. بزرگان بر او آفرين گفتند كه

فداي تو بادا تن و جان ما
براينست جاويد پيمان ما


رزم دارا با اسكندر و شكست دارا


چون خورشيد از كوهساران بر زد، دارا سپاه انبوهش را از فرات گذراند و به دشت آورد و اسكندر نيز فرمود تا كوس جنگ نواختند و با لشكريان ايران روبرو شد. دو لشكر بيكران در برابر هم صف كشيدند و پيلان جنگي و سواران جان بر كف، جهان را چون درياي نيل كردند. از هر دو سو ناله بوق و كرنا برخاست. از ضربه خنجرها و گرزها خون در هوا جوشيد و زمين به خروش درآمد.
دليران جنگجو تا يك هفته به اين گونه با هم درآويختند ولي در هشتمين روز، باد سختي برخاست و به سوي ايران وزيد. گرد و خاك خورشيد روشن را تيره كرد. دارا و لشكرش عنان را پيچيدند و از رزمگاه بسوي فرات گريختند. روميان در پس آنها تاختند. بسياري از ايرانيان را كشتند و پيروز به لشكرگاه خود بازگشتند


روز دوم دارا با اسكندر


دارا پس از اين شكست سواراني به هر سو فرستاد، از نامداران ايران و توران ياري خواست و در مدت يكماه با لشكري آراسته از فرات گذشت و به پهندشت آمد. اسكندر با او روبرو شد و سه روز چنان جنگ سختي در گرفت كه پشتۀ كشته ها زمين را پوشاند.
بار ديگر اسكندر پيروز شد. سپاهيان ايران پراكنده شدند، بسياري از آنان كشته، ديگران نيز گريزان گشتند، يا از اسكندر امان خواستند و به روميان پيوستند. اسكندر به رزمگاه آمد. آنچه به جاي مانده بود از گنج و گهر و دينار و تيغ و كلاه و خرگاه همه را جمع كرد و به سپاهيانش بخشيد. دارا و سپاهيانش چهار ماه در آن مرز و بوم بودند و پس از آن به جهرم بازگشتند
بزرگان ايران با درد و اندوه به پيشباز آمدند و چون پدران، از كشته شدن فرزندان و پسران از تباهي پدران آگاهي يافتند، غريو سوگ و خروش برخاست

همه شهر ايران پر از ناله بود
بچشم اندرون اشك چون ژاله بود

شهريار از جهرم به اصطخر رفت و سپاهيان در ايوانش گرد آمدند. دارا بر تخت زرين نشست. مدتي با درد گريست و آنگاه گفت: اي سپاهيان و نامداران من! مرگ شايسته تر از اين ننگ است كه روميان باج گزار ايران، شادكام بر ما پيروز شوند و اسكندر جهاندار گيتي گردد
من از آن بيمناكم كه سراسر پارس را به خون بكشد. پير و جوان از دم تيغ بگذراند و زن و كودك را به اسيري ببرد. اكنون مرا ياري كنيد تا به پشتيباني هم، دشمن را از ايران برانيم كه اگر سستي كنيد بايد اميد از جهان و ايران برداريد! خروشي از ايوان برخاست كه

همه روي يكسر به جنگ آوريم
جهان بر بد انديش تنگ آوريم
ببنديم دامن يك اندر دگر
اگر خاك يابيم اگر بوم و بر

دارا دلگرم شده به سپاهيان و نامداران درم و سليح داد و لشكرش را از نو آراست


رزم سوم دارا و گريختن دارا به كرمان


اسكندر چون آگاهي يافت كه دارا به بسيج لشكر پرداخته، با سپاهي بي كران كه آغاز و پايانش پيدا نبود، از عراق به سوي دارا آمد. از آن سو، شهريار ايران نيز با سپاهي آراسته با او روبرو شد. سپاه دو كشور با نيزه و خنجر و گرز در دست، در برابر هم صف كشيدند. چنان خروشي از هر دو سو برخاست كه گوش فلك را دريد و زمين از خون دليران گلگون شد. ولي شب هنگام، شكست بر سپاه دارا آمد و شهريار با لشكرش اين بار به كرمان گريخت
اسكندر با پيروزي به اصطخر پارس كه پايتخت ايران بود رسيد و خروش مناديان از بارگاه برخاست كه فرمان اسكندر را بر همگان مي خواندند كه

بر آن كس كه زنهار خواهد همي
ز كرده به يزدان پناهد همي
همه يكسر اندر پناه منيد
بدانيد اگر نيكخواه منيد

