اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1935

داستان شماره 1935

اهميت قرآن

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى خواست گروهى را به جهاد بفرستد، خواست از بين آنان شخصى را امير لشكر قرار دهد، از يكايك آنان پرسيد: كه از قرآن چقدر مى دانيد؟
هر كدام مقدارى را گفتند: تا نوبت به جوانى كه از همه كم سن و سال تر بود رسيد. گفت : اى رسول خدا من سوره بقره را مى دانم . حضرت فرمود: تو را امير لشكر قرار دادم .
گفتند: يا رسول الله صلى الله عليه و آله ، اين جوان را بر ما، پير مردها، امير مى كنى ؟ حضرت فرمود: ((معه سوره البقره )) او سوره بقره را مى داند و شما نمى دانيد.(۱)
و جاى بسى تعجب است ، كه اگر جوانى سوره اى از قرآن را بداند و پيران آن را ندانند، استحقاق فرماندهى بر آنان را پيدا مى كند! اما اگر جوانمردى چون على (عليه السلام ) همه علم قرآن و تورات و انجيل و زبور را داشته باشد و به فرموده رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ((انا مدينه العلم و على بابها)). چنين شخصى را به جرم اين كه جوان است ، از حق مسلم و خدادادى اش محروم كنند! و زير بار امامتش نروند

تفسير ابوالفتوح رازى ، ج ۱، ص ۵۲

[ دو شنبه 15 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 20:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1934

داستان شماره 1934

پرنده اى كه دندان دارد

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السلام) فرمودند:
يكى از عجائب مصنوعات و مخلوقات الهى خفاش است و خلقت او از همه پرندگان عجيب تر است. همه چيزش برخلاف پرندگان است، زيرا تمام پرندگان به توسط بال پرواز مى كنند و اين حيوان بدون پر پرواز مى كند.
حضرت امير (عليه السلام) مى فرمايد: خداوند پر و بال او را از گوشت بدنش  قرار داده و به روى چهار دست و پا راه مى رود؛ ديگر از عجائب خلقت او اين است كه تمام طيور تخم مى گذارند و اين حيوان مثل چهارپايان مى زايد آن هم از سه الى هفت بچه مى گذارد.
دميرى در حيوة الحيوان مى نويسد: اين حيوان مثل زنها حيض مى شود و پاك مى شود و خنده مى كند مثل انسان و بچه خود را شير مى دهد و او را باخودش به هوا مى برد و با جفت خود در هوا جمع مى شود.
ديگر از عجائب خلقتش اين است كه اين حيوان هم گوش دارد و هم منقار و هم دندان و تمام حيوانات با اين خفاش دشمنند. هركدام كه گوشت خوارند او را مى خورند و هركدام كه گوشت خوار نيستند او را مى كشند، لذا شب بيرون مى آيد و به طلب رزق و روزى مى رود و غذاى اين حيوان مگس و پشه است. اينكه مردم مى گويند باد مى خورد غلط است زيرا كه خداوند براى او دندان قرار داده است.

قصص الله يا داستان هايى از خدا

مؤلف: شهيد احمد ميرخلف زاده و قاسم ميرخلف زاده
 

[ دو شنبه 14 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 20:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1933

داستان شماره 1933

 

آب دادن اميرالمؤ منين عليه السلام به علامه امينى از حوض كوثر

 


بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عبداللّه چايچى از قول مرحوم حجة الاسلام دكتر محمّد هادى امينى فرزند علاّمه امينى رحمه الله نقل مى كند: وقتى پدرم را دفن كرديم مرحوم علاّمه بحرالعلوم آمد و به من تسليت گفت و معانقه نمود. سپس فرمود: ((من در اين فكر بودم ببينم مولا اميرالمؤ منين عليه السلام چه مرحمتى در مقابل زحمات و خدمات مرحوم امينى مى نمايند. در عالم خواب ديدم : حوضى است آقا اميرالمؤ منان عليه السلام بر لب آن ايستاده اند. افراد مى آيند و مولا از آن حوض آب به آنها مى دهند. گفتند: اين حوض كوثر است . در اين حال آقاى امينى به نزديك حوض رسيد ت ظرف را گذاشتند، آستينها را بالا زده و دستان مباركشان را پر از آب كردند و به علامه آب خورانيدند و خطاب به او فرمودند: بَيّضَ اللّه وَجهك كما بَيَّضت وجهى (پروردگار رو سفيد كند تو را كما اينكه مرا رو سفيد كرد)). مولا در اين عبارت دو حقيقت را بيان كردند. علامه نسبت به حضرات معصومين عليهم السلام بسيار ادب داشت . وقتى وارد حرم مطّهر حضرت امير عليه السلام مى شد از پايين به بالاى سر نمى رفت . روبروى حضرت مى ايستاد و گريه شديدى مى نمود. خود ايشان به من فرمودند: ((از آن وقتى كه در نجف هستم از سمت بالاى سر حرم نرفته ام .)) از پايين وارد شده و از همان سمت خارج مى شدند

((اِنّما يَخشى اللّهَ مِن عِبادِهِ العُلَماءُ))

همانا تنها مردمان عالِم خداترسند


احياگر حماسه غدير: ص ۶۰

[ دو شنبه 13 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 20:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1932

داستان شماره 1932

 

شيرينى عسل

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

يك روز آقا رئيس اسلام ، خاتم الانبياء، محمّد مصطفى (ص )، با آقا اميرالمؤ منين على (ع )، در ميان نخلستانها نشسته بودند. كه يك وقت سر و كله زنبورِ عسلى ظاهر شد، و شروع كرد، دور پيغمبر اكرم (ص ) چرخيدن .
پيغمبر (ص ) فرمود:
يا على ! مى دانى اين زنبور چه مى گويد.
حضرت على (ع ) فرمود: خير.
آقا رسول اكرم (ص ) فرمودند:
اين زنبور امروز ما را مهمانى كرده و مى گويد: يك مقدار عسل در فلان محل گذاشته ام ، آقا اميرالمؤ منين (ع ) را بفرستيد، تا آن را از آن محل بياورد.
آقا اميرالمؤ منين على (ع ) بلند شدند و آن عسل را از آن محل آوردند.
حضرت رسول خدا(ص ) فرمود:
اى زنبور، غذاى شما كه از شكوفه گل تلخ است . به چه علّتى آن شكوفه به عسل شيرين تبديل مى شود؟
زنبور گفت : يا رسول اللّه ، شيرينى اين عسل ، از بركت ذكر وجود مقدّس  شما، و (آل ) شماست ، چون هر وقت ، مقدارى از شكوفه استفاده مى كنيم ، همان لحظه به ما الهام مى شود كه سه بار بر شما صلوات بفرستيم .
وقتى كه مى گوئيم : اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد به بركت صلوات بر شما، عسل ما شيرين مى شود

