اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1785

داستان شماره 1785

عطر شکلات


بسم الله الرحمن الرحیم
پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد
همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد
او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه ... همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است
سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت: دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام

 

[ چهار شنبه 15 اسفند 1393برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1784

داستان شماره 1784

 

داستان « شاید دفعه بعد

 

 بسم الله الرحمن الرحیم

داشتیم می‌رفتیم انزلی؛ دوری بزنیم و چای بخوریم و دریا را ببینیم و تفریح کنیم و برگردیم، تا غروب جمعه‌مان دلگیر نباشد، همین. در راه از هر دری حرف زدیم تا رسیدیم به تلویزیون و اینکه چند روز پیش گزارشی پخش شده از یک نمایشگاه در تهران، که مردی با ماسک و لباسِ ضدگلوله ایستاده روی صحنه و مردم با تفنگ بادی به او شلیک می‌کردند و او تیر می‌خورده و بعد، مختصری به چپ و راست و بالا و پایین خم می‌شده که یعنی تیر خورده‌ام. بعد هم‌که نمایش تمام شده پیراهنش را داده بالا و جای تیرها را نشان داده که برخی از تیرها تنش را زخم کرده. خندیدم، آرام و بی‌صدا، مثل تمام وقت‌هایی که یا مسئله برایم واضح است یا هیچ سر در نمی‌آورم، آرام و بی‌صدا. خمام را رد کرده بودیم که سیما گفت: «می‌خوام بدونم، الان این کار هنرش کجاس؟» راننده هراز چندی نگاهی می‌انداخت؛ زنِ کنار سیما حواسش به ما نبود، به جاده نگاه می‌کرد و گاهی به گوشی‌اش.
گفت: «آخه می‌دونی، هیچ خلاقیتی، چیزی نداشت.»
چیزی نگفتم. بازویش را به بازویم نزدیک‌تر کرد و گفت: «داشت؟» وقتی می‌خواست درباره چیزی حرف بزند، سخت می‌شد منصرفش کرد. چندبار پلک زد و طوری نگاهم کرد که یعنی هنوز به سوالش فکر می‌کند.
مردی که جلو نشسته بود، سرش را لحظه‌ای چرخاند سمت ما و دوباره به روبه‌رو خیره شد.
پل غازیان را رد می‌کردیم. مرغ‌های دریایی‌ای را که ردیف روی نرده‌های پل نشسته بودند نشانش دادم و بحث را عوض کردم. بلوار خلوت بود، مثل تمام غروب جمعه‌های زمستانی. باد سردی از دریا بلند می‌شد و موهای مشکی و کوتاهش را و ریشه‌های نامرتبِ شال گردنم را تکان می‌داد. ساکت بود. اسکله خلوت بود و کشتی‌های باری سمتِ بندر هم بی‌حرکت، با تکان‌های ریزشان، روی آب مانده بودند.
گفتم: «بریم تهِ موج شکن چایی بخوریم؟»
رفتیم. نشسته بودیم روی صندلی‌ای که رو به خلیجِ موج‌شکن بود. باد کمتر شده بود و تقریبا به ما نمی‌خورد. دیواره قهوه‌خانه موج‌شکن باد را می‌گرفت.
آدم‌هایی که آمده بودند تا شاید مثل ما تفریح کنند و جمعه‌شان مثل همیشه نباشد، می‌آمدند و می‌رفتند. عجیب بود که هیچ‌کس توجه‌ام را جلب نمی‌کرد، منی که همواره نگاهم به آدم‌ها بود تا کسی باشد که چیزی داشته باشد، حالا هیچ پیدا نمی‌کردم. فکر می‌کردم اگر از موج‌شکن فاصله بگیرم، به سمتِ بالا، بروم بالا و بالاتر و وقتی برمی‌گردم چند سالی شده باشد، همه آدم‌ها یک‌شکل‌اند، انگار اینجا این‌روزها چیزی بود که همه را شبیه هم می‌کرد. از لبه موج‌شکن، راهی بود سنگی که می‌شد رفت پایین تا رسید به خودِ آب، کمی‌ سخت بود پایین رفتن. آمدم پیشنهاد بدهم برویم پایین و کنار آب بایستیم که از جایش بلند شد و گفت: «بریم؟ سردم شده.» قدم زدیم، تمام مسیری را که آمده بودیم. کنار یکی از اسکله‌ها گفتم: «بریم قایق سوار شیم؟»
بازویم را رها کرد و چنان چشم‌های آرامش گرد شد و چنان لبخندی روی لب‌هایش نشست و چنان گفت: «واقعا؟!»
که رویم نشد بگویم شوخی کرده‌ام. فقط برای لحظه‌ای، دیدم که چقدر دوستش دارم، که کاش می‌شد برویم و قایق سوار شویم که چه ساده می‌شود کسی را خوشحال کرد، همه این‌ها به ثانیه‌ای گذشت، تا که گفتم: «پول نداریم که!» چیزی نگفت و دوباره بازویم را چسبید.
سوار ماشین که شدیم دختری چادری انتهای صندلی عقب نشسته بود. تا که خواستیم بنشینیم، چادرش را جمع کرد، کمی‌ کنار که رفت، میانِ مشکی چادرش و سیاهی صندلی قرمزی‌ای دیدم، فقط لحظه‌ای و بعد نشستیم. نمی‌دانم چه شد که یادم رفت پی‌اش را بگیرم و ببینم چه بود. سیما سرش را گذاشت روی شانه‌ام. کاپشنم را گذاشتم روی پایم. ضبط روشن بود، صدایش کم بود اما. سیما یا خوابید یا خودش را به خواب زد و من هم خیره به جاده یا جایی که یادم نیست، میانِ فکرهایم که هیچ کدام‌شان یادم نیست، گذر زمان را حس نکردم. به خمام نرسیده بودیم که سرش را بلند کرد، دستی به لب‌هایش کشید و شالش را روی سر مرتب کرد.
راننده گاهی، از آینه به چهره‌ خواب‌آلودِ سیما و کمتر به من نگاه می‌کرد. دختر کمی‌ جابه‌جا شد. چادرش را کشید و دور دستش پیچید. نگاهش کردم. رویش به خیابان بود. به خیابانِ شلوغ و پرترافیک. چهارراه گلسار را رد می‌کردیم. اسبِ سفیدِ وسطِ میدان، پشت به انزلی بود و آب از دهانش فواره‌وار بیرون می‌ریخت.
میانِ سیاهی بینِ من و دختر نور روی سگک کیف پولی افتاد که قرمز بود و حایل میانمان. چادرش را که جمع می‌کرد کیف بیرون می‌افتاد و دستش را که پایین می‌آورد کیف زیرِ چادر مخفی می‌شد. قلبم به تپش افتاد. همان‌قدر دست‌هایم کند شده بود. سیما گفت: «پیاده شیم یه‌کم قدم بزنیم؟» نمی‌توانستم بگویم نه، یا حتی بگویم پیاده شویم. کیف را بی‌اختیار سراندم پشتم و گفتم: «مرسی آقا، پیاده می‌شیم.» و پیاده شدیم. با عجله کرایه را دادم و در را بستم. سیما گفت: «چی شد یهو؟!»
گفتم: «تو گفتی پیاده بشیم.»
نمی‌دانم چرا بی‌اختیار می‌خندیدم. دستش را به سمتِ کوچه تاریکِ روبه‌رویمان کشیدم: «بیا.»
گفت: «چیه؟!»
رسیدیم به پاساژِ انتهای کوچه، کاپشنم را باز کردم و کیف را بیرون آوردم.
«برش داشتی؟»
«کفِ ماشین افتاده بود!»
«کفِ ماشین نبود! مالِ اون دختره بود!»
چشم‌های سیاهش درشت شده بود، مثل هربار که ذوق می‌کرد، تعجب می‌کرد، سوال داشت. گفتم: «مالِ اون نبود، باهاش فاصله داشت! مالِ نفر قبلی بود
خندید. با همان چشم‌هایی که نمی‌فهمیدم چه حالی دارند. گفت: «دزدی کردی؟ تو دزدی کردی
و باز خندید و گویی بچه‌ای را ناز می‌کند گفت: «دزدِ من! این چه کاری بود آخه
چیزی نمی‌توانستم بگویم، واقعا نمی‌دانستم «این» چه‌کاری بود که کرده بودم. گفتم: «بازش کن، ببین چقدر پول توشه.»
بلند بلند می‌خندید، کیف را از دستم گرفت. گفتم: «بریم یه جای خلوت، پلیس نگیردمون
و خندیدیم. بلند بلند. گفت: «همش 30 تومن؟! با 30تومن که نمی‌شه کاری کرد
گفتم: «بی‌تجربه بودم!»
فقط می‌خندیدیم، پسِ هر کلمه‌ای می‌خندیدیم و از این کوچه تاریک به آن کوچه خلوت می‌رفتیم. با ذوق بچه‌گانه‌ای زیپ‌های کیف را باز می‌کرد و می‌بست و هربار چیزی نمی‌یافت لب‌هایش آویزان می‌شد و هربار چیزی بود، نشانم می‌داد و دوباره مشغول می‌شد
آدم‌ها که از کنارمان رد می‌شدند، قدم‌های‌شان آرام می‌شد، نگاه‌مان می‌کردند و آرام می‌گذشتند. کیف را که دور انداختیم کمی‌ خیالم راحت شد
گفت: «پولو بده واست کادو تولد بخرم! آفرین
گفتم: «بذار هفته دیگه بریم انزلی قایق‌سواری