ما دست به خونريزي و غارت شهر نخواهيم زد، به شرط آنكه شما هم سر از فرمان ما برنتابيد. از آن سوي دارا به كرمان رسيد. لشكر زار و پريشان احوال خويش را گرد آورد و با داغ و درد به آنها گفت: نه كشوري براي من مانده و نه تاج و تختي، حتي زن و كودكانم نيز در دست دشمن اسيرند. اگر ياري و بخشايش يزدان نباشد، روزگار ما تباهست. بزرگان همه زار گريستند و گفتند: شهريارا! خسته ايم و آب از سرما گذشته
فرزندان ما در جنگ كشته شده اند و زنان ما در دست دشمن اسيرند. گنجهاي نياكان تو همه در كف روميان است. ما تاب جنگ نداريم. تنها چاره ما مداراست. نامه اي به اسكندر بنويس، خود را زير دست او بخوان و با سخنان چرب ديگر آشتي بخواه! با آشتي گفتن كه زبانت نخواهد سوخت


نامه دارا به اسكندر در كار آشتي جستن


شهريار ناچار دبيري پيش خواند و با درد و اشك چشم، فرمود تا نامه اي از داراي دارا اين اردشير به قيصر اسكندر نوشتند و پس از آفرين يزدان جهان آفرين، بر او گفت كه: از گردش روزگار غافل نباش كه گاهي فراز و گاهي نشيب ميدهد. در اين جنگ نيز سپهر با ما سر سازش نداشت. اكنون آنچه بود گذشت. اگر قيصر با ما سازش و پيمان آشتي كند، من همه گنجهاي كهن گشتاسپ و اسفنديار را به او مي سپارم و خود در جنگ و صلح يار و ياورش ميگردم. قيصر نيز پيمان كند تا خويشان و زنان و فرزندان ما را نزد ما باز پس فرستد كه اسيري آنها سبب نكوهش آن شاه پر منش خواهد بود
نامه را مهر نهاد و با پيكي تيزپا نزد اسكندر فرستاد. اسكندر نامه را خواند و در پاسخ گفت: پوشيده رويان و فرزندان شاه نزد ما در امانند و از ما به ايشان رنجي نخواهد رسيد. شهريار نيز شايسته است كه به ايران باز گردند، ما هرگز از راي و پيمان او نميگذريم. دارا با دلي پر خون پاسخ را شنيد و گفت: ننگ خدمت به يك رومي از مرگ هم بدتر است، من تاكنون در جنگ ها يار و ياور همه بوده ام ولي اكنون كه روز تنگ فرا رسيده هيچ فرياد رسي جز يزدان ندارم
پس با نااميدي به فور هندي نوشت و از او ياري خواست. اسكندر كه شنيد دارا به فكر چاره جوئي و تدارك جنگ است، چنان لشكري از اصطخر به راه انداخت كه خورشيد از گرد آن راه گم كرد. سپاهيان دلشكسته و سير از رزم ايران، ياراي برابري با لشكر آراسته اسكندر را نداشتند و بدون آنكه با آنها بجنگند، دست از ارج و بزرگي خود برداشتند و به زنهار نزد دشمن رفتند. داراي دارا كه خود را تنها ديد با سيصد سوار از نامداران خود، روي از ميدان پيچيد و گريخت. موبدي به نام ماهيار و نامداري به نام جانوسيار كه هر دو از وزيران دارا و از همراهان او بودند، چون نام و اختر بلند شاه را در افول و تاج و تختش را در زوال ديدند، با يكديگر پيمان كردند كه شاه را از پاي درآورند و در برابر اين خوش خدمتي از اسكندر مقام و كشوري بيابند


كشته شدن دارا بدست دو وزير خود و اندرز او به اسكندر و مردن


در شب تيره دارا با همراهانش پيش ميرفت، دو وزيرش، ماهيار و جانوسيار در دو سوي او اسب ميتاختند كه ناگهان در تاريكي دشنه اي در دست جانوسيار درخشيد و بر سينه شهريار شوربخت فرود آمد. شاه مجروح و خونين از اسب بر زمين افتاد. سپاهيان او را در همان حال گذاشتند و يكسر باز گشتند. دو وزير نيز با شتاب خود را به اسكندر رساندند و به او مژده دادند كه: تاج و تخت دارا سر آمد و ما دشمن را كشته ايم. ولي اسكندر از آنچه شنيد برآشفت و از آن دو خائن خواست تا او را نزد دارا برسانند. چون به آن پايگاه رسيدند و اسكندر، شهريار را با بر و روي خونين افتاده بر زمين ديد، از اسب فرود آمد، كنار او بر زمين نشست و گريان او را در آغوش گرفت. با دست خون از چهره اش پاك كرد تاج از سرش برداشت و جوشنش را گشود. سر مجروح را بر ران خود نهاد و به دلداري گفت: من از هند و روم پزشكان را به مداوايت ميخوانم، بدخواهانت را به دار ميزنم و چون بهبود يافتي تاج و تخت ايران را به تو مي سپارم، من ديشب از پيرمردان شنيدم كه ما هر دو از يك ريشه و برادريم، پس چرا براي افزون خواهي و كشورگشائي نژاد خود را از بين ببريم؟
دارا با سختي لب به سخن گشود و گفت: خرد يارت باد و يزدان ترا براي اين گفتار نيك پاداش دهاد! من اكنون به مرگ نزديكترم تا به تخت. فرجام جهان اينست. تو هم خود را افزونتر از ديگران مپندار و از داستان من عبرت بگير كه زماني بزرگي و شاهي و گنج از آن من بود و زمين بنده من، تا آنكه بخت با من بيگانه شد و اكنون گرفتار دست آدمكشان دور مانده از خويشان و فرياد رسان بر خاك افتاده ام
اميدم به پروردگارست و بس. اسكندر به سختي گريست و خون از ديده باريد. دارا با ديدن اشكهايش به او گفت: بر من اشك مريز كه ديگر سودي ندارد، گوش به اندرز و وصيت من بسپار و آنرا بپذير
اسكندر گفت: آنچه ميخواهي بگوي كه فرمان، فرمان تست. آنگاه دارا در واپسين دم زبان گشود