داستانهايى از صلوات بر محمد و آل محمد (ص ): ص ۲۱

[ دو شنبه 12 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 20:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1931

داستان شماره 1931

 

مادر شيطانها (صدقه)

 


 

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

سيد نعمت الله جزايري در كتابش نقل مي كند : كه در يك سال قحطي شد ، در همان وقت واعظي در مسجد بالاي منبر مي گفت : كسي كه بخواهد صدقه بدهد ، هفتاد شيطان ، به دستش مي چسبند و نمي گذارند كه صدقه بدهد .
مو مني اين سخن را شنيد و با تعجب به دوستانش گفت : صدقه دادن كه اين حرفها را ندارد ، من اكنون مقداري گندم در خانه دارم ، مي روم آنرا به مسجد آورده و بين فقراء تقسيم مي كنم .
با اين نيت از جا حركت كرد و به منزل خود رفت . وقتي همسرش از قصد او آگاه شد شروع كرد به سرزنش او ، كه در اين سال قحطي رعايت زن و بچه خود را نمي كني ؟ شايد قحطي طولاني شد ، آن وقت ما از گرسنگي بميريم و . . . خلاصه بقدري او را ملامت و وسوسه كرد تا سرانجام مرد مو من دست خالي به مسجد برگشت .
از او پرسيدند چه شد ؟ ديدي هفتاد شيطان به دستت چسبيدند و نگذاشتند .
مرد مو من گفت : من شيطانها را نديدم ولي مادرشان را ديدم كه نگذاشت اين عمل خير را انجام بدهم(۱)
پيامبر فرمود يا علي آيا مي داني كه صدقه از ميان دستهاي مو من خارج نمي شود مگر اينكه هفتاد شيطان به طريق مختلف او را وسوسه مي كنند، تا صدقه ندهد.

وسايل الشيعه ۶/۲۵۷

1- ابليس نامه ص ۶۰- انوار نعمانيه ۳/۹۶

[ دو شنبه 11 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 19:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1930

داستان شماره 1930

 

احترام ميهمان

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت امام حسن عسكري عليه السلام فرمود: دو نفر كه يكي پدر و ديگري پسر او بود به عنوان مهماني به خانه علي عليه السلام آمدند حضرت از جاي خويش براي آنها حركت كرد ايشان را در بالاي مجلس نشانيد و خود در مقابل آنها نشست ، آنگاه دستور داد غذا بياورند پس از صرف خوراك قنبر طشت و آفتابه و حوله آورد خواست دست پدر را بشويد علي عليه السلام از جا بلند شد و آفتابه را از دست قنبر گرفت تا دست پدر را بشويد ولي آن مرد خويش را به خاك افكنده عرض كرد يا علي تو مي خواهي آب بر دست من بريزي خداوند مرا بدان حال ببيند؟ فرمود: بنشين خدا مي بيند ترا در حاليكه يكي از برادرانت كه با تو فرقي ندارد مشغول خدمت تو است . نشست علي عليه السلام فرمود: قسم مي دهم به حق بزرگي كه بر گردنت دارم طوري . آرام و آسوده بنشين چنانكه اگر قنبر بر دستت آب مي ريخت آسوده بودي .
هنگاميكه دست او را شست آفتابه را به محمد بن حنفيه داد فرمود: اگر اين پسر تنها آمده بود دست او را مي شستم ولكن خداوند دوست ندارد بين پدر و پسريكه در يك محل و مجلس هستند تسويه باشد اكنون پدر دست پدر را شست تو هم پسر جان دست پسر را بشوي محمد بن حنفيه دست او را شستشو داد. امام حسن عسكري عليه السلام فرمود: هر كس علي عليه السلام را پيروي كند در اين كار شيعه حقيقي خواهد بود

داستانها و پندها نوشته مصطفي زماني وجداني

[ دو شنبه 10 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 15:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1929

داستان شماره 1929

 

جانشین به حق

 

 