 

[ چهار شنبه 14 اسفند 1393برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1783

داستان شماره 1783

داستان آموزنده کمک به رقبا


بسم الله الرحمن الرحیم

یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقه‌ها، جایزه بهترین غله را به ‌دست می‌آورد و به ‌عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همکارانش، علاقه‌مند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته‌ عجیب و جالبی روبرو شدند. این کشاورز پس از هر نوبت کِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش می‌داد و آنان را از این نظر تأمین می‌کرد. بنابراین، همسایگان او می‌بایست برنده‌ مسابقه‌ها می‌شدند نه خود او
کنجکاویشان بیش‌تر شد و کوشش علاقه‌مندان به کشف این موضوع که با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند
کشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همکارانش گفت: «چون جریان باد، ذرات بارورکننده غلات را از یک مزرعه به مزرعه‌ دیگر می‌برد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان می‌دادم تا باد، ذرات بارورکننده نامرغوب را از مزرعه‌های آنان به زمین من نیاورد و کیفیت محصول‌های مرا خراب نکند
همین تشخیص درست و صحیح کشاورز، توفیق کامیابی در مسابقه‌های بهترین غله را برایش به ارمغان می‌آورد

 

[ چهار شنبه 13 اسفند 1393برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1782

داستان شماره 1782

باز باران

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

باز باران با ترانه با گهرهای فراوان میخورد بر بام خانه
یادم آید روز دیرین گردش یك روز شیرین

 

.....
هر وقت باران می‌گرفت این شعر به مغزش هجوم می آورد.و به سرعت پرتاب می‌شد به كوچه باغهای كودكیش؛ كوچه های باریك و پیچ در پیچ خیابان بهارستان؛ آن وقتها كه هنوز تهران پر بود از باغ و برگ چسبهای پیچیده به دیوارها و خانه های قدیمی. هر چند كه دوران عوض شده بود و در گوشه و كنار كوچه ها آپارتمان های 2 طبقه هم به ندرت خودنمائی می‌كردند...اما هنوز انگار همان بو ی خاك و كاهگلی كه روی بعضی از دیوارباغها مانده بود به مشامش می‌رسید.
حتی چهره مادرانی كه وقتی به دنبال دوستانش می‌رفت تا به مدرسه بروند در را با لبخندی درخشان به رویش باز میكردند با چادر نمازهای گلدار و دوست داشتنیشان؛ یعنی كه مادرند؛و دوستانی كه با یقه های سفید و گیسهایی سیاه با ربانهای پاپیون شده سفید با كیفهای دستی دوان دوان می آمدند؛ چهره بقال محل كه هر روز با آفتابه جلوی در مغازه اش؛ همان در های چوبی سبز-آبی؛ لنگه به لنگه؛ آب میپاشید و جارو میزد؛؛؛؛ لبو فروش محل كه روی گاری دستی اش لبوی داغ میگذاشت و با ملاقه روحی اشك چشم قرمز لبو را روی لبوی تكه تكه شده خریداران میریخت و هم میزد تا داغتر شوند؛ !چهره یكی یكی این افراد انگار به تازگی آنها را دیده باشد جلوی چشمانش رژه میرفت و همیشه لبخند زیبای مادر كه در را به رویش می بست و با حمدو سوره ای او را روانه میكرد؛ هر چند كه چند سالی در دوران دبستان با سر كشیدن چادر مشكیش و گرفتن دست او دست دردست به مدرسه میرفتند.
حتی در راه گهگاهی آرام آرام مادر شعرهای كتاب را كه خودش نیز بلد بود با او زمزمه میكرد؛ و چقدر دلچسب كه میدانستی مادران دیگر این كار را نمیكردند؛ و فقط مادر او بود: مادر او كه در این خاطرات همیشه این شعرها را بلد بود؛ گویند مرا چوزاد مادر؛تك تك ساعت چه گوید هوشیار؛ و

 

......
آنقدر غرق در این رنگ و بو و نور و صدا و چك چك باران كودكی میشد كه تمامی مسیر را به ثانیه ای طی میكرد! اما همیشه در میانه این خاطرات تكه گمشده ای بود كه باعث میشد قلبش به طپش بیافتد؛ و مانند دوران نوجوانی گونه هایش گل بیاندازند.... مثل همه خاطرات خوش دوران كودكی و نوجوانی؛ مثل همه رویاها؛ همیشه یك نفر هست كه در خاطراتمان نیمه غبار آلود اما دلنشین و گرم در خاطرمان بماند.... همیشه یك نفر كه دورادور دوستتان داشته یا دوستش داشته بودید.. حس غریبی از عشق كودكی و جوانی
چشمانش را بست و باز كرد نفس عمیقی كشید پر از بوی نم باران؛ مرطوب و دلچسب؛ هوا هوای كودكی؛ احساس كرد موهایش دورش ریخته و در زیر باران میدود كاری كه همیشه دوست می داشت ! با موهای باز و خیس توی حیاط دور حوض میدوید و توی چاله های كوچولوی آب چلپ چلپ میكرد ! اصلا خدایا چه ارتباطی بین این كودكی و باران و عشق هست كه همیشه یك احساس گنگ در كنار باران ته دلت قیلی ویلی میرود....؟؟؟ از خودش سئوال میكرد...این كیه كه همیشه وقتی یاد كودكیم می افتم یادم می آد و نمی آد.....؟؟؟؟ این سایه...؟
برای رد شدن از چهارراه نزدیك منزل كمی مكث كرد؛ خلوت بود به آرامی برروی خطهای سفید عابر پیاده كه او را به یاد روبانهای روی موهای بافته كودكی اش می انداخت قدم گذاشت. نگاهی به دو طرف خیابان كرد؛ هیچكس نبود با شادی تمام شروع به لی لی بر روی خطهای سفید عابر پیاده كرد... به آخر خط رسید سینه به سینه عابری دیگر محكم برخورد كرد؛ آخ ببخشید متوجه نشدم متاسفم.! خواهش میكنم اما من متوجه شما شدم؛ اشكالی ندارد؛ بفرمائید. كمی به سمت راست؛ كمی به چپ؛ آقای روبروئی هم و هر دو لبخندی توام با خجالت. گذشتند یكی به شرق یكی به غرب