نخستين چنين گفت كاي نامدار
بترس از جهان داور كردگار
كه چرخ و زمان و زمين آفريد
توانائي و ناتوان آفريد

سپس فرزندان و زنان و خويشان دلبندش را به اسكندر سپرد و از او خواست تا دخترش روشنك را به زني بگيرد تا فرزندي از او بيايد كه اسفند ياري نو براي ايران و نگهبان دين و آيين زردشت باشد. اسكندر پند او را سراسر پذيرفت
جهاندار دست سكندر گرفت
بزاري خروشيدن اندر گرفت
كف دست او بر دهان بر نهاد
بدو گفت يزدان پناه تو باد

دارا پس از اين سخنان روان را به يزدان سپرد و به آرام جان داد. همه بر او گريستند، اسكندر جامه چاك داد و خاك بر تاج ريخت. آنگاه فرمود تا به رسم دين شهريار و آيين شاهان، پيكر او را به گلاب شستند، در ديباي پر گهر پيچيدند و با تاج شاهوارش در تابوت زرين نهادند و هنگاميكه تابوت را به سوي دخمه مي بردند، اسكندر از پيش و بزرگان به دنبالش، شاه را تا جايگاه ابدي او همراهي كردند. سپس فرمود تا دو دار بلند بر پا كردند و ماهيار و جانوسيار را زنده بر دار كردند. لشكريان هر يك سنگي بر آن بدبختان زدند و بخواري سنگسارشان نمودند. ايرانيان كه رفتار اسكندر را در سوگ دارا ديدند
گرفتند يك سر بر او آفرين
سپس خوانده شد شهريار زمين

[ پنج شنبه 18 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1517

داستان شماره 1517


 
پادشاهی بهمن


بسم الله الرحمن الرحیم

 


قسمت صد و چهل و هفتم داستانهای شاهنامه 


به زني گرفتن بهمن همای و وليعهد كردنش

بهمن پسري بنام ساسان و دختري هنرمند و با دانش بنام هماي داشت كه او را چهرزاد مي خواندند

بدو در پذيرفتنش از نيكوي
بدان دين كه خواندي ورا پهلوي
هماي دل فروز تابنده ماه
چنان بد كه آبستن آمد ز شاه

هماي شش ماهه آبستن بود كه بهمن بيمار شد و چون درد او را از پاي درآورد روزي هماي و بزرگان ايران را فراخواند و گفت:«من پادشاهي و تاج و گنج را تا بزايد، به هماي و پس از آن به فرزند او خواه پسر و خواه دختر مي سپارم
ساسان پسر بهمن از كار پدر سخت خشمگين و دلتنگ شد. از اين ننگ به نشابور گريخت و از بارگاه پدر دور شد. در آن شهر ساسان بدون آنكه نام و نشان خود را آشكار كند، زني از نژاد بزرگان گرفت و از او فرزندي يافت كه نام خود، ساسان را بر او نهاد. بزودي پدر مرد و پسر كه در آن خانه جز بينوائي و نداري چيزي نديده بود، چوپان گله هاي شاه نشابور شده در كوه و بيابان بسر مي برد


