اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1815

داستان شماره 1815

داستان شیر در ایران و خارج


بسم الله الرحمن الرحیم
روزنامه ی خبری چاپ کرده بود که حالا یادم نیس که تو مالزی اتفاق افتاده بود یا تو اندونزی:
((جوانی در جنگلی مشغول قدم زدن بوده که شیر درنده ای به او نزدیک می شود.جوان بالای درختی می رود و فوری تلفن همراهش را در می آورد و شماره ی خانه اش را می گیرد.پدرش گوشی را برمی دارد و می پرسد:پسرجان کجایی؟

پسر می گوید:در جنگل بالای درختی هستم و آن پایین شیری دهانش را باز کرده که من خسته بشوم و آن تو بیفتم.

پدر نشانی درخت را می گیرد و بعد از مدتی با عده ای مسلح سر می رسد.شیر که می بیند این کار به زحمتش نمی ارزد راهش را می کشد و می رود.))

با خودم فک کردم اگه این اتفاق تو ایران افتاده بود چی میشد:


میدونید چی میشد؟؟؟؟؟؟

پسر جوونی تو جنگلای مازندران داش واس خودش سلانه سلانه را می رفت به یه درخت بد بخت میرسه. با خودش میگه :عجب چیزیه بذا روش با چاقو یه قلب تیر خورده بکشم زیرشم یه یادگاری بنویسم.
چاقوشو اَ جیبش در می آره و با تلاش فراووووووووووووووووووووون قلب تیر خورده ای رو تنه ی این درخته کنده کاری می کنه

زیرشم اول اسم آجیشو خودشو مینویسه(همون آجیش  که قبلا با هم رفته بودن در در) همین که میخواد یه شعر از اون هام زیرش بنویسه شیر درنده سر میرسه و میگه:آق پسَ سام علیک

پسرمونم سه سوته رنگش از صورتی مایل به قرمز به سفید تغییر پیدا میکنه و مایع زرد رنگی از دم پا های شلوارش سرازیر میشه میگه:درود بر شما حال جنابعالی خوب است؟چه عجب از این طرف ها؟

شیر دهنشو لیس میزنه میگه:گشنمون بو گفیم دلی اَ عزا در بیاریم

پسی میبینه جای شوخی نیس چارچنگولی اَ درخت میره بالا میره میشینه رو آخرین شاخش و زبونشو واس شیر درمیاره

شیر میگه:صنار بده آش،به همین خیال باش .مَ وقت زیاد دارم همین پایین منتظرم.

پسی میگه:........ زیادی میخوری ................  .(اینجاهاش به دلیل غیر اخلاقی بودن سانسور شده.)

بعد موبایلشو درمی آره و شماره خونشونو میگیره . و از اونجا که خداییش سیم کارتای ایرانسل همه جا خط میدن نمیتونه با خونشون تماس حاصل کنه

حالا آقا شیره رو ولش چون بعد حرفای بسیار مودبانه ی آق پسرمون یه ذره شده

تماس گرفتن آق پسرمون یه روز طول میکشه آخرش در حالی که رو نوک انگشتای پاش رو آخرین شاخه ی درخت وایستاده بالاخره موفق میشه تماسشو حاصل کنه.باباش گوشی رو برمیداره میگه :الووووو

پسی میگه :سلام بابا منم

باباش :سلام و زهرمار توله سگ معلومه تا حالا کجا بودی همه جارو دنبالت گشتیم ک... حالا شبو کجا خوابیدی ؟و...(توضیحات لازمو بالا داده بودم)

همین که بیچاره پسره میخواد بگه که چی شده قطع میشه و دیگه هیچ کس نمیتونه از اون پسره خبری بگیره

 

[ چهار شنبه 15 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1814

داستان شماره 1814

داستان جالب(محل دقیق ضربه


بسم الله الرحمن الرحیم
مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس ازسی سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بوداشکال را رفع کند بنابراین، نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است.

مهندس، این ا مر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد و با سربلندی می گوید: اشکال اینجاست آن قطعه تعمیر می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد. مهندس دستمزد خود را پنجاه هزار دلار معرفی می کند.

حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند و او بطور مختصر این گزارش را می دهد: بابت یک قطعه گچ: ۱ دلار و بابت دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم: چهل و نه هزارو نه صدو نودو نه دلار

 

[ چهار شنبه 14 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1813
[ چهار شنبه 13 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1812

داستان شماره 1812

قدر خانواده ات را بدان


بسم الله الرحمن الرحیم
با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم اووه! معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام. دقت نکردم
ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم
کمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همینکه برگشتم به او خوردم و تقریبأ انداختمش با اخم گفتم: ”اه ! ازسرراه برو کنار”
قلب کوچکش شکست و رفت
نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت: وقتی با یک غریبه برخورد میکنی ، آداب معمول را رعایت میکنی اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی
برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی. آنها گلهایی هستند که او برایت آورده است خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه
هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی در این لحظه احساس حقارت کردم
اشکهایم سرازیر شدند. آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم بیدار شو کوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟
گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم نمیبایست اونطور سرت داد بکشم گفت: اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان ،، من هم دوستت دارم دخترم و گل ها رو هم دوست دارم مخصوصا آبیه رو گفت: اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن
میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو
آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟ اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد
و به این فکر کنید که ما خود را وقف کارمیکنیم و نه خانواده مان چه سرمایه گذاری نا عاقلانه ای
اینطور فکر نمیکنید؟
به راستی کلمه “خانواده” یعنی چه ؟