....
شلپ شلپ؛ با تعجب برگشت مرد جوان روی خطوط سفید لی لی می‌كرد؛ به آخرین خط كه رسید ایستاد و برگشت برایش دستی تكان داد به علامت خداحافظی یك آشنا. خنده اش گرفت و ناگهان خاطره ای به یادش آمد.در حیاط خانه دور حوض میدوید شلپ شلپ؛ شالاپ شولوپ؛ به آسمان نگاه می‌كرد كه چشمش به پشت بام همسایه افتاد؛ اسبابكشی همسایه جدید را هفته ای پیش دیده بود و مادری جوان كه دست پسركی كمی بزرگتر از خودش را در دست داشت. مادر به رسم رسیدن به خیر با سینی چای و نقل كمی پس از اسبابكشی به منزل همسایه رفته بود و اورا همراه نبرده بود. زیاد دلش نسوخته بود همسایه كه دختر نداشت؛ پسر بود و حتما شیطان.
چشمش كه به پشت بام افتاد دانه باران در چشمش رفت؛ كمی پلك زد و دقیق شد اما همانطور لی لی میكردو شلپ شلپ. پسرك به لبه پشت بام تكیه داده بود و دستش زیر چانه اش بود یك كیسه پلاستیك روی سرش كشیده بود و یك سیم فلزی كه یك رینگ گرد به آن آویزان بود را از پشت بام آویزان كرده بود پائین و تكان تكان میداد.
پسرك خواست تظاهر كند كه او را نگاه نمیكند و بازی خودش را میكند. او هم به كار خودش مشغول شد شالاپ شولوپ...چاله های آب روی برگهای نارنجی و زردو قرمز......چیزی از پشت بام افتاد نگاه كرد رینگ پسرك بود افتاد درست توی حیاط وسط یك چاله كوچولوی آب...شالاپ.
به بالا نگاه كرد پسرك كمی ترسیده بودو ناگهان گفت؛ سلام.

نگاهی به او انداخت باز دانه ای باران به چشمش افتاد پلك زد و تورهای كلاه تابستانی كه سرش گذاشته بود جلوتر كشید؛ گفت سلام! چرا انداختی؟؟
پسر گفت : نینداختم خودش افتاد میندازی بالا
شانه ای بالا انداخت كه یعنی مهم نیست باشه....رینگ را از وسط آب برداشت هنوز طرحی كه رینگ گرد و نازك در چاله آب درست كرده بود دقیقا" به خاطرش بود؛ مثل یك بشقابی كه وسطش سوراخ باشد آب داخلش جمع شده بود خود رینگ طوسی مشكی بود و معلوم بود استفاده شده بود
با اینكه دختر بود ولی همیشه دوست داشت خودش هم یكی از اینها داشته باشد و با یك تكه سیم كه خمش كرده بودند؛ یك رینگ را مثل ماشین راه ببرد.... كمی به رینگ نگاه كرد.اوم مال خودش نبود باید پس می‌داد...برش داشت و بایك دست جلوی چشمانش را گرفت و بالا را نگاه كرد خواست مثلا حساب كند چقدر باید بالا بیاندازد. پسرك منتظر بود با دست اشاره كرد كه بینداز : یعنی می‌گیرمش
امتحان كرد؛ پرت كرد به سمت بالا؛ نه نرسید.....پسرك گفت : محكمتر؛ بالاتر؛...باز خم شد و رینگ را برداشت پرتاب كرد رینگ چرخی خورد و بالا رفت و باز به سمت پائین برگشت . باز برش داشت و پرتاب كرد و با هر بار پرتاب بیشتر لذت میبرد و پسرك بیشتر تشویقش میكرد كه این خود تبدیل شده بود به بازی شاد و جذابی برای هر دو كه صدای خنده هر دو را زیر باران ریز و پودری شادتر جلوه میداد.دوباره پرتاب كرد؛ باشدت و قوی - رینگ با شدت به طرف زمین برگشت ؛ خودش را كنار كشید كه روی سرش نیافتد. رینگ به زمین افتاد و تكه ای از آن شكست.....
با ترس و ناراحتی به بالا نگاه كرد؟ پسرك گفت؛ چی شد. گفت : شكست......بغضش گرفت و بالا را نگاه كرد؛ وقتی دانه باران توی چشمش افتاد گریه اش گرفت. پسرك گفت : چه شد؟ راستی راستی شكست؟؟ و سئوالش بیشتر از واقعیت شكننده بودن رینگ شكننده بود
یادش افتاد كه با چه گریه و هق هقی به آشپزخانه گرم مادر پناه برد؛ بوی آش شله قلمكار همه جا را گرفته بود؛ مادر داشت نعنا داغ و پیاز داغ روی كاسه های آش را میریخت و حیران پرسید : چی شده مادر؟ پاهای مادر را بقل كرد و گفت : رینگ پسر همسایه افتاد پائین و شكست.
مادر بقلش كرده بود و بوسیده بودش: چقدر یخ كرده لپهات مادرم... بیا گشنته بیا یك كاسه آش بخور گرم بشی قربون آن اشكهای گرمت بره مادر
آخه رینگش شكسته؛ توی پشت بومه
: عیبی نداره مادر الان میخواستم براشون آش ببرم با هم میریم رینگشو هم میدیم اون هم آش میخوره دیگه غصه نمیخوره ؛ مگه باهاش دوست شدی؟؟
فكر كرد؟ چه چیزی در كودكی بود كه بدون اینكه با كسی دوست باشیم میتوانستیم با او شاد باشیم و چه میشود كه در بزرگسالی نمیتوانیم گاهی اوقات با كسانی كه دوست هم هستیم شاد باشیم..... باز برگشت و از پشت سر به مردی كه با شادی به او دست تكان داده بود نگاه كرد
صدای تقه در و بعد صدای زنگ در؛ مادر گفت: بارك الله دخترم برو ببین كیه؟ صورتت هم پاك كن قربون او لپهای قرمزت ! و باز زیر لب گفت: یخ كرده بچه ام زیر بارون
كلاهش را برداشت و روی میزی كه مادر كنار آشپزخانه گذاشته بود و رویش شیشه های آبغوره و آب نارنج و مرباها را با سلیقه چیده بود انداخت؛ از بس خیس بود شالاپ صدا كرد؛ به مادر نگاه كرد مادر خندیدو اشاره كه برو در را باز كن..
دوید همانطور كه صورتش را پاك می‌كرد؛ با كمی بغض و لبخندی كه از صورت مادر عاریه گرفته بود به سمت در رفت و در چوبی زرد رنگ را باز كرد........پسرك با یك رینگ سالم جلوی در بود خیس و خندان؛ كیسه روی سرش مانند ناودان از هر طرف آب می‌چكاند
رینگ را به دستش داد و خندید؛ به سرعت دوید به سمت در خانه خودشان. برگشت نگاهی كرد ودر حالی كه پشتش به او بود ازنیمرخ دستی تكان داد و باز خندید. داخل خانه رفت و در را بست
رینگ در دست خوشحال و خندان بدون كلاه به حیاط دوید؛ سرش را بالا گرفت پسرك لبه پشت بام منتظر بود.
با شدت تمام رینگ را به سمت بالا پرتاب كرد و صدای خنده هر دو تمام حیاط و پشت بام و آسمان و باران را پر كرد.
متوجه شد چند دقیقه ایست وسط چاله كوچكی از آب ایستاده و به نوك كفشهایش زل زده....... پشت سرش خطهای سفید عابر پیاده شبیه روبانهای پاپیون شده به گیسهای كودكیش بود.
بس گوارا بود باران
به ! چه زیبا بود باران