اكنون بازگرديم به داستان همای


گذاشتن هماي پسر خود داراب را در صندوقي و انداختنش بدرياي فرات
بهمن در بيماري چشم از جهان فرو بست و هماي پس از ايام سوگواري، تاج بر سر نهاد و از هماي روز نخست بر همگان مژدۀ داد و دهش و آسايش داد. كشور را به آيين نو آراست و جهان از داد او آباد گشت. سپاه را بار داد و با خواسته و دينار خشنود نمود. به درويشان مال بسيار بخشيد و آنها را توانگر كرد و در داد و راي از پدر هم گذشت
چون هنگم زادنش فرا رسيد، از بيم آنكه فرزند تاج و تخت را از او بگيرد، رازش را پوشيده داشت و در نهان پسري را كه بدنيا آورده بود به دايه سپرد و به همگان گفت فرزندش مرده است و خود با دلي آسوده به پادشاهي ادامه داد. بهر جا لشكر فرستاد و با داد و نيكوئي جهان را ايمن و به سامان كرد. به اين ترتيب هشت ماه گذشت. تا آنكه هماي دستور داد صندوقي از چوب خشك ساختند و در درون صندوق، بستري از ديباي رومي و حرير گستردند. بر آن بستر عقيق و زر سرخ و زبرجد ريختند و بر بازوي كودك، ياقوت سرخ شاهواري بستند و او را همچنان كه مست خواب بود در آن بستر نرم گذاشتند. سر صندوق را به قير و موم و مشك مسدود كردند و در نيمه هاي شب به آب فرات سپردند. به دستور هماي دو مرد نيز پس صندوق را كه چون كشتي بر آب مي رفت گرفتند تا ببينند سرانجام به كجا خواهد رسيد


پروردن گازر داراب را


آب همچنان صندوق را مي برد تا در سپيده دم به جويباري رسيد كه گازري در آنجا كارگاه رختشوئي داشت. گازر با ديدن صندوق شناور بي درنگ آنرا از آب بيرون كشيد و چون آن را گشود نخست از شگفتي بر جاي ماند سپس شاد و اميدوار صندوق را در ميان لباسها شسته پيچيد و نزد همسرش بخانه دويد. ديده بانان نيز بازگشتند و به هماي خبر دادند كه گازري كودك را يافت و به خانه برد
هماي به آنها گفت، آنچه را ديده اند فراموش كنند و در جايي از آن سخن نگويند. از آنسو همسر گازر كه تازه كودك خود را از دست داده و تنگدل بود، چون گازر را ديد كه بي هنگام از سر كار بازگشته، برآشفت و گفت:«باز لباسها را خشك نشده و نم دار آورده اي؟ آخر چه كسي براي چنين كاري به تو مزد خواهد داد؟
گازر او را آرام كرد و جامه هاي خيس را به كناري زد در صندوق را گشود و به همسرش گفت:«اگر ما فرزندمان را كه عمرش به جهان نبود از دست داديم، پسر ديگري آراسته به ديبا و گوهر يافتيم.» زن از ديد كودك كه چون ماه تابان در بستري پر از گوهر آرميده بود خيره ماند
يزدان را سپاس گفت و كودك را در آغوش گرفت، پستان در دهانش گذاشت و از آن پس چون به كودك دلبند خويش او را بجان خريد. روز سوم كودك را نامگذاري كردند و چون او را از آب گرفته بودند «داراب» ناميدند
گازر نمي توانست گوهر و دارائي را كه از آب يافته بود در شهر خود آشكار كند. پس دست زن و كودك را گرفت و به شهر بيگانه و دوردستي سفر كرد. در آنجا زر و گوهر را بجز آن ياقوت سرخ فروخت و گذران زندگي كرد. گرچه توانگر و بي نياز شد اما پيشه گازري را فراموش نكرد. او همواره به همسرش سفارش ميكرد كه


تو داراب را پاك و نيكو بدار
ببين تا چه باز آورد روزگار


زن و مرد رخشوي دارا را ارجمند مي داشتند و در نگهداريش مي كوشيدند تا چند سالي گذشت و داراب كودكي با فر و يال شد. او كودكان بزرگتر از خود را در كشتي به زمين مي زد و همسالان را به ستوه مي آورد و فرياد پدر را از كارهاي خويش به آسمان مي رساند. گازر بيچاره تصميم گرفت تا پيشه خود را به داراب بياموزد تا به كار سرگرم شود و گرد آزار ديگران نباشد
اما داراب كار را رها مي كرد و مي گريخت و پدر بيچاره در پي او تمام شهر و دشت را مي گشت تا در جايي او را كمان به دست مي يافت، كمان را از دستش مي گرفت و او را سرزنش مي كرد. تا آنكه داراب به پدر گفت:«از من گازري و كارگري بر نمي آيد.» و درخواست كرد او را به آموزگاران بسپارد و گازر نيز چنين كرد و داراب فرهنگ آموخت و منشي نيكو يافت به آموختن فنون رزم و سواري، چوگان و تيراندازي پرداخت و در اين هنرها نيز سرآمد همه همسالان گرديد