 

[ چهار شنبه 12 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1811

داستان شماره 1811

منطق چیست


بسم الله الرحمن الرحیم
شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟
استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد ، پیش من می آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه
استاد گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند، پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
استاد جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.و باز پرسید :
خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه
استاد گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو!
استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچکدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
استاد در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق  خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی رابخواهی ثابت کنی

 

[ چهار شنبه 11 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1810

داستان شماره 1810

نیروی اراده


بسم الله الرحمن الرحیم
در آوريل سال هزارو چهارصدو سی و نه،كريستف كلمب پس از كشف دنياي جديدش در حال صرفشام با مردان مهربان اسپانيايي بود كه يكي از آنان گفت:"حتي اگر ارباب شما اينقاره جديد را كشف نكرده بودند،در اين جايعني اسپانيا،كه سرزميني غني از مردان بزرگ و با لياقت در گيتي شناسي و ادبيات است،شخصي پيدا مي شد كه ايده اي مشابه با نتيجه اي مشابه داشته باشد." كريستف كلمب غرورش جريحه دارشد ولي براي جواب دادن عجله نكرد.در آن لحظه خواست تا تخم مرغي برايش بياورند.سپس آن را روي ميز گذاشت و گفت:آقايان،شرط مي بندم كه هيچ كدام از شما نمي تواند اين تخم مرغ را در حالت ايستاده روي ميز قرار دهد،البته همان طوري كه من اين كار را بدون هيچ كمكي انجام خواهم داد. همگي تلاششان را براي نگه داشتن تخم مرغ روي سطح پهن تر آن كردند،ولي بيهوده بود،بعد رو به آقاي كلمب گفتند:"غيرممكن است." -غيرممكن است؟ كريستف كلمب تخم مرغ را از آنها گرفت،ضربه كوچكي به انتهاي آن زد و ترك ظريفي در آن قسمت ايجاد شد كه به واسطه آن توانست تخم مرغ را روي ميز نگه دارد.ميهمانان گفتند:مطمئنا هر كسي مي توانست با يك ضربه و ايجاد ترك در انتهاي تخم مرغآن را در اين وضعيت قرار دهد. -هركسي مي توانست ولي هيچ كس اين كار را نكرد.در مورد كشف دنياي جديد من هم همين طور است،هر كسي مي توانست آن را كشف كند،ولي هيچ كس به آن فكر هم نكرد! اين حكايت بيانگر اين است كه حتي
اگر ما قادر به انجام كارهاي بزرگ هم باشيم،تعداد كمي از ما به فكر استفاده از استعداد و نيروهايمان برايانجام آن كار بزرگ مي افتيم. حالا شما چه كار بزرگي بايد انجام بدهيد؟به همان فكر كنيد

 

[ چهار شنبه 10 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 23:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1809

داستان شماره 1809

داستان تاجر


 

بسم الله الرحمن الرحیم
داستان كوتاهي كه پيش روي شماست يك قصه جالب است كه حتما بايد دو بارخوانده شود! به شما اطمينان ميدهم هيچ خواننده اي نميتواند با يك بار خواندن آن را رها كند! اين نامه تاجري به نام پائولو به همسرش جولياست كه به رغم اصرار همسرش به يك مسافرت كاري ميرود و در آنجا اتفاقاتي برايش مي افتد كه مجبور ميشود نامه اي براي همسرش بنويسد به شرح ذيل …

 

 

جولياي
عزيزم سلام … بهترين آرزوها را برايت دارم همسر مهربانم. همانطور كه پيش
بيني مي كردي سفر خوبي داشتم. در رم دوستان فراواني يافتم كه با آنها مي
شد مخاطرات گوناگون مسافرت و به علاوه رنج دوري از تو را تحمل كرد. در
اين بين طولاني بودن مسير و كهنگي وسايل مسافرتي حسابي مرا آزار داد. بعد
ازرسيدن به رم چند مرد جوان خود را نزد من رساندند و ضمن گفتگو با هم
آشنا شديم. آنها كه از اوضاع مناسب مالي و جايگاه ممتاز من در ونيز مطلع
بودند محبتهاي زيادي به من كردند و حتي مرا از چنگ تبهكاراني كه قصد مال
و جانم را كرده بودند و نزديك بود به قتلم برسانند نجات دادند . هم اكنون
نيز يكي ازرفقاي بسيار خوب و عزيزم “روبرتو”‌ كه يكي از همين مردان جوان
است انگشتر مرابه امانت گرفته و با تحمل راه به اين دوري خود را به منزل
ما خواهد رساند تا با نشان دادن آن انگشتر به تو و جلب اطمينانت جعبه
جواهرات مرا از تو دريافت كند وبه من برساند . با او همكاري كن تا جعبه
مرا بگيرد. اطمينان داشته باش كه او صندوق ارزشمند جواهرات را از تو
گرفته و به من خواهد داد وگرنه شياد فرصت طلب ديگري جعبه را خواهد دزديد
و ضمن تصاحب تمام جواهرات آن, در رم مرا خواهد كشت پس درنگ نكن .
بلافاصله بعد از ديدن نامه و انگشتر من در ونيز‍ موضوع را به برادرت بگو
و از او بخواه كه در اين مساله به تو كمك كند. آخر تنها ماركو جاي جعبه
را ميداند. در مورد دزد بعدي هم نگران نباش مسلما پليس او را دستگير كرده
و آنقدر نگه ميدارد تا من بازگردم. نامه را خوانديد؟ اما بهتر است يك
نكته بسيار مهم را بدانيد : پائولو قبل از سفر به رم با جوليا يك قرار
گذاشته بود كه در اين مدت هر نامه اي به او رسيد آن را بخواند. ! “يك خط
در ميان” حالا شما هم برگرديد و دوباره نامه را يك خط در ميان بخوانيد تا
به اصل ماجرا پي ببريد