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در كتاب كشف الغمه از حضرت سيدالشهداء عليه السلام مروي است كه فرمود : چون جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله از دنيا رحلت فرمود ، پدرم اميرالمو منين علي عليه السلام آواز داد و ندا كرد كه هر كس نزد پيغمبر امانتي يا وعده اي يا ديني بوده باشد بيايد از من بگيرد ، پس هر كس كه طلبكار بود يا وعده اي از حضرت رسول صلي الله عليه و آله داشت مي آمد و پدرم دست به زير مصلاي خود برده به قدر طلب و وعده هر شخصي ميداد .
اين خبر به مرو رسيد رفت و به ابوبكر گفت : اگر تو ضامن وعده ها و ديون رسول خدا صلي الله عليه و آله شوي چنانكه علي بن ابيطالب عليه السلام پس از زير سجاده خود مي يابي ، آنچه علي مي يابد . پس ابوبكر نيز ندا در داد و اين خبر را به حضرت علي عليه السلام عرض كردند ، حضرت فرمود : زود باش كه پشيمان مي شود روز ديگر ابوبكر با اصحاب خود نشسته بود كه اعرابي آمد و گفت وصي رسول خدا صلي الله عليه و آله كيست ؟
ابوبكر را نشان دادند اعرابي رو به ابوبكر كرده گفت : حضرت رسول صلي الله عليه و آله باري من هشتاد ناقه سرخ موي و سياه چشم و بلند كوهان وعده كرده است ، اكنون چون تو در جاي آن حضرت نشسته اي از تو مطالبه مي كنم ، ابوبكر رو به عمر كرد و گفت اكنون علاج ادعاي اعرابي را بكن ، عمر گفت : شاهد بخواه كه وعده حضرت رسول صلي الله عليه و آله را اثبات كند ، ابوبكر شاهد خواست اعرابي گفت : آيا لياقت داشت كه شخصي مثل من از شخصي مانند آن بزرگوار شاهد و گواه گرفته باشم ؟ به احتمال آن كه العياذ بالله آن بزرگوار انكار وعده خود خواهد كرد ، پس به من معلوم شد كه تو وصي و جانشين آن حضرت نيستي .
سلمان كه در آن جا حاضر بود برخاسته و گفت : اي اعرابي بيا تا تو را نزد وصي و خليفه بر حق پيغمبر صلي الله عليه و آله ببرم پس سلمان اعرابي را به خدمت اميرالمو منين عليه السلام آورد ، اعرابي متوجه آن جناب شد عرض كرده اي شخص بزرگوار تو خليفه بر حق حضرت رسول ، حضرت امير عليه السلام هستي ؟ فرمود : بلي ! چه مطلب داري عرض كرد : هشتاد ناقه سرخ موي و سياه چشم و بلند كوهان از تو ميخواهم كه وعده رسول خداست كه به من داده است حضرت فرمود كه : آيا تو و تمام اهل خته تو همگي اسلام آورده ايد؟ اعرابي چون اين كلام را از آن حضرت شنيد دويد و دست مبارك آن حضرت را بوسيد و گفت شهادت ميدهم كه تو وصي حضرت رسول صلي الله عليه و آله هستي ، زيرا حضرت رسول صلي الله عليه و آله اين هشتاد ناقه را به شرط اسلام آوردن من و اهل خانه من به من وعده فرموده بود . الحال الحمدلله همه ما اسلام آورده ايم پس اميرالمو منين علي عليه السلام به امام حسن عليه السلام فرمود كه : با سلمان و اين اعرابي به فلان وادي برو و ندا كن كه يا صالح چمن جواب دهد بگو كه اميرالمو منين عليه السلام به تو سلام مي رساند ، و مي گويد : آن هشتاد ناقه حضرت رسول خدا صلي الله عليه و آله را كه براي اين اعرابي مقرر فرموده بود حاضر كن .
پس چون ايشان به آن وادي آمدند و امام حسن عليه السلام ندا كرد جواب آمد كه لبيك يا بن رسول الله پس امام حسن عليه السلام اداي رسالت نمود جواب آمد سمعا و طاعتا زماني نگذشت كه زمين منشق شد و زمام ناقه اي بيرون آمد امام حسن عليه السلام آن را گرفته به دست اعرابي داد ، و فرمود : بكش ، اعربي زمام را كشيد و هشتاد ناقه به همان صفتها كه مي خواست بيرون آمد . اعرابي به آواز بلند گفت : (( من مثلك يا اميرالمو منين من مثلك يا اميرالمو منين )) پس به آن حضرت ثناي بسيار گفته روانه منزل خود گرديد در حاليكه شاد و مسرور بود.

كشكول النور: ج ۱، ص ۱۷، به نقل از كشف الغمه

[ دو شنبه 9 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 15:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1928

داستان شماره 1928

 

سفره افطار

 

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ام كلثوم دختر اميرالمؤمنين (عليه السلام ) مى گويد:
در شب نوزدهم ماه رمضان دو قرص نان جو، يك كاسه شير و مقدارى نمك در يك ظرف براى افطار خدمت پدرم آوردم . وقتى نمازش را به اتمام رساند، براى افطار آماده شد.
هنگامى كه نگاهش به غذا افتاد به فكر فرو رفت . آنگاه سرش را تكان داد و با صداى بلند گريست و فرمود:
– عزيزم ! براى افطار پدرت دو نوع خورش (شير و نمك )، آن هم در يك ظرف آماده ساخته اى ؟
تو با اين عمل مى خواهى فرداى قيامت براى حساب در محضر خداوند بيشتر بايستم ؟
من تصميم دارم هميشه دنباله رو برادر و پسر عمويم رسول خدا صلى الله عليه و آله باشم .
هرگز براى آن حضرت دو نوع خورش در يك ظرف آورده نشد تا آنكه چشم از جهان فرو بست .
دخترم عزيزم ! هر كس در دنيا خوردنيها، نوشيدنيها و لباسهايش از راه حلال و پاك تهيه گردد، روز قيامت در دادگاه الهى بيشتر خواهد ايستاد و چنانچه از راه حرام باشد علاوه بر بيشتر ايستادن عذاب هم خواهد داشت زيرا كه در حلال اين دنيا حساب و در حرام آن عذاب است

-بحار: ج ۴۲، ص ۲۷۶؛ نقل از داستانهاى بحارالانوار، ج ۲، ص ۴۵

[ دو شنبه 8 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 15:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1927

داستان شماره 1927

جوانمردى امام على (ع )

 

 

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اين ابى الحديد گويد: در جنگ صفين هنگامى كه سپاه معاويه شريعه فرات را محاصره كردند و راه آب را بر آن حضرت بستند و سران شام به معاويه گفتند: بگذار همه از تشنگى بميرند چنانكه عثمان را تشنه كشتند، على (عليه السلام ) و يارانش از آنان خواستندكه راه آب را باز كنند، سپاه معاويه گفتند: نه ، به خدا سوگندتو را قطره اى نمى دهيم تا از تشنگى بميرى چنانكه عثمان لب تشنه جان سپرد. حضرت چون ديد ناگزير همه از تشنگى خواهند مرد، با ياران خود بر سپاه معاويه حملاتى پى در پى انجام داد تا پس از كشتارى فراوان كه سرها و دستها از بدن جدا شدند، آنان را از جاى خود دور كرد و خودشان بر آب دست يافتند و ياران معاويه در زمين خشك و بى آبى قرار گرفتند، ياران و شيعيان عرض ‍ كردند: اى امير مؤمنان ، آب را از آنان دريغ ‌دار چنانكه آنان دريغ داشتند و قطره اى آب به آنان مده و با تيغ عطش آنان را از پاى درآر و همه را دستگير كن كه ديگر نيازى به جنگ نيست . فرمود: نه ، به خدا سوگند من با آنان مقابله به مثل نمى كنم ، قسمتى از آب را براى آنان آزاد كنيد. زيرا كه لبه تيز تيغ ما براى آنان كافى است

[ دو شنبه 7 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 15:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1926

داستان شماره 1926

 

على عليه السلام از عدالت مى گويد

 

 

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از خصوصيات حضرت على عليه السلام اين بود كه بيت المال را به طور مساوى ميان مردم تقسيم مى كرد و بين مسلمانان تبعيض قائل نمى شد؛ اين امر باعث شده بود، برخى از طرفداران تبعيض و انحصار طلبها به معاويه بپيوندند.
عده اى از دوستان على عليه السلام به حضور حضرت رسيدند و گفتند:
– چنانچه افراد سياس و انحصار طلبها را با پول راضى كنى ، براى پيشرفت امور شايسته تر است . امام على عليه السلام از اين پيشنهاد خشمگين شد فرمود:
– آيا نظرتان اين است به كسانى كه تحت حكومت من هستند ظلم كنم و حق آنان را به ديگران بدهم و با تضيع حقوق آنان يارانى دور خود جمع نمايم ؟ به خدا سوگند! تا دنيا وجود دارد و آفتاب مى تابد و ستارگان در آسمان مى درخشند، اين كار را نخواهم كرد. اگر مال ، از آن خودم بود آن را به طور مساوى تقسيم مى كردم ، چه رسد به اينكه مال ، مال خداست .
سپس فرمود:
– اى مردم ! كسى كه كار نيك را در جاى نادرست انجام داد، چند روزى نزد افراد نا اهل و تاريك دل مورد ستايش قرار مى گيرد و در دل ايشان محبت و دوستى مى آفريند؛ ولى اگر روز حادثه بدى براى وى پيش بيايد و به ياريشان نيازمند شود، آنان بدترين و سرزنش كننده ترين دوستان خواهند شد

بحار، ج ۴۱، ص ۱۰۸ و ۱۱۱؛ نقل از داستانهاى بحارالانوار ج ۱ ص ۳۷

[ دو شنبه 6 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 15:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1925

داستان شماره 1925

 

اگر آنچه پدرت مى بيند ببينى گريه نمى كنى

 

 

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شخصى به نام حبيب بن عمر مى گويد: به عيادت حضرت امير عليه السلام در همان بيمارى كه از دنيا رفت رفتم ، نگاهى به جراحت (سر) آن حضرت انداختم و گفتم : يا اميرالمؤمنين اين زخم شما چيز (مهمى ) نيست ، و بر شما خوفى نيست ، حضرت فرمود: اى حبيب به خدا قسم من همين ساعت از ميان شما مى روم .
ام كلثوم دختر حضرت با شنيدن اين جمله گريان شد، حضرت فرمود: دخترم چرا گريه مى كنى ؟ جواب داد: بابا شما فرمودى همين ساعت از من جدا مى شوى ، حضرت فرمود: دخترم گريه نكن ، به خدا قسم اگر آنچه پدرت مى بيند ببينى گريه نمى كنى !
حبيب گفت : عرض كردم يا اميرالمؤمنين شما چه مى بينى ؟ حضرت فرمود: ملائكه آسمان و پيامبران را مى بينم كه كنار يكديگر ايستاده ، همگى منتظرند مرا در آغوش بگيرند و اينك اين برادرم محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم است كه نزد من نشسته و مى فرمايد: (يا على ) بيا آنچه در مقابل تو است از حالتى كه تو در آنى بهتر است .
راوى گويد: از منزل خارج نشدم تا آنكه حضرت از دنيا رفت .
فردا صبح امام مجتبى عليه السلام بر منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى فرمود: اى مردم شب گذشته قرآن نازل شد (شب بيست و سوم رمضان ) و در اين شب عيسى بن مريم به آسمان برده شد و در همين شب يوشع بن نون كشته شد و در اين شب اميرالمؤمنين (ع ) از دنيا رفت .
به خدا قسم از اوصياء و نه كسانى كه بعد از او (على عليه السلام ) مى آيند، بر او در وارد شدن به بهشت سبقت نگيرند.
هر گاه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم او را به جنگ مى فرستاد، جبرئيل در طرف راست ، و ميكائيل در طرف چپ ، او را يارى مى دادند.
آنگاه حضرت فرمود: او از مال دنيا طلا و نقره اى (هيچ پولى ) باقى نگذارد، مگر هفتصد درهم كه از سهم او زياد آمده بود و مى خواست براى خانواده اش خدمتكارى بگيرد

 

مناقب اهل البيت عليه السلام ج ۱، ص ۱۴۶٫

نقل از پيشگويى هاى اميرالمؤمنين ، ص ۳۷۱

[ دو شنبه 5 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 15:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1924

داستان شماره 1924

امر به معروف

 

 

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى على (عليه السلام) در شدت گرماى بعد از ظهر به طرف منزل آمدند، زنى را ديد كه بر در خانه ايستاده است، به حضرت على (عليه السلام) عرض كرد: شوهرم به من ستم مى‏كند، تهديد مى‏كند قسم ياد كرده من را بزند.
حضرت فرمودند: صبر كنيد شدت گرما تخفيف پيدا كند به خواست خداوند با تو می‏آيم و به كارت رسيدگى خواهم كرد، زن با نگرانى و ناراحتى عرض كرد: با طول غيبت من از منزل خشم شوهرم شديدتر می شود و كار سخت‏تر می شود، حضرت با شنيدن اين سخن سر فرو برد و چند لحظه فكر كرد.
پس از آن سربرداشت و فرمود: بخدا قسم بدون كمترين تاخير بايد حق مظلوم گرفته شود، اين سخن را گفت و پرسيد: منزلت كجا است؟ با زن حركت كرد تا در خانه‏اش رسيدند.
در خانه حضرت ايستاد و از بيرون در با صداى بلند سلام كرد، جوانى از خانه بيرون آمد حضرت به وى فرمود: از خدا بترس، تو زنت را ترسانده‏اى او را از منزل بيرون كرده‏ اى، جوان با خشونت و با بی ادبى گفت: كار همسر من به تو چه ربطى دارد؟ بخدا قسم براى گفته تو زنم را آتش خواهم زد.
على (عليه السلام) از شنيدن سخنان جوان كه از خودسرى و قانون شكنى او حكايت می‏كرد سخت بر آشفت، شمشير از نيام كشيد و فرمود: من تو را امر به معروف و نهى از منكر میكنم و فرمان الهى را ابلاغ می‏نمايم، تو با من از گناه سخن میگويى و از امر حق سرپيچى مى‏كنى، در اين بين سخن آن حضرت با آن جوان رد و بدل می شد، كسانى كه از آن كوچه عبور مى‏كردند، اطراف على (عليه السلام) جمع شدند و به عنوان امير المومنين به آن حضرت سلام میكردند، جوان آن حضرت را شناخته بود از سلام مردم متوجه شد كه با شخص اول مملكت سخن میگويد، تكان خورد و به خود آمد و با شرمندگى سر را بطرف دست على (عليه السلام) فرود آورد و گفت: يا امير المومنين از لغزش من درگذر، به خدا قسم امرت را اطاعت مى‏كنم و حداكثر تواضع را نسبت به همسرم معمول خواهم داشت.
حضرت شمشير خود را در غلاف فرو برد و به زن نيز توصيه كرد كه با شوهرت طورى رفتار كن كه در چنين كارهايى خشونتى وارد نشود

بحار الانوار ج ۹ ص ۵۲۱

[ دو شنبه 4 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 15:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1923
[ دو شنبه 3 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 15:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1922

داستان شماره 1922

پرداختن حقوق مردم

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

امام علي عليه السلام از بازار خرما فروشان مي گذشت كه ديد كنيزي گريه مي كند. از او پرسيد چرا گريه مي كني؟
عرض كرد: مولاي من يك در هم به من داد و مرا فرستاد تا از اين فروشنده خرما بخرم. وقتي خرما را خريدم و به نزد او بردم آنها را نپسنديد و گفت: خرماها را برگردان و پول را از فروشنده بازگيرد، حال كه آمده ام خرماها را پس دهم فروشنده نمي پذيرد از اين رو نگرانم.
امام علي عليه السلام به فروشنده فرمود: اي بنده خدا اين خريدار يك كنيز است و اختيار ندارد درهم او را برگردان و خرماها را از او بازگيرد.
خرما فروش امام عليه السلام را نمي شناخت برخاست و با اعتراض مشتي به آن حضرت زد.
مردم گفتند: اين اميرالمومنين است.
فروشنده متاثر شد و رنگ از چهره اش پريد و خرماها را گرفت و در هم را به كنيز برگرداند.
آنگاه كفت: يااميرالمومنين از من راضي شو.
حضرت فرمود: راضي نمي شوم مگر اينكه خود را اصلاح كني و حقوق مردم را بپردازي

[ پنج شنبه 2 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 18:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1921
[ پنج شنبه 1 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 18:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1920

داستان شماره 1920

 

پیدا شدن قبر امام علی(ع)خطر نبش قبر امام

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

پس از شهادت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام ، فرزندانش شبانه جنازه آن حضرت را در زمین بلندی مخفیانه به خاک سپردند. سال‌ها گذشت . جز ائمه علیهماالسلام و نزدیکان آن‌ها نمی‌دانستند قبر آن حضرت کجا است . تا اینکه در زمان خلافت هارون الرشید حادثه‌ای سبب پیدا شدن قبر حضرت گردید و آن حادثه چنین بود؛
عبدالله بن حازم می‌گوید:
روزی برای شکار همراه هارون از کوفه خارج شدیم ، به ناحیه غریین (نجف رسیدیم ، در آن محل آهوانی را دیدیم ، بازها و سگ‌های شکاری را به سوی آن‌ها فرستادیم . آهوان پا به فرار گذاشته خود را به تپه‌ای که در آنجا بود رساندند و بالای آن تپه ایستادند.
بازها و سگ‌های شکاری از تپه بالا نرفته و برگشتند. آهوان از آن تپه پایین آمدند، بازها و سگ‌های شکاری آن‌ها را تعقیب کردند، آهوان دوباره به آن تپه پناهنده شدند و بازها و سگ‌ها دوباره بازگشتند و این حادثه بار سوم نیز تکرار شد.
هارون از این ماجرا در شگفت شد که این چه قضیه است که وقتی آهوان به آن تپه پناه می‌برند. بازها و سگ‌ها جرات رفتن و آنجا را ندارند.
هارون گفت :بروید به کوفه و شخصی را که از همه بیشتر عمر کرده باشد، پیدا کرده پیش ‌ من بیاورید.
پیرمردی از طایفه اسد را پیدا کرده نزد هارون الرشید آوردند.
هارون گفت :پیرمرد! این تپه چیست ؟ ما را از حال این تپه آگاه ساز!
پیرمرد پاسخ داد:پدرم از پدرانشان نقل کرده که آن‌ها می‌گفتند:این تپه قبر شریف علی علیه‌السلام است که خداوند آنجا را حرم امن قرار داده است و هر کس به آنجا پناه ببرد در امان است . لذا آهوان در پناه آن حضرت از خطر محفوظ ماندند.
هارون الرشید از اسبش پیاده شد و آب خواست و وضو گرفت و در کنار آن تپه نماز خواند، دعا کرد، گریه نمود، صورت را به زمین گذاشت و به خاک مالید. و سپس دستور داد بارگاهی روی قبر آن حضرت ساختند.
به این گونه قبر مبارک حضرت علی علیه‌السلام تقریباً پس از صد و اندی سال آشکار شد

[ پنج شنبه 30 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 18:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1919

داستان شماره 1919

احترام به شخصیت و خرید آزادگان

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مردى خدمت على عليه السلام آمد و عرض كرد:
يا اميرالمؤمنين من
حاجتى دارم .
حضرت فرمود:
حاجتت را روى زمين بنويس ! زيرا كه من گرفتارى تو را آشكارا در چهره تو مى بين و لازم نیست بیانش کنی!

مرد روى زمين نوشت .
انا فقیر محتاج” 
من فقيرى نيازمندم .
على عليه السلام به قنبر فرمود:
با دو جامه ارزشمند او را بپوشان .
مرد فقير پس از آن ، با چند بيت شعر از اميرالمؤمنين عليه السلام تشكر نمود.

حضرت فرمود: يكصد دينار نيز به او بدهيد!
بعضى گفتند:
يا اميرالمؤمنين او را ثروتمند كردى !
على عليه السلام فرمود:
من از پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود:
مردم را در جایگاهخود قرار دهيد و به
شخصيتشان احترام بگذاريد. آنگاه فرمود:
من براستى تعجب مى كنم از بعضى مردم ، آنان بردگان را با پول مى خرند ولى آزادگان را با نيكى هاى خود نمى خرند.

نيكى ها انسان را برده و بنده مى كند.