 

[ چهار شنبه 12 اسفند 1393برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1781

داستان شماره 1781

خیانت و عشق

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی خیانت به عشق گفت:دیدی؟من بر تو پیروز شده ام
عشق پاسخی نداد
خیانت بار دیگر حرفش را تکرار کرد
ولی باز هم از عشق پاسخی نشنید
خیانت با عصبانیت گفت:چرا جوابی نمی دهی؟
سپس با لحنی تمسخر آمیز گفت:انقدر بار شکست برایت
سنگین بوده است که حتی توان پاسخ هم نداری؟
عشق به آرامی پاسخ داد:تو پیروز نشده ای
خیانت گفت:مگر به جز آن است که هر که تو آن را عاشق کرده ای
من به خیانت وا داشته ام ؟
عشق گفت:آنان که عاشق خطابشان می کنی بویی از من نبرده اند
………..چرا که عاشقان هرگز مغلوب عشق نمی شوند
آنگاه که غرور کسی را له می کنی
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را، نشنوی
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری
می خواهم بدانم
دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی
تا برای خوشبختی خودت

 

[ چهار شنبه 11 اسفند 1393برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1780
[ چهار شنبه 10 اسفند 1393برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1779
[ چهار شنبه 9 اسفند 1393برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1778

داستان شماره 1778

داستان کوتاه دو بازمانده


بسم الله الرحمن الرحیم

مادربزرگم یه جزیره داشت
چیز با ارزشی توش نبود ، در عرض ۱ساعت میتونستی کل جزیره رو بگردی ، ولی واسه ما مثل بهشت بود.
یه تابستون رفتیم به دیدنش و دیدیم که جزیره پر شده از موش
با یه قایق ماهیگیری اومده بودند و خودشون رو با نارگیل سیر میکردن
خوب حالا چطور میشه از شر موش ها توی یه جزیره خلاص شد…مادر بزرگم اینو بهم یاد داد
ما یه بشکه نفتی رو داخل زمین چال کردیم و نارگیل ها رو طوری چیدیم که اونها رو به سمت بشکه هدایت کنه. پس وقتی اونها میخواستن که نارگیل بخورند میافتادن توی بشکه
و بعد از یک ماه ، همه موش ها گیر افتادن
ولی بعدش چیکار میکنی…بشکه رو میندازی تو اقیانوس؟ میسوزونش؟ نه
فقط رهاش میکنی ، و موش ها کم کم گرسنه شدن ، و یکی بعد از دیگری اونها شروع کردن به خوردن همدیگه ، تا زمانی که فقط دوتا ازونا باقی میمونه….دو بازمانده
و بعدش چی میشه؟ اونها رو میکشی؟ نه
اونها رو میگیری و رهاشون میکنی بین درختها….حالا دیگه اونها نارگیل نمیخورند…اونها فقط موش میخورند…تو طبیعتشون رو تغییر دادی
“دو بازمانده .. این چیزیه که اونها مارو بهش تبدیل کردند

 

[ چهار شنبه 8 اسفند 1393برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1777
[ چهار شنبه 7 اسفند 1393برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1776

داستان شماره 1776

ظاهر آدمها


بسم الله الرحمن الرحیم
روی ظاهر و قیافه آدمها قضاوت نکنید
چیزی که توی مردم خارج از کشور ـ چه زن چه مرد ـ خیلی جالبه، سادگی پوشش و سر و وضعشونه
اصلا از وضع ظاهر و لباس و یا حتی رفتارشون نمی شه تشخیص داد اونا چه کارن و یا مثلا چقدر در آمد دارن
بر خلاف مملکت خودمون، تا یارو یه کم پول دار میشه یا یه کم مدرک تحصیلیش میره بالا
یه قیافه ای به خودش می گیره یا ماشینهای آنچنانی و لباسهای مارک دار می پوشه که به مردم بگه من چقدر پول دار و ثروت مندم
بر عکس اونور، یکی رو می بینی شلوارک پوشیده با یه تی شرت یه آدامس هم انداخته گوشه دهنش یه کوله پشتی هم رو کولشه با دوچرخه میاد سر کار تو آسانسور ام در حالی که هدفون گوششه یه سری برات تکون میده پیش خودت می گی این حتما نظافت چیه بعد میفهمی یارو جراح قلبه
یا اینکه تو مترو یکی که صورتش رو اصلاح نکرده با کاپیشن مشکی که زیپشم از سرما کشیده بالا ،با یه کلاه بافتنی رو سرش و یه نایلون تو دستش نشسته داره میره سر کار، یکی هم مث من پیش خودش میگه خوب این بابا یا دربونه یا آبدارچی (البته اونور اصلا آبدارچی نداره!
بعد معلوم میشه طرف سرگئی برین موسس شرکت گوگل، ۲۴ امین ثروتمند جهان با حدود ۲۰ میلیارد دلار ثروت صاحب یه بوئینگ ۷۶۷ و تنها عینک اش که به چشم داره و هنوز البته به بازار عرضه نشده “گوگل گلاس” کلی می ارزه

 

[ چهار شنبه 6 اسفند 1393برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1775
[ چهار شنبه 5 اسفند 1393برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1774

داستان شماره 1774

 

نامه آبراهام لینکلن به آموزگار پسرش


بسم الله الرحمن الرحیم

به پسرم درس بدهید. او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود. به او بیاموزید، که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست. می دانم که وقت می گیرد، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش، یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد. به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید.
اگر می توانید، به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید. به او بگویید تعمق کند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود. به گلهای درون باغچه و به زنبورها که در هوا پرواز می کنند، دقیق شود. به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد. به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردن کشان، گردن کش باشد. به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه برخلاف او حرف بزنند
به پسرم یاد بدهید که همه حرف ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند. ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید. اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند. به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد. به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست. به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد
در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید، اما از او یک نازپرورده نسازید. بگذارید که او شجاع باشد، به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد. توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید، پسرم کودک کم سال بسیار خوبی است

 

[ چهار شنبه 4 اسفند 1393برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1773

داستان شماره 1773

پس مردم کجان ؟


بسم الله الرحمن الرحیم
مددکار بین نگاه پیرمرد و پنجره فاصله انداخت . پیرمرد چشم هایش را بست
مددکار : ببین پیرمرد ! برای آخرین بار می گم ، خوب گوش کن تا یاد بگیری . آخه تا کی می خوای به این پنجره زل بزنی ؟ اگه این بازی را یاد بگیری ، هم از شر این پنجره راحت می شی ، هم می تونی با این هم سن و سال های خودت بازی کنی . مثل اون دوتا . می بینی ؟ آهای ! با توام ! می شنوی ؟
پیرمرد به اجبار پلک هایش را بالا کشید
مددکار : این یکی که از همه بزرگ تره شاهه ، فقط یه خونه می تونه حرکت کنه . این بغلیش هم وزیره . همه جور می تونه حرکت کنه ، راست ، چپ ، ضربدری … خلاصه مهره اصلی همینه . فهمیدی ؟
پیرمرد گفت : ش ش شااا ه … و و وزیـ … ررر
مددکار : آفرین … این دوتا هم که از شکلش معلومه ، قلعه هستن . فقط مستقیم میرن . اینا هم دو تا اسب جنگی . چطوره ؟؟ فقط موند این دو تا فیل که ضربدری حرکت می کنن . و این ردیف جلویی هم که سربازها هستن ، هشت تا ! می بینی ! درست مثل یک ارتش واقعی ! هم می تونی به دشمن حمله کنی ، هم از خودت دفاع کنی ، دیدی چقدر ساده بود . حالا اسماشونو بگو ببینم یاد گرفتی یا نه ؟؟پیرمرد نیم سرفه اش را قورت داد و گفت : پس مردم چی ؟ اونا تو بازی نیستن ؟

 

[ چهار شنبه 3 اسفند 1393برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1772

داستان شماره 1772

آیا شما هم نیمکت…دارید؟


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی لویی شانزدهم در محوطه ی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید ؛از او پرسید تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟ سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم
لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چرا این جاست؟ افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه ی قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده من هم به همان روال کار را ادامه دادم
مادر لویی او را صدازد وگفت من علت را میدانم،زمانی که تو سه سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و از آن روز چهل و یک سال میگذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم میزند
فلسفه ی عمل تمام شده ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد
روزانه چه کارهای بیهوده ای را انجام می دهیم، بی آنکه بدانیم چرا؟
آیا شما هم این نیمکت را در روان خود، خانواده و جامعه مشاهده میکنید؟

 

[ چهار شنبه 2 اسفند 1393برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1771
[ سه شنبه 1 اسفند 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1770

داستان شماره 1770

موسسه لاغری

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرد بخیلی به یک موسسه لاغری مراجعه کرد تا لاغر شود. منشی به او گفت بفرمایید در چه سطحی می خواهید ثبت نام کنید ؟ بخیل گفت : چه سطوحی دارید؟ منشی گفت : ما در اینجا در دو سطح ثبت نام می کنیم یکی در سطح ویک (ضعیف) و یکی در سطح پاور(قدرت) اگر سطح ویک را انتخاب کنید، مبلغ ثبت نام یک ساعت و یک دلار است و اگر سطح پاور را انتخایب کنید، 2 ساعت و سه دلار است. بخیل با خود اندیشید من که زیاد لاغر نیستم الکی چرا سه دلار بدهم؟ و سپس سطح ضعیف را انتخاب کرد.
وی را به مکانی در بسته هدایت کردند. در آنجا دختر جوان و زیبایی ایستاده بود مسئول موسسه گفت: شما یک ساعت وقت دارید که این دختر را در این مکان بسته گیر بیاندازید. ضمن اینکه با این جست و خیز لاغر می شوید، اگر توانستید او را کمتر از یک ساعت بگیرید، باقی یک ساعت وی در اختیار شماست!
پس بخیل بسیار خوشحال شد و بدنبال دختر دوید تا وی را بگیرد ولی دختر بسیار چابک بود و مرتب از دست وی فرار می کرد. تا اینکه بخیل در مکانی دختر را به چنگ انداخت! اما هنوز اقدامی نکرده بود که زنگ پایان یک ساعت به صدا درآمد!
بخیل هر چه اصرار کرد که پول یک ساعت اضافی را می‌دهم، بگذارید اینجا باشم؛ افاقه نکرد و او را از آن مکان بیرون کردند. بخیل با خود گفت : فردا استثنائا خساست را کنار می‌گذارم و سطح پاور را انتخاب می‌کنم و دو ساعت آن مکان را کرایه می کنم تا یک ساعت را صرف گرفتن دختر کنم و یک ساعت را…
پس روز بعد پیش منشی آن موسسه رفت و سه دلار زد بروی میز و گفت: سطح پاور لطفا!بخیل را به همان مکان دیروز هدایت کرده و در را نیز از آنطرف قفل کردند. اما بخیل اثری از دختر در آنجا ندید. ناگهان چشمش به مردی بسیار هیکلی و درشت اندام خورد! بخیل وحشت زده پرسید تو کیستی و آن دختر کجاست؟
شخص هیکلی گفت: آن دختر مربوط به سطح ضعیف است و من مربوط به سطح پاور. حالا من دو ساعت دنبال تو می‌کنم و تو نیز دو ساعت وقت داری که خودت را از چنگ من نجات دهی و فرار کنی وگرنه...

 

[ سه شنبه 30 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1769

داستان شماره 1769

مردم بی بخار


بسم الله الرحمن الرحیم

در زمان قدیم پادشاهی زندگی میکرد که یک وزیر سیاستمدار داشت، یکی روز پادشاه در فکر بود و وزیر سوال کرد قربان در چه فکری هستید؟!؟!
پادشاه گفت در فکری هستم که چطور از این مردم پول بیشتری بگیرم که مشکل ساز هم نشود!!
وزیر گفت قربان من یک راه حل دارم اینکه از این به بعد هر کس که قصد ورود به شهر رو داشت مبلغ ۲ سکه پرداخت کند
پادشاه گفت نه نه … اینجوری بر ضد ما شورش میکنند، چون بدون دلیل ازشون پول گرفتیم !!!
وزیر گفت این کار را به من بسپار
از فردا اعلام شد که هر کس قصد ورود به شهر را دارد باید مبلغ دو سکه بپردازد
پادشاه مظرب بود و منتظر شورش مردم بود
ولی هیچ کس عکس العملی نشان نداد و از فردا هر کس که وارد شهر میشد مبلغ دو سکه پرداخت میکرد
وضع به همین منوال گذشت تا یک روز پادشاه به وزیر گفت: من فکر میکردم مردم شورش کنن و تخت مارا پایین بکشند
در این حال وزیر گفت این مردم بدتر از اونی هستن که شما فکر میکنید، میخواهم به شما ثابت کنم، از این به بعد برای ورود به شهر هر کس باید هر کس پنج سکه پرداخت کند
پادشاه گفت اینبار حتما شورش میکنن و کار ما تمام است
ولی وزیر گفت قربان این امر را به من واگذار کنید و فقط چهره واقعی این مردم را ببینید
اینبار هم مث بار اول هر کس وارد شهر میشد پنج سکه پرداخت میکرد و بدون هیچ حرفی داخل شهر میشد
اینبار وزیر اعلام کرد که هر کس از شهر هم بخواهد خارج شود باید پنج سکه دیگر هم بپردازد
باز پادشاه ترسید و وزیر باز گفت قربان به من واگذار کنید
کار به جایی رسید که هر کس وظیفه خود میدانست که هم برای ورود و هم برای خروج از شهر پنج سکه بپردازد
تا اینکه یک روز پادشاه به وزیر گفت که مردم خیلی خشمناک هستند و به همین زودی ها بساط تاج و تخت ما رو پایین خواهند کشید
در این حال وزیر پوزخندی زد و گفت برای اثبات نادرستی حرف شما میخوام دست به کار بزنم
گفت از این به بعد هر کس بخواهد از شهر خارج شود علاوه بر پنج سکه باید یک کشیده هم از مامور ما بخورد!
پادشاه اینبار به هم اشفت و گفت کم همچین دستوری نمیدهم، چون این دیگر برای مردم غیر قابل تحمل است و حتما کار ما تمام است
وزیر گفت قربان برای اینکه به شما ثابت کنم، فردا صبح شما به قسمت برج دروازه شهر بیایید و از بالا شاهد ماجرا باشید
فردا آن روز مردم برای خروج از شهر صف کشیده بودند و یک مامور پنج سکه از آنها دریافت میکرد و به آنها کشیده میزد تا خارج شوند
که ناگهان از بین جمعیت یک نفر فریاد زد :این چه وضعی است، ما را مسخره کرده اید
در همین حین پادشاه که از بالا شاهد ماجرا بود به وزیر نگاهی با ترس انداخت و گفت دیدی؟!؟
همین الان شورش سنگینی رخ میدید و کار تاج و تخت ما پایان می یابد
مامور از شخص پرسید چرا فریاد میزنی ؟!؟!!؟ مشکل تو چیست؟؟!؟
مرد گفت ما همه کار و زندگی داریم و تعداد ماموران شما کم است
چند مامور دیگر بیاورید که سریعتر کار ما رو راه بیاندازند که به کار و زندگی خود برسیم

 

[ سه شنبه 29 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1768

داستان شماره 1768

ترك فقيرى هم مشكل است

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در زمان ملك حسين كرت (كورت ) مولانا ارشدى بود كه به فقر و گدايى مشهور بود لكن صداى خوبى داشت و مردم را متاءثر مى كرد. وقتى ملك حسين خواست كه پيام آورى به شيراز نزد شاه شجاع بفرستند تا مدعاى او را خاطرنشان كند گفتند: در بيان ، مولانا ارشد فقير و گدا خوب است
ملك حسين او را خواست و گفت : تو را براى كار مهمى مى فرستم فقط يك عيب دارى كه دست فقر دراز مى نمائى ؛ اگر عهد كنى آبروريزى نكنى تو را به شيراز مى فرستم ! او را بيست هزار دينار داد و عهد گرفتند مبادا در شيراز دست گدائى بگشايد
اسباب سفر او را آماده و بيست و پنج هزار دينار به او دادند. او به شيراز رفت و به مدعا جواب يافت . چون خواست برگردد، شاه شجاع و اركان دولت از او خواستند با صدايش پند و آوازى از او بشنوند
قرار شد بعد از نماز جمعه در مسجد جامع ، صدا به وعظ بگشايد؛ همه اركان دولت و مردم هم جمع بودند. چون صدا بلند كرد و همه را جذب كرد، صفت گدائى قوه طمعش را به حركت درآورد، نزد همگان گفت : مرا سوگند دادند از فقر و گدائى چيزى نگويم . از وقتى به شهر شما آمدم خبرى نشد! آيا شما سوگند نخورده ايد كه مرا چيزى ندهيد؟ مردم در عين گريه ، خندان شدند و آنقدر به او پول دادند تا راضى شد

 

[ سه شنبه 28 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1767

داستان شماره 1767

 

جواب وزير مختار

 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

استعمار گران و كشورهاى ابر قدرت هميشه در پى نابودى كشورهاى كوچك هستند، و به لباس دوستى هزاران مكر و حيله در درون دارند تا به اهداف خود برسند
وقتى كه ميرزا محمد تقى خان امير كبير نخست وزير ناصرالدين قاجار بود يكى از معلمان مدرسه دارالفنون به نام ((نظر آقا)) مى گفت : هر وقت امير كبير سفراى خارجى را مى پذيرفت مرا براى مترجمى احضار مى كرد.در يكى از ملاقاتهاى او و سفير روس حادثه جالبى رخ داد و آن اينكه : وزير مختار روسيه درباره مرزهاى ايران با روسيه تقاضاى نامناسبى داشت ، او را براى امير كبير ترجمه كردم . امير كبير فرمود: به وزير مختار بگو هيچ كشك و بادنجان خورده اى ؟
سخن او را براى وزير روس گفتم ، او تعجب كرد و گفت : بگوئيد: خير! امير كبير گفت : پس بوزير روسيه بگو: ما در خانه مان يك فاطمه خانم جانى هست كه كشك و بادنجان خوبى درست مى كند، امروز هم درست كرده و يك قسمت آن را براى شما مى فرستم تا بخوريد و ببينيد چقدر خوب است
وزير مختار گفت : بگوئيد ممنونم ، ولى درباره مرزها و سرحدات چه مى فرمائيد؟
اميركبير در جواب گفت : به وزير مختار بگوئيد: آى كشك و بادنجان ، آى فاطمه خانم جان
همينطور با اين كلمات جواب حيله بازيهاى وزير مختار را داد، كه به كمال نااميدى وزير مختار برخاست و رفت

[ سه شنبه 27 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1766

داستان شماره 1766

درمان چاقى

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

پادشاهى با عدالت به مرضى دچار شد كه بدنش گوشت زيادى آورد و بى حد چاق شد، به حدى كه قادر به حركت نبود. روزى وزراء و امراء كشور براى معالجه او به نزد پزشكان و حكيمان رفتند و آنها را آوردند ولى آنها از معالجه عاجز ماندند تا آنكه شخص خردمند و حكيمى به آنان گفت : داروى سلطان نزد من است . همگى خوشحال شدند، و او را بخدمت سلطان بردند. چون نظرش به سلطان افتاد و نبض او را گرفت ، گفت : سلطان تا چهل روز ديگر مى ميرد، اگر سلطان بعد چهل روز زنده بود او را معالجه مى كنم
سلطان اين كلام را شنيد لرزه بر تن او افتاد و هر روز بخاطر اين غم و ترس از مرگ ، لاغر و ضعيف مى شد تا آنكه مدت چهل روز تمام شد و بدنش مانند مردم معمولى و متعادل شد
آن خردمند را آوردند و عرض كرد: من در استنباط خود خطا كرده بودم و حكم درست نبود؛ آنگاه رو به وزراء نمود و گفت : اين دستور تمهيد و مقدمه اى بود براى رفع بيمارى سلطان و هيچ نسخه اى در ميان نيست . پس ‍ او را جايزه بسيار عطا كردند

 

[ سه شنبه 26 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1765

داستان شماره 1765

هدهد

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى سپاهيان حضرت سليمان عليه السلام از جمله پرندگان نيز كه در گروه سپاهيان آن پيامبر صلى الله عليه و آله قرار داشتند، با سليمان ملاقات كردند و مجلس باشكوهى در محضر او بپا نمودند.همه آنها با كمال ادب همدل در خدمت او توقف نمودند؛ و هر پرنده اى هنر و دانش خود را براى سليمان عليه السلام بازگو نمود تا اينكه نوبت به هدد (شانه بسر) رسيد و گفت : هنرم اين است (وقتى كه در اوج هستم آب در قعر زمين را با چشم تيزبين خود مشاهده مى كنم كه آيا از دل خاك مى جوشد يا كه از سنگ بيرون مى آيد. خوبست مرا در لشگر خود منصبى عطا كنى تا در سفرها جايگاه آب را به شما نشان دهم
سليمان عليه السلام قبول كرد و منصب نشان دادن آب را به عهده او واگذارد. كلاغ وقتى باخبر شد به سليمان عليه السلام گفت : او دروغ مى گويد، زيرا اگر راست مى گويد كه آب را در زير زمين مشاهده مى كند، پس چرا زير مشتى خاك دام را نمى بيند و در قفس مى افتد
هدهد در جواب گفت : اى سليمان سخن دشمن را در موردم نپذير! اگر من دروغ مى گويم سرم را از بدن جدا كن . من در همان اوج پرواز دام را مى نگرم . چون قضاء و قدر مى آيد، پرده بر چشم هوشم مى افتد
چون قضاء آيد شود دانش بخواب
مه سيه گردد بگيرد آفتاب

 

[ سه شنبه 25 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1764
[ سه شنبه 24 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1763

داستان شماره 1763

داستان نامه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یك دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شركت امریكائی ج پ مورگان نامه‌ای بدین مضمون نوشته است
می‌خواهم در آنچه اینجا می‌گویم صادق باشم. من 24 سال دارم. جوان و بسیار زیبا، خوش‌اندام، خوش هیکل، خوش بیان، دارای تحصیلات آکادمیک و مسلط به چند زبان دنیا هستم.آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلار یا بیشتر ازدواج كنم. شاید تصور كنید كه سطح توقع من بالاست، اما حتی درآم سالانه یك میلیون دلار در نیویورك هم به طبقه متوسط تعلق دارد. چه برسد به 500 هزار دلار. خواست من چندان زیاد نیست. آیا مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلاری وجود دارد؟ آیا شما خودتان ازدواج كرده‌اید؟ سئوال من این است كه چه كنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج كنم؟ چند سئوال ساده دارم
یک-    پاتوق جوانان مجرد و پولدار كجاست؟
دو-    چه گروه سنی از مردان به كار من می‌آیند؟
سه-    معیارهای شما برای انتخاب همسر كدامند؟
و اما جواب مدیر شركت مورگان
نامه شما را با شوق فراوان خواندم. در نظر داشته باشید كه دختران زیادی هستند كه سوالاتی مشابه شما دارند. اجازه دهید در مقام یك سرمایه‌گذار حرفه‌ای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل كنم
درآمد سالانه من بیش از 500 هزار دلار است كه با شرط شما همخوانی دارد، اما خدا كند كسی فكر نكند كه اكنون با جواب دادن به شما، وقت خودم را تلف می‌كنم.از دید یك تاجر، ازدواج با شما اشتباه است، دلیل آن هم خیلی ساده است: آنچه شما در سر دارید مبادله منصفانه "زیبائی" با "پول" است. اما اشكال كار همین جاست: زیبائی شما رفته‌رفته بعد ده سال آرام آرام به کل محو می‌شود اما پول من، در حالت عادی بعید است بر باد رود
در حقیقت، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه و چین و چروک و پیری زود رس زنانه جایگزین این زیبائی خواهد گردید و اثری از این جوانی و زیبائی باقی نخواهد ماند. از نظر علم اقتصاد، من یك "سرمایه رو به رشد" هستم اما شما یك "سرمایه رو به زوال". به زبان وال‌استریت، هر تجارتی "موقعیتی" دارد. ازدواج با شما هم چنین موقعیتی خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت كند عاقلانه آن است كه آن را نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار كرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما.  بنابراین هر آدمی با درآمد سالانه 500 هزار دلار نادان نیست که با شما ازدواج کند به همین دلیل ما فقط با امثال شما قرار می‌گذاریم اما ازدواج هرگز
اما اگر شما علاوه بر جوانی و زیبائی کالایی داشته باشید که مثل سرمایه من رو به رشد باشد و یا حداقل نفع آن از من منقطع نشود کالاهایی با ارزش مثل "انسانیت، پاکدامنی، شعور، اخلاق، تعهد، صداقت، وفاداری، حمایت، دوست داشتن، عشق و ... " آن وقت احتمالا این معامله برای من هم سود فراوانی خواهد داشت چون ممکن است من حتی فاقد دارایی هایی با ارزش با مشخصات شما باشم و برای داشتن آنها پول زیادی خرج کنم. چون بعد چند مدت از ازدواج، بیش از زیبائی، اندام و هیکل، مواردی که بیان کردم برای زندگی مشترک لازم بوده و من شدیدا به آنها نیاز پیدا خواهم کرد
در هر حال به شما پیشنهاد می‌كنم كه قید ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید. بجای آن شما خودتان می‌توانید با کمی تفکر و تلاش و با داشتن درآمد سالانه پانصد هزار دلاری، فرد ثروتمندی شوید. اینطور، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آن كه یك پولدار احمق را پیدا كنید
امیدوارم این پاسخ كمكتان كند

[ سه شنبه 23 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1762

داستان شماره 1762

داستان آموزنده درخت و مسافر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مسافري خسته كه از راهي دور مي آمد ، به درختي رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدري اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادويي بود ، درختي كه مي توانست آن چه كه بر دلش مي گذرد برآورده سازد
وقتي مسافر روي زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب مي شد اگـر تخت خواب نـرمي در آن جا بود و او مي تـوانست قـدري روي آن بيارامد
 فـوراً تختي كه آرزويـش را كرده بود در كنـارش پديـدار شـد
مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. كاش غذاي لذيـذي داشتم
ناگهان ميـزي مملو از غذاهاي رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد
 پس مـرد با خوشحالي خورد و نوشيد
بعـد از سیر شدن ، كمي سـرش گيج رفت و پلـك هايش به خاطـر خستگي و غذايي كه خورده بود سنگين شدند.  خودش را روي آن تخت رهـا كرد و در حالـي كه به اتفـاق هاي شـگفت انگيـز آن روز عجيب فكـر مي كرد با خودش گفت
قدري ميخوابم. ولي اگر يك ببر گرسنه از اين جا بگـذرد چه؟
و ناگهان ببـري ظاهـر شـد و او را دريد
هر يك از ما در درون خود درختي جادويي داريم كه منتظر سفارش هايي از جانب ماست
ولي بايد حواسـمان باشد ،  چون اين درخت افكار منفي ، ترس ها ، و نگراني ها را نيز تحقق مي بخشد
بنابر اين مراقب آن چه كه به آن مي انديشيد باشيد

 

[ سه شنبه 22 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1761
[ سه شنبه 21 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1760

داستان شماره 1760

خر دانا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود
خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلطيد. بعد از اينکه روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود
روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بيابان ول کرد و رفت
خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر مي کرد که «يک عمر براي اين
بي انصاف ها بار کشيدم و حالا که پير و دردمند شده ام مرا به گرگ بيابان
مي سپارند و مي روند.» خر با حسرت به هر طرف نگاه مي کرد و يک وقت ديد که راستي راستي از دور يک گرگ را مي بيند
گرگ درنده همينکه خر را در صحرا افتاده ديد خوشحال شد و فريادي از شادي کشيد و شروع کرد به پيش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد
خر فکر کرد«اگر مي توانستم راه بروم، دست و پايي مي کردم و کوششي به کار
مي بردم و شايد زورم به گرگ مي رسيد ولي حالا هم نبايد نااميد باشم و تسليم گرگ شوم. پاي شکسته مهم نيست. تا وقتي مغز کار مي کند براي هر گرفتاري چاره اي پيدا مي شود.» نقشه اي را کشيد، به زحمت از جاي خود برخاست و ايستاد اما
نمي توانست قدم از قدم بردارد. همينکه گرگ به او نزديک شد خر گفت:«اي سالار درندگان، سلام
گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت:«سلام، چرا اينجا خوابيده بودي؟» خر گفت: «نخوابيده بودم بلکه افتاده بودم، بيمارم و دردمندم و حالا هم نمي توانم از جايم تکان بخورم. اين را مي گويم که بداني هيچ کاري از دستم بر نمي آيد، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابي در اختيار تو هستم ولي پيش از مرگم يک خواهش از تو دارم
گرگ پرسيد:«خواهش؟ چه خواهشي؟خر گفت:«ببين اي گرگ عزيز، درست است که من خرم ولي خر هم تا جان دارد جانش شيرين است، همانطور که جان آدم براي خودش شيرين است البته مرگ من خيلي نزديک است و گوشت من هم قسمت تو است، مي بيني که در اين بيابان ديگر هيچ کس نيست. من هم راضي ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولي خواهشم اين است که کمي لطف و مرحمت داشته باشي و تا وقتي هوش و حواس من بجا هست و بيحال نشده ام در خوردن من عجله نکني و بيخود و بي جهت گناه کشتن مرا به گردن نگيري، چرا که اکنون دست و پاي من دارد مي لرزد و زورکي خودم را نگاهداشته ام و تا چند لحظه ديگر خودم از دنيا مي روم. در عوض من هم يک خوبي به تو مي کنم و چيزي را که نمي داني و خبر نداري به تو مي دهم که با آن بتواني صد تا خر ديگر هم بخري
گرگ گفت:«خواهشت را قبول مي کنم ولي آن چيزي که مي گويي کجاست؟ خر را با پول مي خرند نه با حرف
خر گفت:«صحيح است من هم طلاي خالص به تو مي دهم. خوب گوش کن، صاحب من يک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس، و چون من در نظرش خيلي عزيز بودم براي من بهترين زندگي را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طويله ام را با آجر کاشي فرش مي کرد، تو بره ام را با ابريشم مي بافت و پالان مرا از مخمل و حرير مي دوخت و بجاي کاه و جو هميشه نقل و نبات به من مي داد. گوشت من هم خيلي شيرين است حالا مي خوري و مي بيني. آنوقت چون خيلي خاطرم عزيز بود هميشه نعل هاي دست و پاي مرا هم از طلاي خالص مي ساخت و من امروز تنها و بي اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولي من خيلي خر ناز پرورده اي هستم و نعلهاي دست و پاي من از طلا است و تو که گرگ خوبي هستي مي تواني اين نعلها را از دست و پايم بکني و با آن صدتا خر بخري. بيا نگاه کن ببين چه نعلهاي پر قيمتي دارم!»
همانطور که ديگران به طمع مال و منال گرفتار مي شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همينکه به پاهاي خر نزديک شد خر وقت را غنيمت شمرد و با همه زوري که داشت لگد محکمي به پوزه گرگ زد و دندانهايش را در دهانش ريخت و دستش را شکست
گرگ از ترس و از درد فرياد کشيد و گفت:«عجب خري هستي
خر گفت:«عجب که ندارد، ولي مي بيني که هر ديوانه اي در کار خودش هوشيار است. تا تو باشي و ديگر هوس گوشت خر نکني
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهي به او برخورد و با ديدن دست شل و پوزه خونين گرگ از او پرسيد:«اي سرور عزيز، اين چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچي تيرانداز کجا بود؟
گرگ گفت:«شکارچي تيرانداز نبود، من اين بلا را خودم بر سر خودم آوردم
روباه گفت:«خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردي؟
گرگ گفت:«هيچي، آمدم شغلم را تغيير بدهم و اينطور شد، کار من سلاخي و قصابي بود، زرگري و آهنگري بلد نبودم ولي امروز رفتم نعلبندي کنم