 

[ چهار شنبه 9 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 23:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1808

داستان شماره 1808

داستان زیبای معجزه


بسم الله الرحمن الرحیم
علی هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید که خواهر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه‌ی جراحی پرخرج برادرش را بپردازد. علی شنید که پدر به آهستگی به مادر گفت: فقط معجزه می‌تواند دخترمان را نجات دهد
علی با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد، قلک را شکست. سکه‌ها را روی تخت ریخت و آن‌ها را شمرد، فقط پنج دلار بود. سپس به آهستگی از در عقب خارج شد چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود. بالاخره علی حوصله‌اش سر رفت و سکه‌ها را محکم روی پیشخوان ریخت
داروساز با تعجب پرسید: چی می‌خواهی عزیزم؟
پسرک توضیح داد که خواهر کوچکش چیزی تو سرش رفته و بابام میگه که فقط معجزه می‌تونه او را نجات دهد. من هم می‌خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم پسر جان ولی ما این‌جا معجزه نمی‌فروشیم
چشمان پسرک پر از اشک شد و گفت: شما رو به خدا برادرم خیلی مریضه و بابام پول نداره و این همه‌ی پول منه. من از کجا می‌تونم معجزه بخرم؟
مردی که در گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از پسرک پرسید: چقدر پول داری؟
پسرک پول‌‌ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد
مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب! فکر کنم این پول برای خرید معجزه کافی باشد. سپس به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می‌خواهم خواهر و والدینت را ببینم، فکر کنم معجزه خواهرت پیش من باشه. آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود..
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز دخترک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات دخترم یک معجزه واقعی بود، می‌خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلار

 

[ چهار شنبه 8 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1807

داستان شماره 1807

داستان زیبای هدیه فارغ التحصیلی


بسم الله الرحمن الرحیم
مرد جوانی، از دانشکده فارغ‌التحصیل شد. ماه‌ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‌های یک نمایشگاه توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می‌کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ‌التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می‌دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد
بالاخره روز فارغ‌التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی‌اش فراخواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی‌نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی ناامید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من میدهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد
سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه‌ای زیبا و خانواده فوق العاده‌ای داشت. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ‌التحصیلی دیگر او را ندیده بود؛ اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است؛ بنابراین لازم بود فورا خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید
هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان جعبه قدیمی را باز یافت؛ در حالیکه اشک می‌ریخت انجیل را از جعبه خارج کرد و کلید یک ماشین را زیر آن پیدا کرد! در کنار آن، یک فاکتور با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت؛ روی فاکتور تاریخ روز فارغ‌التحصیلی‌اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است

 

[ چهار شنبه 7 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1806

داستان شماره 1806

داستان جالب “ زن نژاد پرست


بسم الله الرحمن الرحیم
این ماجرا در خط هوایی TAM اتفاق افتاد
یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید
و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد
مهماندار از او پرسید “مشکل چیه خانوم؟”
زن سفید پوست گفت:
“نمی توانی ببینی؟به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است
من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!”
مهماندار گفت: “خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه”
مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: “خانوم، همانطور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم”
و قبل از اینکه زن سفید پوست چیزی بگویید مهماندار ادامه داد: “ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با اینحال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند اینکه یک مسافر کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند هست.”
و سپس مهماندار رو به مرد سیاهپوست کرد و گفت: “قربان این به ای معنی است که شما می توانید کیف اتان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید…”
تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می زدند از جای خود قیام کردند

 

[ چهار شنبه 6 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1805

داستان شماره 1805

داستان طنز روباه و خرگوش


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی روزگاری در جنگلی زیبا و دورافتاده حیوانات جنگل در کنار هم با خوبی و خوشی زندگی می کردند. یک روز حیوانات برای اینکه تنوعی بشه و جنگل از این یکنواختی در بیاد تصمیم می گیرند که سلطان جنگل رو هر ساله تغییر بدند و هر سال یکی از حیوانات سلطان بشه. خلاصه سال اول قرعه ی کار به نام روباه افتاد. از قضا در این جنگل خرگوش خوشگلی بود که روباه خیلی چشمش اونو گرفته بود و دنبال فرصت بود که از خرگوش سواستفاده کنه. یه روز روباه ، خانم خرگوشه رو تنها یه گوشه گیر میاره و خواست بهانه ای رو بتراشه که یه حالی ببره. به خرگوش میگه : چرا گوشات درازه؟ خرگوش بیچاره جوابی برای گفتن نداشت ، روباه هم کلی اذیتش میکنه. خلاصه روباه به همین بهونه هر وقتی که خرگوش رو تنها می دید خرگوشه رو اذیت می کرد و بهش تجاوز میکرد. تا اینکه خانواده خرگوش شاکی میشن و از روباه شکایت می کنند. شیر که سلطان قبلی جنگل بود پیش روباه میره و بهش میگه که خانواده خرگوش ازت شکایت کردند و میگه که این دفعه یه بهونه ی دیگه گیر بیاره مثلا بهش بگو که برات هویج بیاره اگه بزرگ بود بهش بگو من کوچیک میخواستم اگه کوچیک آورد به بهونه ی اینک هویج بزرگ میخواستی اذیتش کن.
خلاصه روز بعد روباه خرگوش رو تنها گیر میاره بهش میگه که من هویج میخوام…
خرگوش میگه: هویج کوچیک میخوای یا بزرگ؟
روباه هم که بهونه ای نداشت میگه : من نمی دونم چرا گوشات درازه

 

[ چهار شنبه 5 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1804

داستان شماره 1804

داستان کوتاه بیسکوئیت

 

بسم الله الرحمن الرحیم
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد
مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پيش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.
ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمي‌داشت، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اينکار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنشي نشان دهد. وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد : حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش ديگرش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست! زن جوان حسابي عصباني شده بود
در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده
خيلي شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بيسکوئيت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد

[ چهار شنبه 4 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1803

داستان شماره 1803

اهمیت تبلیغات


بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از درب سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد.ّ روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و سن پیتر* از او استقبال کرد: "خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه، چون ما به ندرت سیاستمداران بلندپایه و مقامات رو کنار دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر حال شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست..."
سناتور گفت: "مشکلی نیست. شما مرا راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم."
سن پیتر گفت: "اما در نامه ی اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید."
سناتور گفت: "اشکالی نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. می خواهم به بهشت بروم!"
سن پیتر گفت: "می فهمم... به هر حال، ما دستور داریم. ماموریم و معذور" و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند.
وقتی در آسانسور باز شد، سناتور با منظره ی جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استقبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند.
همزمان با غروب آفتاب، همگی به کافه کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در جمع آنها حاضر شد و همراه با دختران زیبا رقص گرم و لذت بخشی داشتند. به سناتور آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت.
رأس بیست و چهار ساعت، سن پیتر به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سناتور با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند.
سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعاً نفهمید روز دوم هم چگونه گذشت. بعد از پایان روز دوم، سن پیتر به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟
سناتور گفت: "خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم، من جهنم را ترجیح می دهم."
بدون هیچ کلامی، سن پیتر او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، این بار سناتور بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند. سناتور با تعجب از شیطان پرسید: "انگار آن روز من اینجا منظره ی دیگری دیدم؟ آن سرسبزی ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم، زمین گلف؟..."
شیطان با خنده جواب داد: "آن روز، روز تبلیغات بود... امروز دیگر تو رای داده ای"!
* پاورقی: در فرهنگ عامه مسیحیان، سن پیتر به عنوان نگهبان و کلید دار دروازه بهشت شناخته می شه

 

[ چهار شنبه 3 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1802

داستان شماره 1802

شب موتوری و کیف قاپ


بسم الله الرحمن الرحیم
یه شب که تا دیر وقت بیرون بودم وقتی داشتم به خونه برمی گشتم همه جا تاریک بود و توی کوچه کسی نبود پشت سر من یه موتوری که لباس سیاه تنش بود با کلاه کاسکت پیچید تو کوچه, یهو خوف برم داشت کیفم رو سفت چسبیدم و سرعتم رو زیاد کردم, وقتی به من نزدیک شد دیگه داشتم میدویدم با وحشت وارد ساختمون شدم دیدم اونم پیاده شده و داره دنبالم میاد قلبم تند تند میزد پله های ساختمون رو دوتا یکی بالا میرفتم وقتی به من رسید قلبم ایستاد و یه جیغ خفیف کشیدم, اون از من چندتا پله بالاتر رفت که باصدای من به طرفم برگشت اونجا بود که فهمیدم این یارو همسایه واحد بالاییمونه برگشت گفت خانوم اتفاقی افتاده؟
با خجالت گفتم نخیر
گفت تشریف میبرین بالا؟
یهو متوجه شدم که اینقد ترسیده بودم نفهمیدم کی واحد خودمون رو رد کردم و داشتم میرفتم بالا.
از شرم سرم رو پایین انداختم با سرافکندگی رفتم پایین
حالا هروقت منو میبینه یه لبخند معنا دار بهم میزه که دوس دارم خفش کنم

 

[ چهار شنبه 2 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1801

داستان شماره 1801

قوانینی که نیوتن موفق به یافتن آن نشد


بسم الله الرحمن الرحیم
قانون صف:اگر شما از یک صف به صف دیگری رفتید، سرعت صف قبلی بیشتر از صف فعلی خواهد شد
قانون تلفن:اگر شما شماره‌ای را اشتباه گرفتید، آن شماره هیچگاه اشغال نخواهد بود.
قانون تعمیر:بعد از این که دست‌تان حسابی گریسی شد، بینی شما شروع به خارش خواهد کرد
قانون کارگاه:اگر چیزی از دست‌تان افتاد، قطعاً به پرت‌ترین گوشه ممکن خواهد خزید
قانون معذوریت:اگر بهانه‌تان پیش رئیس برای دیر آمدن پنچر شدن ماشین‌تان باشد، روز بعد واقعاً به خاطر پنچر شدن ماشین‌تان، دیرتان خواهد شد
قانون حمام:وقتی که خوب زیر دوش خیس خوردید تلفن شما زنگ خواهد زد
قانون روبرو شدن:احتمال روبرو شدن با یک آشنا وقتی که با کسی هستید که مایل نیستید با او دیده شوید افزایش می‌یابد
قانون نتیجه:وقتی می‌خواهید به کسی ثابت کنید که یک ماشین کار نمی‌کند، کار خواهد کرد
قانون بیومکانیک:نسبت خارش هر نقطه از بدن با میزان دسترسی آن نقطه نسبت عکس دارد
قانون تئاتر:کسانی که صندلی آنها از راه‌روها دورتر است دیرتر می‌آیند
قانون قهوه:قبل از اولین جرعه از قهوه داغتان، رئیس‌تان از شما کاری خواهد خواست که...