منبع :بحار : ج 41، ص 34 و ج 74، ص 407

[ پنج شنبه 29 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 18:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1918

داستان شماره 1918

منافق كينه توز

 

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم به همراه جمعى از مهاجران و انصار در مسجد النبى نشسته بودند ناگاه على (عليه السلام ) وارد مسجد شد حاضران به احترام او برخاستند و از او به گرمى استقبال كردند تا اينكه على (عليه السلام ) در جايگاه خود كه در محضر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود نشست در اين ميان دو نفر از حاضران كه متهم به نفاق بودند با هم درگوشى صحبت مى كردند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وقتى كه آنها را ديد دريافت كه چرا آهسته با هم حرف مى زنند، آن حضرت خشمگين شد بطورى كه آثار خشم در چهره مباركش ظاهر شد سپس فرمود سوگند به آن كسى كه جانم در دست او است داخل بهشت نمى شود مگر كسى كه مرا دوست بدارد آگاه باشيد دروغگو است كسى كه گمان كند مرا دوست دارد ولى اين شخص (اشاره به على (عليه السلام )) را دشمن دارد. در اين هنگام دست على (عليه السلام ) در دست پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود و اين آيه (مجادله /9) نازل گرديد: اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه رازگويى مى كنيد به گناه و تعدى و معصيت رسول ، رازگويى نكنيد

[ پنج شنبه 28 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 14:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1917

داستان شماره 1917

منطق قوی فاطمه علیها السلام

 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

امیر المؤ منین علیه السلام به فاطمه علیها السلام فرمود: برو و میراث پدرت (فدک) را بگیر.
فاطمه علیها السلام نزد ابوبکر آمد و گفت: میراث پدرم رسول خدا را که به من تعلق دارد بده.
ابوبکر گفت: پیامبران ارث نمی گذارند.
فاطمه علیها السلام فرمود: آیا سیلمان برای داود ارث نگذارد؟
ابوبکر که در برابر منطق محکم فاطمه علیها السلام عاجز ماند غضبناک شد و دوباره گفت: پیامبران ارث نمی گذارند.
فاطمه علیها السلام فرمود: آیا زکریا (در قرآن) نگفت: فهب لی من لدنک ولیا یرثنی ویرث من آل یعقوب (فرزندی به من عطا فرما تا از من و آل یعقوب ارث برد).
ابوبکر که دوباره با دلیل محکم فاطمه علیها السلام روبرو شد بدون هیچ منطقی حرف خود را تکرار کرد و گفت: پیامبران ارث نمی گذارند.
فاطمه علیها السلام فرمود: آیا در قرآن نیامده است یوصیکم اللّه فی اولادکم للذکر مثل حظ الا نثیین (خداوند درباره فرزندانتان سفارش کرده است که پسر به اندازه دو دختر ارث می برد).
ابوبکر دوباره حرف خود را تکرار کرد که پیامبران ارث نمی گذارند!
این سخن که پیامبران ارث نمی گذارند را عایشه و حفصه همسران پیامبر صلی اللّه علیه و آله به آن حضرت نسبت داده اند. اتفاقا وقتی عثمان به خلافت رسید عایشه به او گفت: میراث مرا از رسول خدا بده.
عثمان به او گفت: تو نگفتنی رسول خدا صلی اللّه علیه و آله فرمود ما پیامبران چیزی به ارث نمی گذاریم و حق فاطمه را ضایع کردی؟ من هم چیزی به تو نخواهم داد

کشف الغمه، ج 2، ص 92

[ پنج شنبه 27 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 14:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1916

داستان شماره 1916

 ﺧﺎﻙ ﺍﺷﻚ ﺯﺍ

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﻲ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﭘﻴﻐﻤﺒﺮ ﺍﻛﺮﻡ ﺻﻠﻲ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ، ﺩﻳﺪﻡ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﺒﺎﺭﻙ ﺣﻀﺮﺕ ﮔﺮﻳﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩﻡ: ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻓﺪﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﺍﻱ ﭘﻴﻐﻤﺒﺮ ﺧﺪﺍ ﭼﻪ ﺷﺪﻩ؟! ﺁﻳﺎ ﻛﺴﻲ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻛﺮﺩﻩ؟! ﭼﺮﺍ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻲ‌ﻛﻨﻴﺪ؟!
ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺳﻮﻝ ﺻﻠﻲ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﻗﺒﻞ ﺣﻀﺮﺕ ﺟﺒﺮﺋﻴﻞ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺣﺴﻴﻦ ﺩﺭ (ﻛﻨﺎﺭ) ﺷّﻂ ﻓﺮﺍﺕ ﻛﺸﺘﻪ ﻣﻲ‌ﺷﻮﺩ ﺑﻌﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺁﻳﺎ ﻣﻲ‌ﺧﻮﺍﻫﻲ ﺍﺯ ﺗﺮﺑﺘﺶ ﺍﺳﺘﺸﺎﻣﻢ ﻛﻨﻲ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﻠﻪ
ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺍﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﺘﻲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺎﻙ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻣﻘﺪﺍﺭﻱ ﺑﻮﺋﻴﺪﻡ، ﺑﻲ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺍﺷﻜﻢ ﺟﺎﺭﻱ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺁﻥ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ ﻛﺮﺑﻠﺎ ﺍﺳﺖ.

خصائص الحسينيه

[ پنج شنبه 26 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 14:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1915

داستان شماره 1915

عسل ولایت زد



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

«ابو الاسْوَد دُئلی» از بزرگان علم و فصاحت و از شیعیان خالص امیر مؤمنان علیه السلام بود. معاویه برای فریفتن او حلوای خاص یا عسل زعفرانی برای او فرستاد. دختر کوچک وی مقداری از آن عسل بر دهانش گذاشت. پدرش به او گفت:

یَا بِنْتِی! اَلْقِیهِ فَاِنَّهُ سَمٌّ

ای دختر عزیزم! آن را بیرون بریز که آن سم است!»

این عسل گر چه شیرین است، ولی به هدف شومی برای ما فرستاده شده است و از این طریق می خواهند ما را از محبت و ولایت علی علیه السلام دور کنند... آن دختر با گذاشتن انگشت بر دهان خویش هر چه خورده بود، بیرون ریخت و اشعار زیر را انشاء کرد:

اَبِا الشَّهْدِ المُزَعْفَر یَابْنَ هِنْدٍنَبِیعُ لَکَ اِسْلَاما وَ دِینا
مَعَاذَ اللَّهِ کَیْفَ یَکُونُ هَذَوَ مَوْلَیْنَا اَمِیرُ الْمُؤْمِنینا

یعنی: ای پسر هند! با عسل زعفرانی می خواهی اسلام و ایمان را [از ما بگیری و ولایت را به همین ارزانی به تو بفروشیم! پناه بر خدا [از این معامله]! چگونه این کار ممکن است، در حالی که مولای ما و امام ما امیر المؤمنین علیه السلام است!

مجله ی مبلغان - مهر و آبان 1385، شماره 83

[ یک شنبه 25 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 14:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1914
[ یک شنبه 24 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 14:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1913
[ یک شنبه 23 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 14:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1912

داستان شماره 1912

کودک حقیقت بین

 

 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

خداوند پیغمبر را مامور نمود تا خویشاوندانش را به آیین خودبخواند .
پـیامبر(ص ) به علی بن ابی طالب که آن روز هنوز به سن بلوغ نرسیده بود, دستور داد که غذایی آمـاده کـنـد, سـپـس چهل وپنج نفر ازسران بنی هاشم را دعوت نمود تا در ضمن پذیرایی از آنها, رازنهفته اش را آشکار سازد, ولی متاسفانه پس از صرف غذا, پیش از آن که سخنی بگوید, ابولهب بـا سـخـنـان سـبـک و بـی اساس خود, آمادگی مجلس را برای طرح موضوع رسالت از بین برد .
پیامبر(ص ) مصلحت را در آن دید که طرح موضوع را به روز بعد موکول سازد .
روز بـعد نیز برنامه خود را تکرار کرد و با ترتیب دادن ضیافتی دیگر, پس از صرف غذا, رو به سران قـوم نـمـود و سـخـن خـود را بـاسـتایش خدا و اعتراف به وحدانیت وی آغاز کرد و فرمود : هیچ کـس بـرای کسان خود چیزی بهتر از آنچه من برای شما آورده ام نیاورده است .
من برای شما خیر دنیا و آخرت آورده ام .
کدام یک از شما پشتیبان من خواهد بود تا برادر و وصی و جانشینم میان شما باشد .
سـکـوتـی سنگین مجلس را فراگرفت .
یک مرتبه علی (ع ) سکوت رادر هم شکست , برخاست و با لحنی قاطع عرض کرد : ای پیامبر خدا,من آماده پشتیبانی از شما هستم .
پـیـامـبـر دستور داد تا وی بنشیند و سپس گفتار خود را تا سه بارتکرار نمود که هر بار کسی جز عـلـی (ع ) پـاسخ نگفت .
آن گاه پیامبر(ص )رو به خویشاوندان خود نمود و گفت : ای مردم , این جوان , برادرووصی و جانشین من است میان شما.

تاریخ طبری , ج 2, ص 62و63

[ یک شنبه 22 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 14:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1911

داستان شماره 1911

لذات هفتگانه(لذت دنیا

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزي جابر بن عبدالله انصاري خدمت امام علي عليه السلام بود و آه عميقي كشيد . امام فرمود : گويي براي دنيا ، اينگونه نفس عميق و آه طولاني كشيدي ؟
جابر عرض كرد : آري بياد روزگار و دنيا افتادم و از ته قلبم آه كشيدم . امام فرمود : اي جابر ، تمام لذتها و عيشها و خوشيهاي دنيا در هفت چيز است : خوردنيها و آشاميدنيها و شنيدنيها و آميزش جنسي و سواري و لباس اما لذيذترين خوردني عسل است كه آب دهان حشره اي به نام زنبور است .
گواراترين نوشيدنيها آب است كه در همه جا فراوان است . بهترين شنيدنيها غناء و ترنم است كه آن هم گناه است . لذيذترين بوييدنيها بوي مشك است كه آن خون خشك و خورده شده از ناف يك حيوان (آهو) توليد مي شود .
عاليترين آميزش ، با همسران است و آن هم نزديك شدن دو محل ادرار است . بهترين مركب سواري اسب است كه آن هم (گاهي ) كشنده است . بهترين لباس ابريشم است كه از كرم ابريشم به دست مي آيد . دنيايي كه لذيذترين متاعش اين طور باشد انسان خردمند براي آن آه عميق نمي كشد .
جابر گويد : سوگند به خدا بعد از اين موعظه دنيا در قلبم راه نيافت


داستانها و پندها 10/ 153

[ یک شنبه 21 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 14:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1910

داستان شماره 1910

صفات مومن

 


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

روزی امیر المؤ منین علیه السلام از کنار عده ای از قریش که نشسته بودند می گذشت. آنها از لباسهائی سفید و صورتهائی خوش رنگ برخوردار بودند و بسیار می خندیدند، و هر کسی از کنار آنها می گذشت با انگشت به او اشاره می کردند وی را مورد تمسخر قرار می دادند.
آنگاه به گروهی از اوس و خزرج گذر کرد که آنها نیز نشسته بودند و از بدنی لاغر و ضعیف و رنگی زرد برخوردار بودند و در سخن گفتن خود تواضع می ورزیدند.
حضرت تعجب کرد و بر پیامبر صلی اللّه علیه و آله وارد شد و عرض کرد: پدر و مادرم فدایت شوند، من امروز به مردمی گذشتم و صفات آنها را ذکر کرد و ادامه داد به عده ای دیگر از اوس و خزرج گذر کردم و آنها را نیز توصیف نمود و گفت: همه آنها افرادی مومن هستند، حال صفات مومن را برایم بیان فرما.
رسول خدا صلی اللّه علیه و آله سر به زیر انداخت و پس از لحظه ای سر بلند کرد و فرمود: مومن بیست صفت دارد و اگر از این صفات بر خوردار نباشد ایمانش کامل نیست. و آن ویژگیها عبارتند از:
حضور در نماز، دادن زکات، اطعام مسکین، دست کشیدن بر سر یتیم، پاکیزگی لباس، کمر بستن به عبادت خدا و دیگر اینکه وقتی سخن می گویند راست می گویند و هنگامی که وعده می دهند خلاف وعده نمی کنند، و اگر امین شمرده شوند خیانت نمی ورزند. زاهد شب و شیر روز هستند، روزها روزه دار و شبها عبادت می کنند، همسایه آزار نیستند و همسایه ها از آنها در امانند، متواضعانه راه می روند و در تشییع جنازه شرکت می کنند. خداوند ما و شما را از متقین قرار دهد


بحار النوار، ج 43، ص

[ چهار شنبه 20 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 15:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1909

داستان شماره 1909

رهبر فاسق و عادل

 