 

[ سه شنبه 20 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1759

داستان شماره 1759

داستان پنكه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت ، یک  مورد تحقیقاتی به یاد ماندنی اتفاق افتاد :
شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او  اظهار داشته  بود  که  هنگام  خرید  یک بسته صابون  متوجه شده بود که  آن قوطی خالی است. بلافاصله  با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد  کارخانه  این مشکل  بررسی و ... دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی  و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید  .  مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند : پایش ( مونیتورینگ )  خط بسته بندی با اشعه ایکس
بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین ،‌دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولیشن بالا نصب شده  و خط مذبور تجهیز گردید  . سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند  تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی  جلوگیری نمایند  
نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا ،  مشکلی مشابه  نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا  یک  کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد :  تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط  بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد

 

[ سه شنبه 19 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1758

داستان شماره 1758

طوطی بیچاره

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

خانمی طوطی ای خرید اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند
او به صاحب مغازه گفت این پرنده صحبت نمی کند
صاحب مغازه گفت : آیا در قفسش آینه ای هست ؟ طوطی ها عاشق آینه هستند ، آن ها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند . آن خانم یک آینه خرید و رفت
روز بعد باز آن خانم برگشت  طوطی هنوز صحبت نمی کرد
صاحب مغازه پرسید : نردبان چه ؟ آیا در قفسش نردبانی هست ؟ طوطی ها عاشق نردبان هستند. آن خانم یک نردبان خرید و رفت
اما روز بعد باز هم آن خانم آمد
صاحب مغازه گفت : آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد ؟ نه ؟ خب مشکل همین است . به محض این که شروع به تاب خوردن کند ، حرف زدنش تحسین همه را بر می انگیزد . آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و
رفت
وقتی که آن خانم روز بعد وارد مغازه شد ، چهره اش کاملأ تغییر کرده بود . او گفت : طوطی مرد
صاحب مغازه شوکه شد و پرسید : آیا او حتی یک کلمه هم حرف نزد ؟
آن خانم پاسخ داد : چرا ، درست قبل از مردنش با صدای ضعیفی گفت آیا در آن مغازه غذایی برای طوطی ها نمی فروختند ؟

 

[ سه شنبه 18 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1757
[ سه شنبه 17 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1756

داستان شماره 1756

امنيت در دستگاه ديوانی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

روزی مردی پیش قاضی آمده و گفت : ای قاضی نگهبان دروازه شهر هر بار که من وارد و یا خارج می شوم مرا به تمسخر می گیرد و در مقابل حتی نزدیکانم دشنامم می دهد . قاضی پرسید چرا ؟ این رفتار را می کند مگر تو چه کرده ایی آن مرد گفت : هیچ ، خود در شگفتم چرا با من چنین می کند .
قاضی گفت بیا برویم و خود با لباسی پوشیده در پشت سر شاکی به راه افتاده و به او گفت به دروازه شو تا ببینم این نگهبان چگونه است . به دروازه که رسیدند نگهبان پوز خندی زد و شروع کرد به دشنام گویی و تمسخر آن مرد بیچاره . قاضی صورت خویش را از زیر نقاب بیرون آورد و گفت مردک مگر مریضی که با رهگذران اینچنین می کنی سپس دستور داد او را گرفته و محبس برده و بر کف پایش ۵۰ ضربه شلاق بزنند

 

سه روز بعد دستور داد نگهبان را بیاورند و رو کرد به او و گفت مشکل تو با این مرد در چه بود که هر بار او را می دیدی دیوانه میشدی و چنین می گفتی ؟مرد گفت : هیچ
قاضی پرسید پس چرا در میان این همه آدم به او می گفتی ؟
گفت : چون می پنداشتم این حق را دارم که با مردم چنین کنم  اما هر ضربه شلاق به یادم آورد که باید پا از گلیم خود بیرون نگذارم
قاضی گفت : عجیب است با این که به تو بدی نکرده بود تو به او می تاختی ؟ چون فکر می کردی این حق را داری !؟
آن مرد گفت سالها به مردم به مانند زیر دست می نگریستم فکر می کردم چون مواجب بگیر سلطانم پس دیگران از من پایین تر هستند . این شد که کم کم به عابرین آن طور برخورد می کردم که دوست داشتم
قاضی پس از آن ماجرا پنهانی در کار کارمندان و کارگزاران دستگاه دیوانی دقت کرد و دید اغلب آنها  دیگر وظایف خویش را آن گونه که دستور گرفته اند انجام نمی دهند و هر یک به شیوه ایی به خطاکاری روی آورده اند . به محضر سلطان شد و شرح جریان را بگفت
سلطان در دم دستور داد او را بگیرند و به محبس برده و ۵۰ چوب بر کف پای بیچاره قاضی بنوازند . چون قاضی را بار دیگر به پیشگاه سلطان آوردند سلطان گفت : خوب حالا فهمیدی در کار دیوانی دخالت کردن چه مزه ایی دارد . قاضی سر افکنده و گریان گفت : آری و سپاس از چوب سلطان که مرا به خود آورد
قاضی چون از درگاه سلطانی برون شد با خود گفت : عجبا ! من به پیش سلطان شدم تا خطاهای عوامل حکومت را باز گویم و او به من فهماند زمان چقدر دستگاه و دیوان را عوض می کند . متفکر یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : ریشه رشد تبهکاری در امنیت بزهکار است . و اینچنین بود که قاضی دست از قضاوت شسته با خانواده عزم ترک دیار خویش کرد . چون از دروازه خارج می شد دید همان نگهبان بزهکار با ترکه ایی در دست ، مردم را مضحکه و مورد ریش خند قرار می دهد

 

[ سه شنبه 16 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]