بدان گونه شد زين هنرها كه چنگ
نسودي به آورد با او پلنگ    


پرسيدن داراب نژاد خود از گازر و جنگ آوردن با روميان
داراب ميان خود و گازر كشش و مهر پدر و فرزندي نمي ديد و هر چه بيشتر نگاه مي كرد شباهتي در چهره نيز با او نمي يافت. پس روزي آن راز را با پدر در ميان گذاشت ولي پاسخ درستي از او نيافت. ناچار روزي كه خانه خلوت بود نزد مادر آمد و شمشير بدست گرفت و او را ترسانيد و وادارش كرد كه بدون دروغ بگويد كه او فرزند كيست، از چه نژاد است و چرا نزد آنهاست؟ زن از ترس به خدا پناه برد و آنگاه داستان صندوق و كودك شيرخوار و زر و گوهر درون آن را براي داراب تعريف كرد و گفت: «آنچه امروز ما داريم همه از توست و


پرستنده ماييم و فرمان تراست
نگر تا چه خواهي، تن و جان تراست

داراب در انديشه فرو رفت و از مادر پرسيد:«آيا از آن همه زر و دينار چيزي باقي مانده است كه بتوان با آن اسبي خريد؟» و مادر گفت:«البته كه هست و بيش از آن هم هست.» پس آنچه مانده بود جز آن ياقوت سرخ را به او سپرد. داراب بيدرنگ اسب و گرز و كمند كم بهائي با آن خريد و نزد مرزبان شهر كه مردي ارجمند و پسنديده بود رفت و به خدمت او در آمد
از قضا در همان روز روميان به مرز حمله كردند و آن مرزبان در جنگ كشته شد آنها به شهر ريختند و غارت كردند و لشكر ايران را شكست داده، از هم پراكندند. آگاهي به هماي رسيد و او به رشنواد سپهدار ايران فرمان داد تا با لشكري آراسته به جنگ روميان رود و آنها را به جاي خود بنشاند و رشنواد به گردآوري سپاه پرداخت
داراب نيز شاد كام از اين پيشامد به سپاهيان پيوست. چون سپاه فراوان گرد آمد و همه بسيج و آراسته شدند، هماي براي بازديد آن، از كاخ به دشت آمد و دستور داد تا سپاه از برابر او بگذرد. در ميان سواران چشمش به يلي افتاد كه با فر و برز و گرز به گردن، چنان مي رفت كه گويي پهنه آن دشت تنها جولانگاه اوست
ناگهان مهر مادري هماي به جوش آمد و پرسيد:«اين سوار با اين بر و بالا و چهره از كجاست؟ بي گمان نامداري خردمند و سرفرازي دليرست. اما چرا اسب و سليح شايسته ندارد؟
هماي سپاه را پسنديد و روز نيكويي از اختر برگزيد و سپهبد در آن روز لشكر را به حركت در آورد و منزل به منزل پيش رفت


آگاه شدن رشنواد از كار داراب


سپاه همچنان پيش رفت تا روزي ناگهان تندبادي در گرفت و آسمان به خروش آمد و رعد و برقي زد و باران سيل آسايي باريدن گرفت. سپاهيان هر يك بسويي دويدند و خيمه اي زدند و پناه گرفتند. داراب كه نه خيمه اي داشت و نه يار و آشنايي مي شناخت به جستجوي پناهگاه برآمد. در آن نزديكي ويرانه اي بود كه تنها طاقي كهنه و باد و باران خورده از آن برپاي مانده بود. داراب زير آن طاق ويران پناه برد و در گوشه اي خوابيد
رشنواد براي سركشي در اطراف لشكر مي گشت و از قضا گذرش به نزديكي آن طاق رسيد. ناگهان خروشي شنيد كه مي گفت:«اي طاق، بهوش باش! مبادا فروآئي كه شاه ايران در پناه توست.» رشنواد شگفت زده شد و پنداشت كه خروش رعد و تند باد را شنيده و باز همان بانگ را شنيد كه مي گفت:«اي طاق، هشيار باش و بدان كه فرزند اردشير در پناه توست. او را نگهدار باش
و چون بار سوم نيز همان صدا را شنيد به همراهان دستور داد تا داخل ايوان بروند و ببينند چه كسي در آنجاست و خروشش از چيست؟ سربازان خبر آوردند كه در زير طاق مرد جوانيست از سپاهيان كه خود و اسب و جامه اش خيس از باران است و بر خاك سياه خفته. به دستور سپهبد خفته را بيدار كردند و بيرونش آوردند و در همان زمان نيز طاق فرو ريخت
رشنواد كه به عمر خود چنان شگفتي نديده بود، سراپاي داراب را ناباورانه نگاه كرد و او را به پرده سراي خود برد. آتشي افروخت و دستور داد تا جاي خواب آراسته اي باو بدهند و چون خورشيد برزد رشنواد جامه و جوشن و تيغ زرين نيام و اسب تازي زرين لگام خواست و آن همه را با طلايه داري سپاه به داراب سپرد
آنگاه سر صحبت را با او باز كرد و از نژاد و مرز و بومش پرسيد. داراب آنچه را از زن گازر شنيده بود از صندوق و بازوبند ياقوت و زر و گوهر درون صندوق همه را يكايك به او باز گفت. رشنواد چون اين داستان را شنيد پيكي فرستاد تا زن و مرد رخشوي را به لشكر گاه بياورند و خود با لشكريان به سوي روم پيش تاخت