بسم الله الرحمن الرحیم


احـنـف بـن قـیس می گوید: نزد معاویه رفتم، در مجلس او آن قدر شـیـریـنـی و تـرشـی
آوردنـد کـه تعجب کردم. بعد از آن، غذاهای رنـگـارنگ در سفره او چیدند که من نام آن ها را ندانستم، و نام یـک یـک آن هـا را از او مـی پرسیدم و او جواب می داد. وقتی که معاویه غذاهای خود را توصیف کرد، گریه ام گرفت.
گفت: چرا گریه می کنی؟
گـفـتم: به یادم آمد که شبی در محضر علی(ع) بودم. هنگام افطار، آن حـضرت مرا تکلیف ماندن کرد، آن گاه انبانی[ کیسه ای] که سرش بـسـته بود و مهر زده شده بود طلبید، گفتم: در این انبان چیست؟
فرمود: سویق[ آرد نرم] جو است.
عـرض کردم: ترسیدی کسی از آن بردارد و یا بخل کردی که این گونه سر آن را مهر کرده ای؟
فـرمـود: نه ترسیدم و نه بخل کردم، بلکه ترسیدم فرزندانم آن را با روغن یا زیتون بیالایند[ تا من سویق روغنی بخورم]. گفتم: اگر چنین غذایی بخوری مگر حرام است؟
فـرمـود: حـرام نـیـست، ولی بر امامان عادل واجب است که به قدر فـقـیـرترین مردم، نصیب خود را بردارند تا مستمندان از جاده حق بیرون نروند


نقل از: استاد شهید مرتضی مطهری، داستان دوستان، ج4، ص33

[ چهار شنبه 19 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 15:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1908

داستان شماره 1908

درخواست عقیل

 


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

در صواعق محرقه مینویسد: روزی عقیل از علی علیه السلام درخواست کمک مالی کرد و گفت من تنگدستم مرا چیزی بده . حضرت فرمود صبر داشته باش تا میان مسلمین تقسیم کنم سهمیه ترا خواهم داد، عقیل اصرار ورزید. علی علیه السلام بمردی گفت دست عقیل را بگیر و ببر در میان بازار، بگو قفل دکانی را بشکند و آنچه در میان دکانست بردارد. عقیل در جواب گفت میخواهی مرا بعنوان دزدی بگیرند. علی علیه السلام فرمود پس تو میخواهی مرا سارق قرار دهی که از بیت المال مسلمین بردارم و بتو بدهم ؟! عقیل گفت پیش معاویه میروم فرمود تو دانی و معاویه . پیش معاویه رفت و از او تقاضای کمک کرد. معاویه او را صد هزار درهم داد و گفت بالای منبر برو و بگو علی با تو چگونه رفتار کرد و من چه کردم . عقیل بر منبر رفت پس از سپاس حمد خدا گفت مردم من از علی دینش را طلب کردم علی مرا که برادرش بودم رها کرد و دینش را گرفت ولی از معاویه درخواست نمودم مرا در دینش مقدم داشت صاحب روضات الجنات میگوید در روایت دیگری است که معاویه گفت بر منبر رو علی را لعن کن عقیل بالا رفت و گفت مردم معاویه مرا گفته که علی را لعنت کنم پس شما معاویه را لعنت کنید


ج 3 دارالسلام ص 328 و ص 332

[ چهار شنبه 18 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 15:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1907

داستان شماره 1907

دستهايم رو به خداست !!

 



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

وقتى حضرت امير (عليه السلام ) بدنيا آمد، فاطمه بنت اسد همانند ساير نوزادان على (عليه السلام ) را قنداق مى كرد و دستهاى آن حضرت را در قنداق مى بست . اما بعد از اينكه فاطمه به سراغ على (عليه السلام ) مى آمد، مشاهده مى كرد دستهاى آن حضرت بيرون از قنداق است و پارچه ها هم پاره شده است ، فاطمه بنت اسد دو پارچه مصرى محكم آورد دستهاى آن حضرت را محكم تر از قبل بست و آنگاه حضرت را در گهواره خود گذاشت ، حضرت امير (عليه السلام ) با تكانى ، مجدد دستمال ها را پاره كرد و دست خود را از قنداق بيرون آورد، مجدد فاطمه بنت اسد با سه پارچه محكم دست هاى حضرت را مى بندد، اجمالا تا هفت بار و هفت پارچه بر روى هم ، دست هاى حضرت را در قنداق مى بندد باز حضرت دستان خود را باز مى نمايد. آنگاه حضرت على (عليه السلام ) به مادر خود مى فرمايد.
مادر دست مرا رها كن ، دست على بايد باز باشد كه به درگاه خدا دراز كند


غاية المرام

[ چهار شنبه 17 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 14:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1906

داستان شماره 1906

خضر؛ شیعه حضرت علی

 


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

اعمش می‌گوید: در مدینه کنیز سیاه چهره نابینائی را دیدم که آب به مردم می‌داد و می‌گفت:‌ به افتخار دوستی علی بن ابی طالب علیه السّلام بیاشامید، بعد از مدتی او را در مکه دیدم که بینا بود و به مردم آب می‌داد و می‌گفت:
«به افتخار دوستی علی بن ابی طالب علیه السّلام آب بنوشید، به افتخار آن کسی که خداوند به واسطه او بینائیم را به من بازگردانید!»
نزدیک رفتم و به او گفتم قصه بینایی تو چگونه است؟
گفت: روزی مردی به من گفت:‌«ای کنیز تو آزاد شده علی بن ابی طالب و از دوستان او هستی؟»
گفتم: آری.
گفت: اللَّهُمَّ إِنْ کَانَتْ صَادِقَهً فَرُدَّ عَلَیْهَا بَصَرَهَا «خدایا اگر این زن راست می‌گوید: [و در محبت خود به علی علیه السّلام] صادق است، بینائیش را به او برگردان»
سوگند به خدا، بعد از این دعا، بینا شدم و خداوند نعمت بینائی را به من بازگردانید، به این مرد گفتم: تو کیستی؟
گفت: أَنَا الْخَضِرُ وَ أَنَا مِنْ شِیعَهِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع. من خضر هستم، و من شیعه علی بن ابیطالب علیه السّلاممی‌باشم.


بحار الأنوار (ط – بیروت)، جلد ‏۴۲، صفحه: 9

[ چهار شنبه 16 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 14:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]