 

[ چهار شنبه 1 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1800

داستان شماره 1800

شب موتوری و کیف قاپ


بسم الله الرحمن الرحیم
یه شب که تا دیر وقت بیرون بودم وقتی داشتم به خونه برمی گشتم همه جا تاریک بود و توی کوچه کسی نبود پشت سر من یه موتوری که لباس سیاه تنش بود با کلاه کاسکت پیچید تو کوچه, یهو خوف برم داشت کیفم رو سفت چسبیدم و سرعتم رو زیاد کردم, وقتی به من نزدیک شد دیگه داشتم میدویدم با وحشت وارد ساختمون شدم دیدم اونم پیاده شده و داره دنبالم میاد قلبم تند تند میزد پله های ساختمون رو دوتا یکی بالا میرفتم وقتی به من رسید قلبم ایستاد و یه جیغ خفیف کشیدم, اون از من چندتا پله بالاتر رفت که باصدای من به طرفم برگشت اونجا بود که فهمیدم این یارو همسایه واحد بالاییمونه برگشت گفت خانوم اتفاقی افتاده؟
با خجالت گفتم نخیر
گفت تشریف میبرین بالا؟
یهو متوجه شدم که اینقد ترسیده بودم نفهمیدم کی واحد خودمون رو رد کردم و داشتم میرفتم بالا.
از شرم سرم رو پایین انداختم با سرافکندگی رفتم پایین
حالا هروقت منو میبینه یه لبخند معنا دار بهم میزه که دوس دارم خفش كنم

 

[ چهار شنبه 30 اسفند 1393برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1799

داستان شماره 1799

نامه مادر غضنفر به غضنفر


بسم الله الرحمن الرحیم
گضنفر جان سلام! ما اينجا حالمام خوب است. اميدوارم تو هم آنجا حالت خوب باشد. اين نامه را من ميگويم و جعفر خان کفاش برايد مينويسد. بهش گفتم که اين گضنفر ما تا کلاس سوم بيشتر نرفته و نميتواند تند تند بخواند،‌ آروم آروم بنويس که پسرم نامه را راحت بخواند و عقب نماند
 وقتي تو رفتي ما هم از آن خانه اسباب کشي کرديم. پدرت توي صفحه حوادت خوانده بود که بيشتر اتفاقا توي ده کيلومتري خانه ما اتفاق ميافته. ما هم ده کيلومتر اينورتر اسباب کشي کرديم. اينجوري ديگر لازم نيست که پدرت هر روز بيخودي پول روزنامه بدهد. آدرس جديد هم نداريم. خواستي نامه بفرستي به همان آدرس قبلي بفرست. پدرت شماره پلاک خانه قبلي را آورده و اينجا نصب کرده که دوستان و فاميل اگه خواستن بيان اينجا به همون آدرس قبلي بيان.
آب و هواي اينجا خيلي خوب نيست. همين هفته پيش دو بار بارون اومد. اوليش چهار روز طول کشيد ،‌دوميش 3 روز . ولي اين هفته دوميش بيشتر از اوليش طول کشيد
گضنفر جان،‌آن کت شلوار نارنجيه که خواسته بودي را مجبور شدم جدا جدا برايت پست کنم. آن دکمه فلزي ها پاکت را سنگين ميکرد. ولي نگران نباش دکمه ها را جدا کردم وجداگانه توي کارتن مقوايي برايت فرستادم
پدرت هم که کارش را عوض کرده. ميگه هر روز هشتصد،‌ نه صد نفر آدم زير دستش هستن. از کارش راضيه الحمدالله. هر روز صبح ميره سر کار تو بهشت زهرا،‌ چمنهاي اونجا رو کوتاه ميکنه و شب مياد خونه
ببخشيد معطل شدي. جعفر جان کفاش رفته بود دستشويي حالا برگشت.
ديروز خواهرت فاطي را بردم کلاس شنا. گفتن که فقط اجازه دارن مايو يه تيکه بپوشن. اين دختره هم که فقط يه مايو بيشتر نداره،‌اون هم دوتيکه است. بهش گفتم ننه من که عقلم به جايي قد نميده. خودت تصميم بگير که کدوم تيکه رو نپوشي.
اون يکي خواهرت هم امروز صبح فارغ شد. هنوز نميدونم بچه اش دختره يا پسره . فهميدم بهت خبر ميدم که بدوني بالاخره به سلامتي عمو شدي يا دايي.
راستي حسن آقا هم مرد! مرحوم پدرش وصيت کرده بود که بدنش را به آب دريا بندازن. حسن آقا هم طفلکي وقتي داشت زير دريا براي مرحوم پدرش قبرميکند نفس کم آورد و مرد!‌شرمنده.
همين ديگه .. خبر جديدي نيست.
قربانت .. مادرت
راستي:‌گضنفر جان خواستم برات يه خرده پول پست کنم، ‌ولي وقتي يادم افتاد که ديگه خيلي دير شده بود و اين نامه را برايت پست کرده بودم

 

[ چهار شنبه 29 اسفند 1393برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1798

داستان شماره 1798

امان از دست ایرانیها


بسم الله الرحمن الرحیم
در شهری در آمریكا، آرایشگری زندگی می كرد كه سالها بچه دار نمی شد. او نذر كرد كه اگر بچه دار شود، تا یك ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح كند. بالاخره خدا خواست و او بچه دار شد
روز اول یك شیرینی فروش وارد مغازه شد. پس از پایان كار، هنگامی كه قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز كند، یك جعبه بزرگ شیرینی و یك كارت تبریك و تشكر از طرف قناد دم در بود
روز دوم یك گل فروش به او مراجعه كرد و هنگامی كه خواست حساب كند، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز كند، یك دسته گل بزرگ و یك كارت تبریك و تشكر از طرف گل فروش دم در بود
روز سوم یك مهندس ایرانی به او مراجعه كرد. در پایان آرایشگر ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع كرد
حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز كند، با چه نظره ای روبرو شد؟
فكركنید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! شما هم یک ایرانی هستید؟؟؟؟؟
.
.
چهل تا ایرانی، همه سوار بر آخرین مدل ماشین، دم در سلمانی صف كشیده بودند و غر می زدند كه پس این مردك چرا مغازه اش را باز نمی كند

 

[ چهار شنبه 28 اسفند 1393برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1797

داستان شماره 1797

داستان زیبای عشق


بسم الله الرحمن الرحیم
در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات.
روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.
در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.
“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”
ثروت جواب داد:
“نه نمی توانم، مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست، من هیچ جایی برای تو ندارم.”
عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
“غرور لطفاً به من کمک کن.”
“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.
“غم لطفاً مرا با خود ببر.”
“آه عشق. آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
ناگهان صدایی شنید:
“بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”
صدای یک بزرگتر بود. عشق آن قدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند، ناجی به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید
” چه کسی به من کمک کرد؟
دانش جواب داد: “او زمان بود.”
“زمان؟! اما چرا به من کمک کرد؟
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد:
“چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند

 

[ چهار شنبه 27 اسفند 1393برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1796

داستان شماره 1796

داستان جالب و شگفت انگیز


بسم الله الرحمن الرحیم
داستان کوتاهی که پیش روی شماست یک قصه جادویی است که حتما باید دو بار خوانده شود ! به شما اطمینان می دهم هیچ خواننده ای نمیتواند با یک بار خواندن آن را رها کند ! این نامه تاجری به نام پائولو به همسرش جولیاست که به رغم اصرار همسرش به یک مسافرت کاری میرود و در آنجا اتفاقاتی برایش می افتد که مجبور میشود نامه ای برای همسرش بنویسد به شرح ذیل  . . .

جولیای عزیزم سلام

بهترین آرزوها را برایت دارم همسر همربانم . همانطور که پیش بینی
می کردی سفر خوبی داشتم . در رم دوستان فراوانی یافتم که با آنها
می شد مخاطرات گوناگون مسافرت و به علاوه رنج دوری از تو
را تحمل کرد . در این بین طولانی بودن مسیر و کهنگی وسایل مسافرتی
حسابی مرا آزار داد . بعد از رسیدن به رم چند مرد جوان
خود را نزد من رساندند و ضمن گفتگو با هم آشنا شدیم . آنها
که از اوضاع مناسب مالی و جایگاه ممتاز من در ونیز مطلع بودند
محبتهای زیادی به من کردند و حتی مرا از چنگ تبهکارانی که
قصد مال و جانم را کرده بودند و نزدیک بود به قتلم برسانند
نجات دادند . هم اکنون نیز یکی از رفقای بسیار خوب و عزیزم
“روبرتو”‌ که یکی از همین مردان جوان است انگشتر مرا به امانت گرفته
و با تحمل راه به این دوری خود را به منزل ما خواهد رساند
تا با نشان دادن آن انگشتر به تو و جلب اطمینانت جعبه جواهرات
مرا از تو دریافت کند وبه من برساند . با او همکاری کن تا جعبه
مرا بگیرد . اطمینان داشته باش که او صندوق ارزشمند جواهرات را
از تو گرفته و به من خواهد داد وگرنه شیاد فرصت طلب دیگری جعبه را
خواهد دزدید و ضمن تصاحب تمام جواهرات آن ، در رم مرا خواهد کشت
پس درنگ نکن . بلافاصله بعد از دیدن نامه و انگشتر من در ونیز‍
موضوع را به برادرت بگو و از او بخواه که در این مساله به تو کمک کند .
آخر تنها مارکو جای جعبه را میداند . در مورد دزد بعدی هم نگران نباش
مسلما پلیس او را دستگیر کرده و آنقدر نگه میدارد تا من بازگردم .