رزم داراب با لشكر روم و هزيمت روميان


داراب در پيشاپيش سپاه ميراند تا به مرز روم رسيدند لشكر روم نيز از آن سو به مرز آمد و دو لشكر به هم آميختند و گرد از زمين برخاست دارا كه آن لشكر بزرگ را ديد

همي رفت از آنگونه برسان شير
نهنگي بچنگ اژدهائي بزير

پيش تاخت و در ميان سپاه دشمن افتاد و چندان از روميان را كشت كه درياي خون بپا شد. و سپس پيروز نزد رشنواد باز آمد. رشنواد به او آفرين بسيار گفت و قول داد كه چون به ايران بازگردند، از شاه براي او گنج و كلاه خواهد خواست. فرداي آنروز باز دو لشكر با هم روبرو شدند و گردشان روي آسمان را تيره كرد. داراب عنان را به اسب سپرد و به سپاه روم حمله كرد
نخست طلايه داراي را از دم تيغ گذراند و سپس چون گرگ به قلب سپاه تاخت و لشكر را پراكنده كرد. آنگاه به راست و چپ حمله برد دليران ايران در پي او تاختند و از خون دشمن خاك نبرد گاه را رنگين كردند لشكر روم شكست خورده و پراكنده شد
رشنواد شادكام از پيروزي، داراب را ستود و با مهرباني به او آفرين گفت و شب هنگام چون همه به لشكرگاه بازگشتند سپهبد غنائم را بين سپاهيان تقسيم كرد، ولي داراب از ميان آنچه به او دادند جز يك نيزه چيزي نپذيرفت. با طلوع خورشيد جنگجويان بار ديگر كمر بستند و در پي روميان تاختند، شهرها را سوختند و گرز از روم و رومي برآوردند و چون جهان بر قيصر تنگ شد، هداياي بسيار نزد رشنواد فرستاد و از او زنهار خواست و باج و ساز و پيمان ايران را گردن نهاد. رشنواد نيز هدايا و پيمان او را پذيرفت و شاد و پيروز از آنجا باز آمد


شناختن همای پسر را


در راه بازگشت داراب و رشنواد به آن طاق ويرانه رسيدند زن و مرد رختشوي نيز با آن گوهر شاهوار به همانجا آمده بودند. رشنواد زن و مرد را فراخواند و آن بيچارگان از بيم و يزدان پناه بردند و لرزان پيش آمدند و داستان را چنانكه بود از آغاز تا پايان به رشنواد باز گفتند و آن ياقوت را پيش او نهادند. رشنواد كه هنوز از اين كار در شگفت بود آنها را دعاي خير كرد و آنگاه نامه اي به هماي نوشت و آنچه را از داراب و گازر شنيده و دلاوريهائي كه به چشم خود از داراب ديده بود يكايك بر او باز گفت و نامه را با ياقوت به پيكي سپرد تا چون باد به هماي برساند. چون هماي نامه را خواند و آن ياقوت را ديد اشك از ديدگانش باريد و دانست آن جوان بلند بالاي خوب چهري كه آنروز در ميان سپاهيان از كنارش گذشت، كسي جز فرزند او نبود
نبودست جز پاك فرزند اوي
گرانمايه شاخ برومند اوي

و گريان به فرستاده گفت: من به فرزندي كه يزدان داده بود ناسپاسي كردم و او را به آب افكندم ولي هيچگاه از انديشه او فارغ نبودهام و اكنون كه پس از سالها او را بازيافته ام ديگر نگراني تاج و تخت ايران را هم ندارم». پس بشكرانه باز يافتن فرزند در گنج را گشود و به نيازمندان درم و دينار بخشيد. به آتشكده ها گنج داد و بر اين مژده سيم و زر افشاند

