اسلایدر

داستان شماره 237

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 237
[ یک شنبه 27 آبان 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 13:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 236
[ یک شنبه 26 آبان 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 20:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 235

داستان شماره 235

داستان واقعی : زن زیبا و عابد شهر

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در شهری زنی بسیار زیبا رو بود که شوهری (بی غیرت) داشت
زن روزی خودش را آرایش کرد و به شوهر بی غیرتش گفت: آیا کسی هست که منو ببینه و در فتنه واقع نشه؟
شوهر گفت: بله یک نفر بنام عبید که بسیار انسان عابدیست
زن گفت: حالا ببین چجوری وسوسه اش میکنم و در فتنه می اندازمش
زن به نزد عبید رفت و چادرش را از چهره اش کنار زد ، مثل اینکه تکه ای از ماه در صورت این زن گذاشته بودن و عبید را بسوی خودش دعوت کرد
عبید گفت: باشه من قبول میکنم که باتو باشم اما چند سوال دارم و دوست دارم با من صادق باشی اگر صادق بودی قبول است ، آن زن گفت:باشه درست جواب میدم
عبید گفت: اگر الان عزرائیل برای بیرون آوردن روحت بیاد آیا در آن حالت نزع روح دوست داری بامن مشغول باشی؟زن گفت: نه به خدا
عبید گفت اگر تو را در قبر گذاشتن و منکر و نکیر برای سوال و جواب پیشت آمدند در آن حالت دوست داری با من باشی؟ زن گفت: نه به خدا
عبید گفت: اگر قیامت برپاشد و تو نمی دانستی که پرونده اعمالت به دست راستت می دهند یا دست چپت آیا در آن حالت باز دوست داشتی با من مشغول باشی؟ زن گفت: نه به خدا
عبیدگفت: اگر ترازوی اعمال گذاشتند و تو نمی دانستی که اعمال خوبت بیشتر میشود یا اعمال بدت ! آیا در آن حالت باز دوست داشتی که با من مشغول گناه باشی؟ زن گفت: نه به خدا
عبید گفت: اگر در مقابل خدا قرار گرفتی و خداوند با تو صحبت می کرد ،آیا باز هم دوست داشتی با من باشی ؟ زن گفت نه والله
عبید گفت: وقتی مردم از روی پل صراط رد میشدند و تو نمی دانستی که آیا میتونی رد بشی یانه؟ آیا باز هم دوست داشتی بامن مشغول گناه باشی ، زن گفت نه به خدا دیگه نگو
عبید گفت : راست گفتی و آن زن به خانه رفت و به شوهرش گفت هم من بد کردم هم تو و زن توبه کرد واز عبادت کاران بزرگ شد

 

[ یک شنبه 25 آبان 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 20:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 234
[ یک شنبه 24 آبان 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 20:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 233

داستان شماره 233

شما دین خود را فروختید



بسم الله الرحمن الرحیم

بانوی باحجابی داشت در یکی از سوپرمارکت‌های زنجیره‌ای در فرانسه خرید می‌کرد؛ خریدش که تمام شد برای پرداخت رفت پشت صندوق. صندق‌دار زنی بی‌حجاب و اصالتاً عرب بود
صندوق‌دار نگاهی از روی تمسخر به او انداخت و همینطور که داشت بارکد اجناس را می‌گرفت اجناس او را با حالتی متکبرانه به گوشه میز می‌انداخت
اما خواهر باحجاب ما که روبنده بر چهره داشت خونسرد بود و چیزی نمی‌گفت و این باعث می‌شد صندوقدار بیشتر عصبانی شود
بالاخره صندوق‌دار طاقت نیاورد و گفت: «ما اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل و بحران داریم و این نقابی که تو روی صورتت داری یکی از همین مشکلاته که عاملش تو و امثال تو هستید! ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ! اگه می‌خوای دینت رو نمایش بدی یا روبنده به صورت بزنی برو به کشور خودت و هر جور می‌خوای زندگی کن
خانم محجبه اجناسی رو که خریده بود توی نایلون گذاشت، نگاهی به صندق‌دار کرد… روبنده را از چهره برداشت و در پاسخ خانم صندوق‌دار که از دیدن چهرهٔ اروپایی و چشمان رنگین او جا خورده بود گفت: «من جد اندر جد فرانسوی هستم… این دین من است و اینجا وطنم… شما دینتان را فروختید و ما خریدیم

 

[ یک شنبه 23 آبان 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 20:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 232

داستان شماره 232

دختر انگلیسی؛ از سراب تا سعادت حقیقی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