نامه را خواندید ؟
اما بهتر است یک نکته بسیار مهم را بدانید :
پائولو قبل از سفر به رم با جولیا یک قرار گذاشته بود ، که در این مدت هر نامه ای به او رسید آن را بخواند اما “ یک خط در میان ” !
حالا شما هم برگردید و دوباره نامه را یک خط در میان بخوانید تا به اصل ماجرا پی ببرید

 

[ چهار شنبه 26 اسفند 1393برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1795

داستان شماره 1795

آرزوی بزرگ


بسم الله الرحمن الرحیم
همه درصف ایستاده بودند و به نوبت آرزوهایشان را می گفتند. بعضی ها آرزوهای خیلی بزرگی داشتند. بعضی ها هم آرزوهای بسیار کوچک و پست! نوبت به او رسید. از او پرسیدند: چه آرزویی داری؟ گفت : می خواهم همیشه به دیگران یاد بدهم، بی آنکه مدعی دانستن (دانایی) باشم. پذیرفته شد! گفتند چشمانت را ببند! چشمانش را بست
وقتی چشمانش را باز کرد، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است! با خود اندیشید: حتما اشتباهی رخ داده، من که این را نخواسته بودم
سالها گذشت. روزی داغی اره را بر روی کمر خود حس کرد. بازاندیشید: عمر به پایان رسید و من بهره خویش را از زندگی نگرفتم! با فریادی غمبار سقوط کرد. نفهمید چه مدت خواب بود یا بیهوش! با صدایی غریب؛ که از روی تنش بلند می شد؛ به هوش آمد. تخته سیاهی بر دیوار کلاسی شده بود
درخت و تبر
سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند !
من را انتخاب کرد
دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر …
به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود !
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود
مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد … و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی
خشک شدم

 

[ چهار شنبه 25 اسفند 1393برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1794

داستان شماره 1794

داستان عشاق در زمان ملاصدرا


بسم الله الرحمن الرحیم

زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد، پدر خانمش، ملاصدرا، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد.
در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت. والدین دختر پس از قبول خواستگار، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود.
از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند، به فکر چهره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند
لذا عروس حیله ای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا، همدیگر را ببینیم.
در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند:اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
در این حال، عارف بزرگوار، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد.
او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید:چرا این گونه گریه می کنی؟
ملاصدرا گفت: من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت.
گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم. لذا به حال خود گریه می کنم

 

[ چهار شنبه 24 اسفند 1393برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1793

داستان شماره 1793

اصالت یا تربیت


بسم الله الرحمن الرحیم
در تاریخ آمده است ، به رسم قدیم روزی شاه عباس کبیر در اصفهان به خدمت عالم زمانه " شیخ بهائی" رسید پس از سلام واحوالپرسی از شیخ پرسید: در برخورد با افراد اجتماع " اصالت ذاتی ِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان " ؟
شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من " اصالت " ارجح است .و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که " تربیت " مهم تر است !
بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند .
فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ وبرقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند وآنجا را روشن کردند !
درهنگام ِ شام ، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم " تربیت " از " اصالت " مهم تر است ما این گربه های نا اهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهمیت " تربیت " است
شیخ در عین ِ اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند!!!
شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت : این چه حرفیست فردا مثل امروز وامروز هم مثل دیروز!!!
کار ِ آنها اکتسابی است که با تربیت وممارست وتمرین زیاد انجام می شود.
ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند .
او وقتی از کاخ برگشت بیدرنگ دست به کار شد چهار جوراب برداشت و چهار موش بخت برگشته در آن نهاد...
فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان

. . . . . .
شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش می دید زیر لب برای شیخ رجز می خواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد که درآن هنگام هنگامه ای به پا شد یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال واین یکی جنوبواین بار شیخ دستی برپشت شاه زد و گفت : شهریار
یادت باشد اصالت ِگربه موش گرفتن است گرچه" تربیت " هم بسیار مهم است ولی" اصالت " مهمتر!
یادت باشد با " تربیت" میتوان گربه اهلی را رام و آرام كرد ولی هرگاه گربه موش را دید به اصل و”اصالت " خود بر می گردد

 

[ چهار شنبه 23 اسفند 1393برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1792

داستان شماره 1792

راهزنان و سیب های زهرآلود


بسم الله الرحمن الرحیم
عده ای راهزن در بیابانی کمین کرده بودند و هر روز به کاروان ها دستبرد می زدند و مسافران را هم می کشتند.پادشاه و وزیر و سردارانش هم هر کار می کردند و هر نقشه ای می کشیدند سودی نداشت و راهزنان باز دست به دزدی و جنایت می زدند و از سپاهیان هم کارى بر نمی آمد.سر انجام یک روز یک پیرمرد به کاخ پادشاه رفت و به او گفت:من نقشه ای دارم که اگر آن را بپذیری راهزنان نابود می شوند. پادشاه خوشحال شد و پرسید:نقشه ات چیست؟ پیرمرد پاسخ داد:دستور بده ده خروار سیب حاضر کنند. پادشاه بی درنگ دستور حاضر کردن سیب ها را داد و پیرمرد از پادشاه خواست که سه شیشه ی بزرگ زهر هم آماده کند.وقتی زهر حاضر شد پیرمرد همه ی سیب هارا زهرآلود کرد و بعد به پادشاه گفت:حالا دستور بده سیب ها را بار ده شتر کنند و به محلی که راهزنان کمین کرده اند ببرند.پادشاه دستور پیرمرد را اجرا کرد و شتربانان به راه افتادند و پیش از این که به محل راهزنان برسند پشت یک تپه پنهان شدند و شتر ها را رها کردند.شتران جلو رفتند و راهزنان از کمین گاه بیرون پریدند و با دیدن ده شتر با بار سیب خوشحال شدند و شتر ها را گرفتند و سیب ها را از پشت آن ها پایین آوردند و با اشتها و لذت شروع به خوردن سیب ها کردند اما هنوزچند لحظه ای نگذشته بود که همه ی آن ها افتادند و مردند

 

[ چهار شنبه 22 اسفند 1393برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1791

داستان شماره 1791

روباه و کوزه


بسم الله الرحمن الرحیم
روباهی در راهی می رفت ناگهان کوزه ای را دید . کوزه بر شاخه درختی آویزان بود و باد آن را تکان می داد.روباه ایستاد و با دقت به کوزه نگاه کرد. باد تندی می وزید و توی کوزه می پیچید . کوزه تکان می خورد و از وزش باد به صدا در می آمد
روباه هر گز کوزه ندیده بود. صدای باد که در کوزه می پیچید او را می ترسانید
روباه کمی دیگر ایستاد و با ترس و لرز به کوزه نگاه کرد. وزش باد تندتر شد. روباه بیشتر ترسید و پا به فرار گذاشت.کمی دوید، ایستاد به پشت سرش نگاهی انداخت. دیگر باد نمی وزید و کوزه تکان نمی خورد .روباه آهسته آهسته به سمت کوزه باز گشت. زیر کوزه ایستاد و خوب نگاه کرد.سپس از تنه درخت بالا رفت. دست راستش را جلو برد و به کوزه زد . کوزه تکان آهسته ای خورد .روباه کوزه را چند بار دیگر تکان داد. تازه فهمید کوزه چیز ساده و بی خطری است.سرش را راست گرفت با خشم و غرور به کوزه گفت: تو مرا ترساندی ، باید تو را مجازات کنم.
سپس کوزه را از شاخه درخت باز کرد . سر ریسمان را به دمش بست. از درخت به پایین پرید و شروع به دویدن کرد. همین طور که می دوید سرش را گاهی بر می گرداند و به کوزه می گفت: تو مرا ترساندی؟! حالا می دوم و می دوم تا خرد شوی
چند لحظه بعد به کنار نهر آبی رسید. ایستاد و به نهر نگاهی انداخت. سرش را بر گرداند و به کوزه گفت: بهتر است تو را در آب غرق کنم ، آن وقت پشتش را به نهر کرد و کوزه را در نهر انداخت.هنوز ریسمان را از دمش باز نکرده بود که کوزه پر از آب شد.روباه تا خواست به خودش بجنبد کوزه با سرعت به ته نهر رفت و دم او را به شدت کشید. روباه از جا جست خواست ریسمان را از دمش باز کند اما کوزه سنگین تر شد و دم او را با شدت بیشتری کشید. ناگهان دم کنده شد و با کوزه به زیر آب رفت
روباه از درد فریادی کشید، خون زیادی از جای دم بیرون می زد. در حالی که از درد قرار نداشت ناله کنان و خون الود پا به فرار گذاشت

 

[ چهار شنبه 21 اسفند 1393برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1790
[ چهار شنبه 20 اسفند 1393برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1789
[ چهار شنبه 19 اسفند 1393برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1788

داستان شماره 1788

پوووووول


بسم الله الرحمن الرحیم

در روزگار قدیم کفاش پیری نزدیک حجره ی تاجری ثروتمند و چاق بساط کرده بود. کفاش شادمانه آواز می خواند و کفش وصله می زد و شب با عشق و شادی نزد خانواده خویش می رفت. تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند کم کم از صدای خواندن کفاش خسته و کلافه شد تا اینکه یک روز از کفاش پرسید درامد تو چقدر است. کفاش گفت روزی ۳ درهم. تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت: بیا این از درامد همه ی عمر کارکردنت هم بیشتر است. برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم .آواز خواندنت مرا کلافه کرده
کفاش شکه شده بود. سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت. آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند
از ترس دزد شبها خواب نداشتند. از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند
خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه ی زر.
مدتی گذشته تا اینکه روزی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد مرد تاجر رفت
کیسه ی زر را به سمت تاجر انداخت و گفت :بیا، سکه هایت را بگیر و ترانه های شادم را پس بده
این رو همه میدونن پول خوشبختی نمیاره و هر چیزی به اندازه خودش و حالت تعادلش برای انسان زیباست

 

[ چهار شنبه 18 اسفند 1393برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1787

داستان شماره 1787

پیرمرد و بچه ها


بسم الله الرحمن الرحیم
پیرمرد بازنشسته خانه ی جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته ی اول همه چیز به خوبی و خوشی گذشت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه پس از تعطیلی کلاس ها سه تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند هر چیزی که در خیابان افتاده بود شوت می کردند و سروصدای عجیبی به راه انداختند
این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد مختل شده بود. این بود که پیرمرد تصمیم گرفت کاری بکند. روز بعد که مدرسه تعطیل شد دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: بچه ها! شما خیلی بامزه هستید از اینکه می بینم اینقدر بانشاط هستید خوشحالم من هم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید من روزی هزار تومن به شما می دهم که بیایید اینجا و همین کار را بکنید بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آنکه چند روز بعد پیرمرد به آنها گفت: ببینید بچه ها متاسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی توانم روزی صد تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
بچه ها با تعجب و ناراحتی گفتند: صد تومن؟! اگه فکر می کنی به خاطر صد تومن حاضریم این همه بطری و نوشابه و چیزهای دیگر را شوت کنیم کور خوندی ما نیستیم
و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد

[ چهار شنبه 17 اسفند 1393برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1786
[ چهار شنبه 16 اسفند 1393برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]