بر تخت نشاندن همای داراب را


پگاه روز دهم رشنواد و داراب و ديگر بزرگان نزد هماي رسيدند اما او در بارگاه را بست و تا يك هفته كسي را به حضور نپذيرفت. در اين مدت هماي تخت زريني آراست. تاج شاهوار و ياره گوهر نگار با جامه خسرواني زربفت آماده كرد. از اختر شمار خواست تا روز همايوني بيابد و در آنروز داراب را بار داد و خود جامي پر از ياقوت در يك دست و جامي پر از زر زرد در دست ديگر به پيش باز پسر آمد. او را در آغوش گرفت و بوسيد و بر تخت زرين نشاند و تاج شاهوار را بر تاركش نهاد. از شاه جوان خواست تا پوزش او را بپذيرد و گذشته را به فراموشي بسپارد
فرزند نيز مادر را ستود و بر او آفرين خواند. آنگاه هماي موبدان و خردمندان و نامداران لشكر را بدرگاه خواند و آنچه را در نهان به فرزند روا داشته بود و پشيماني و غم خود را بر همه آشكار كرد و گفت:«بدانيد كه بهمن جز داراب يادگار ديگر در جهان ندارد و من پس از سي و دو سال پادشاهي، تخت و تاج و گنج را به او مي سپارم و شما نيز سر بفرمانش نهيد و گوش به رايش بسپاريد
خروش شادي از كاخ برآمد و بزرگان و نامداران به ديدن شاه جوان چنان شاد شدند كه غم و رنج از ياد بردند و چندان زر و گوهر نثار او كردند كه شهريار جوان در آن ناپديد گشت. زماني گذشت تا روزي زن و مرد رخشتوي به ديدار شهريار آمدند و پادشاهي را بر او شادباش گفتند. شاه از ديدن آنها شاد شد. دستور داد به تلافي زحماتشان ده بدره زر و يك جام گوهر و چندين دست جامه براي آنها بياورند. آنگاه به شوخي گفت:«اي گازر به هنگام كار، آب را خوب بنگر. شايد باز صندوقي بيابي كه كودكي چون داراب درون آن باشد
زن و مرد مهربان بر شاه آفرين خواندند و با شادي از بارگاه بازگشتند

[ پنج شنبه 17 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1516

داستان شماره 1516


داستان مرگ زواره و آوردن تابوت رستم به زابلستان


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و چهل و پنجم داستانهای شاهنامه


آگاهي زال و رودابه


زواره نيز در چاهي ديگر افتاد و ديگر سپاهيان هم، همه از ميان رفتند. و از ميان آنها يكي از سواران نجات پيدا كرد كه در دم روانه زابلستان شد. چون به شهر زابل رسيد فرياد كرد كه چه نشسته ايد رستم و زواره و تمام سپاهيان از ميان رفتند و فقط يك تن من باقي مانده ام. خبر به زال دادند، بر خاك نشست و روي خراشيد و نوحه آغاز كرد و مي گفت

چرا پيش از ايشان نمردم بزار
چرا ماندم اندر جهان يادگار
دريغا گوا شير دل رستما
فروزنده تخمه نيرما
ز جانم برانگيختي تيره گرد
كه ياراست با تو چنين كار كرد
كنون من اگر كوه هامون كنم
و گر آب جيحون پر از خون كنم
مر اين كينه را از كه خواهم كنون
كه بينم نيرزد جهاني بخون
كنون كان كمرگاه تو گشت چاك
چه گيتي بچشمم چه يك مشت خاك

زال فرامرز پسر رستم را خواست و فرمان داد تا به كابلستان رفته كشتگان را به زابل آورده و شاه كابل را به سزا برساند. فرامرز با سپاه بسوي كابل حركت كرد چون به آن شهر رسيد، كسي از نامداران در شهر نمانده و همه گريخته بودند. فرامرز به شكارگاه رفت، دستور داد تا تختي آوردند، تن رستم را بيرون كشيدند، لباس از تنش كندند. با آب گرم سر و تن و ريشش را نرم نرم شستند، هر جا كه زخم خورده بود دوختند، گلاب و كافور بر تنش ريختند، در كنارش مشك و عنبر در آتش سوزانيدند و لباسي از ديبا بر تنش كفن كردند
كفندوز بروي بباريد خون
شبانه زد آن ريش كافور گون

چون تن رستم را بر تخت نهادند، از دو تخت نيز بزرگتر بود. پس تابوتي از چوب ساج ساختند، همه درز چوب را با قير پر كردند. مشك و عنبر ريختند و از چاهي ديگر زواره را بيرون آوردند. دريدگي هاي تنش را دوختند، درود گران، ناروني بزرگ در جنگل پيدا كردند و از آن تخته كشيدند و از تخته ها عماري براي دو برادر ساختند. بعد پيلي آوردند و تن رخش را از چاه بيرون آورده و بر آن بار كردند، اسبي كه ديگر در جهان نه زاده و نه ديده شد. آن اسب را نيز به زابل آوردند. دو روز در آن كارها بودند
از كابلستان تا زابلستان زن و مرد در كنار راه بر پاي ايستاده بودند، در زمين جاي پا نهادن نمانده بود. دو تابوت را بر روي دست دو روز و يك شب در راه آوردند تا به زابل رسيدند. در درون باغ رستم دخمه ساختند و دو تخت زرين در كنار هم نهادند، بر يكي رستم و بر ديگري زواره براي هميشه خفتند. هر كس كه بود مشك بر پاي جهان پهلوان ريخت، مردم نوحه ها خواندند و سخنشان اين بود

كنون شاد بادي بخرم بهشت
كه يزدانت از داد و مردي سرشت

همه از دخمه بيرون شدند و در دخمه بستند و گشتند باز. بيرون دخمه گوري چون اسب بر پا كردند و رخش را نيز جلوي دخمه رستم در دخمه اي كردند. چه نيكو اسبي بود كه حتي يك لحظه هم سوار خود را ترك نكرد. با او زيست، با او جنگيد، با او پيروز شد و با او مرد
فرامرز سوگ رستم را بر پا كرد و پس از آن لشكر بسوي كابل كشيدند. در خانه تهمتن را گشودند و سپاه و مردم را از گنج و درم بي نياز كردند
به شاه كابل خبر دادند كه اكنون فرامرز با سپاهي فراوان در راه است. او نيز سپاه گرد آورد و به استقبال سپاه فرامرز رفت. چون دو لشكر صف كشيدند. فرامرز بدون هيچ سخن، هي بر اسب زد و بر قلب سپاه شاه كابل حمله برد و با همان حمله كار را بسامان رسانيد

ز گرد سواران جهان تار شد
سپهدار كابل گرفتار شد

سپاه فرامرز دشمن را پي كردند، بسياري از ايشان را كشتند و بسياري را اسير كردند. سپاهيان كابل همه شان از مردم هند و سند بودند و عاقبت، آنكه سلامت مانده بود، گريخت و بسوي سند و هند رفت
شاه كابل را زنده در صندوق كردند و بر پشت پيل نهادند و همراه لشكر به شكارگاهي آوردند كه در آن براي رستم و زواره چاه كنده بودند، همچنين از ديگر بت پرستان كه خويش شاه كابل بودند. چهل تن را به همراه آوردند. در كنار يكي از چاه ها به فرمان فرامرز، زرد پي پشت شاه كابل را كشيدند، چنانكه استخوانش پديدار شد و در همان چاه او را سرنگون آويختند تا به مرد. چهل بت پرست كه خويشان شاه كابل بودند، در آتش سوختند و از آنجا به سوي شغاد رفتند
شغاد هنوز بر تيغ رستم آويخته بود. فرامرز دستور داد تا آتشي چون كوه افروختند و شغاد و چنار را با هم به آتش كشيدند. سپس خاك كابل را زير و زبر كردند و يكي از بزرگان زابل را امير كابل نمودند. يك سال در سيستان سوگ بود. همه مردم جامه هاي سياه و كبود در بر داشتند. تا آن داستان نيز در اين چرخ پير كهنه شد  . اما بشنو از داستان زال و رودابه

چنين گفت رودابه روزي بزال
كه از رنج و سوگ تهمتن بنال

از آن روز كه جهان هست شده هيچ كس از اين تيره تر روزي نديده. زال گفت:«ناليدن و غم خوردن داروي دردي نيست.» رودابه آشفته شد و سوگند خورد كه در غم رستم نه لحظه اي بخوابد و نه لقمه اي بخورد. گفت:«باشد كه زودتر بميرم و فرزندم را در آن جهان بازيابم.» يك هفته نه خورد و نه خوابيد. چشمش تاريكي گرفت و تنش ضعيف شد. هر سو كه مي رفت گروهي به دنبالش بودند تا زياني بر او نرسد
سر هفته از او خرد دور شد
ز ديوانگي ماتمش سور شد

به هنگام خواب به آشپزخانه رفت، ماري را در آب ديد، دست برد و سرش را گرفت و كوشيد تا از آن مار غذا بپزد. خدمتكاران مار را از دستش بيرون آورده و به كاخ بردندش. برايش غذا آوردند، خورد تا سير شد. جاي خواب نرم برايش آوردند و خفت. چون بلند شد، هر گونه خوردني برايش بردند تا حالش به جا آمد. چون هوشش برگشت به زال گفت:«گفتار تو با خرد يكي بود، آري رستم رفت و ما از پس او خواهيم رفت.» سپس هر آنچه داشت به درويشان داد، با خداي جهان راز گفت:«كه اي برتر از نام و از جايگاه روان تهمتن بشوي از گناه، بدان گيتي اش جاي ده در بهشت- برش ده ز تخمي كه ايدر بكشت. چنين بود داستان خاندان رستم
چو شد روزگار تهمتن بسر
بپيش آورم داستاني دگر

گشتاسپ چو عمرش بپايان رسيد پادشاهي به بهمن داد و در گذشت. و چون شاهي به اردشير دراز دست رسيد. بهمن سپاهي آراست و بكين اسفنديار روانه زابلستان شد

[ پنج شنبه 16 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]