دختری بود از اهالی بریتانیا که در شهر لندن سکونت داشت. این دختر در آغاز جوانی‌اش قرار داشت که پدرش به او گفت:«تو الان می‌توانی بر خودت تکیه کنی». (ای برادرانم! بنگرید به این جدایی و این شهرنشینی‌های بی‌ارزش و این‌که هیچ مسئولیتی در قبال عزیزترین مردم خودشان نمی‌پذیرند
بالفعل این دختر بی‌هدف به راه افتاد. او به دنبال کسی بود که شریک زندگی‌اش شود. او دنبال پسری بود، هر پسری که می‌دید تا با او چند روزی روابط دوستانه برقرار کند، نه برای عشق و شهوت، آن‌گونه که خود دختر ذکر می‌کند… او فقط پناه‌گاهی می‌خواست که تا به آن پناه برد و پشتیبانی می‌خواست که به آن تکیه کند و سینه‌ی مهربانی که آرزوها و دردهایش را احساس کند… ولی در سرزمینی مانند بریتانیا چنین چیزی بسیار بعید است
نکته‌ی مهم در این ماجرا این است که این دختر پس از چندین سال که از دوستی به دوست پسری دیگر جا به جا می‌شد، از این عده سه فرزند به دنیا آورده بود که دو دختر و یک پسر بودند و پس از مدت زمانی که با آن‌ها گذرانده بود دیگر هیچ رغبتی به زندگی نداشت و دنیا با همه‌ی وسعتش برای او تنگ شده بود. زیادی غم‌ها و رنج‌هایش او را به فکر کردن برای خودکشی وادار می‌کرد، چون او هیچ مسکنی و حتی غذایی که برای فرزندانش کافی باشد نمی‌یافت؛ و این در حالی بود که حکومت بریتانیا برای افرادی در وضعیت او مستمری‌های ماهانه اختصاص داده بود ولی این مستمری‌ها برای او و فرزندانش کافی نبود. به همین دلیل این مادر بیچاره تصمیم گرفت به کلیسا برود تا شاید آنچه را می‌جوید در آنجا بیابد. هنگامی که به کلیسا رفت و ماجرای خود را برای آن‌ها بازگو کرد، کشیش‌ها فقط به دعا کردن و نماز برای او بسنده کردند. او بازگشت و اقدام به خودکشی کرد. او با خود اکسید آرسنیک که بسیار سمّی نیز بود، حمل می‌کرد. به کوچه‌ی ساختمانی رفت که غالباً کسی به آن نزدیک نمی‌شد و می‌خواست آن را بنوشد که در همین لحظه جوانی از کنار او گذر کرد و متوجه شد که او می‌خواهد خودکشی کند. به سرعت تصمیم گرفت که او را از این فکر بازدارد. این جوان مسلمانی عربی بود
در آن لحظه دختر، سخن جوان مسلمان را قبول کرد و شیشه‌ی محتوی اکسید آرسنیک را به زمین انداخت. پس از آن جوان دختر را برای شام به خانه‌اش دعوت کرد ولی او به شدت امتناع ورزید و گفت:«از من چه می‌خواهی؟ آیا می‌خواهی کاری را که دیگر جوانان انجام می‌دهند با من انجام بدهی؟
ولی جوان به نرمی در جواب او گفت: «نه، خواهرم. دین من مرا از ارتکاب گناهان و انجام دادن فواحش بازمی‌دارد». و بعد از این‌که داستان [علت خودکشی] او را فهمید، تصمیم گرفت تا بر دعوت او برای شام اصرار ورزد
دختر پس از این‌که آسوده خاطر شد و نسبت به او اطمینان حاصل کرد، دعوت وی را پذیرفت. پس از این‌که برای آوردن فرزندانش از او کسب اجازه کرد با او به خانه‌اش رفت. بعد از خوردن غذا جوان از او خواست که در مورد زندگی‌اش مفصلاً با او صحبت کند
دختر خجالت‌زده شده و گریان به وی گفت که او تنها کسی نیست که دچار این مشکلات شده است، ولی او به عکس بسیاری از دختران دیگر قادر به تحمل آن‌ها نبوده است. به صورت اجمالی از سختی‌ها، عذاب وجدان‌ها و از راضی نبودنش نسبت به این آزادی تباه کننده زندگی سخن به میان آورد و در خلاصه‌ی سخنان خود ذکر کرد که فرزندانش هر یک گل باغی دیگر هستند
در پایان جوان مسلمان توانست تا برای او راه نجات و سعادت دائمی را شرح دهد که فقط در دین مبین اسلام است و در غیر آن یافت نمی‌شود. دختر خوشحال شد و با گریه گفت:«چگونه ممکن است که مسلمان شوم در حالی که این‌گونه آلوده به گناه هستم؟
جوان به او پاسخ داد:«هر گناهی با توبه‌ی نصوح و خالصانه به نیکی تبدیل می‌شود و خداوند اجر تو را دو بار به تو عطا می‌کند
دختر جوان از این رخداد نیکو و این سرانجام زیبا بسیار خوشحال شد. او همراه با جوان مسلمان به محلّه‌ای رفت که اغلب ساکنان آن مسلمان بودند و با آن‌ها آشنا شد. لباس زیبای اسلام (حجاب) را به تن کرد. او با مرد انگلیسی مسلمانی که به دنبال همسری مسلمان و اهل انگلستان بود، ازدواج کرد و زندگی‌اش پس از شکست روحی به سعادتی که حد و مرزی نداشت و به زندگی‌ای پر از سازگاری، عشق و محبت تبدیل گشت

 

[ یک شنبه 22 آبان 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 20:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد