اسلایدر

داستان شماره 201

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 201
[ شنبه 21 مهر 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 18:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 200
[ شنبه 20 مهر 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 18:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 199

داستان شماره 199

بدعاقبت شد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

فُضيل بن عياض يكى از رجال طريقت است او شاگردى داشت كه از همه شاگردان ديگرش داناتر و بزرگوارتر و اعلم تر بود. اين شاگرد را مرضى دچار گرديد. و ناخوش شد، تا اينكه مرگش رسيد. در حال احتضار بود كه فُضيل بر سر بالين او آمد. و نزد سر او نشست و شروع كرد به قرآن خواندن ، سوره يس را مى خواند، كه يك وقت شاگرد محتضر گفت : اين سوره را مخوان اى استاد. پس فُضيل ساكت شد و به او گفت : بگو لااله الا اللّه گفت : نمى گويم آن را، بخاطر آنكه العياذ باللّه من از آن بيزارم و در همان حال از دنيا رفت . يعنى در حال كفر مرد فضيل از مشاهده اين حال خيلى درهم و ناراحت شد و از منزل او خارج گرديد و بمنزل خود رفت . و از منزل بيرون نيامد و همچنان در فكر او بود. تا او را در خواب ديد كه او را بسوى جهنم مى كشند
فُضيل از او پرسيد: اين چه حالتى بود از تو سرزد، تو اعلم شاگردان من بودى ، چه شد كه خداوند معرفت را از تو گرفت و با عاقبت بدى مُردى ؟
گفت : براى سه چيز كه در من بود، مرا اينطور بدبخت و بيچاره نمود
اول : نمّامى و سخن چينى پشت سر برادران مؤ منم بود.
دوم : حسد مى بردم ، نمى توانستم ببينم كسى از من بالاتر است ، چون به او حسد مى ورزيدم
سوم : آنكه مرضى در من بود كه به طبيبى رُجوع نمودم و او بمن گفته بود كه در هر سال يكقدح از كاسه بزرگتر شراب بخور و اگر نخورى اين علت در تو باقى خواهد ماند پس برحَسب امر آن طبيب شراب خوردم و باين سه چيز كه در من بود عاقبت من بد شد و به آن حال مُردم

 

[ شنبه 19 مهر 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 18:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 198

داستان شماره 198

سکه های خلیفه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

لعنتی ها! مگر کور بودید که او را گردن زدید. ببریدش
سرباز، سر را از مقابلم برمی دارد و از راهروی قصر خارج می شود. عرق از پیشانی ام جاری می شود. دست هایم را مشت می کنم و بر لبة تخت می کوبم. تصویر مرد عرب با سر و صورت خاکی اش جلوی چشمم می اید. مرد دستی بر لباس مندرسش کشید. دستار نخ نمایش را روی سر، جابه جا کرد و گفت: «برای خواندن شعری آمده ام.» در دلم گفتم: از قیافه اش پیداست که برای گرفتن انعام زیادی آمده است تا فقرش را برطرف کند
گوش سپردم تا شعرش تمام شد. برایش دستی زدم و گفتم: «آفرین بر تو ای مرد! حقا که ما را به درستی مدح کردی. برایش چند کیسه طلا بیاورید.» کیسه ها را که جلویش گذاشتم، نگاهی به آنها کرد، اما دست نبرد تا برشان دارد. به او خیره شدم: «حال بیا و انعامت را بگیر.» جلو آمد. کیسه ها را برداشت و در توبره اش گذاشت. خواست برود که صدایش زدم: «حال که مرا مدح کردی، می خواهم علی را هجو کنی.» مردک صورتش سرخ شد. قدمی به عقب برداشت و من من کنان گفت: به خداوند سوگند که او شایسته تر از توست به خلافت
همهمه ای در قصر به پا شد. بعضی در گوش هم پچ پچ کردند و برخی دیگر با صدای بلند چیزی گفتند
وای بر تو
مگر دیوانه شده ای
چرا خود را به کشتن می دهی؟
بیش از این اینجا نمان
خاموش شو
..........
مردک گستاخ در حضورم شرم هم نکرد. یادش که می افتم، تمام بدنم می لرزد و سرم از شدت درد، تیر می کشد. نیک به یاد دارم دستانش را بالا آورد و فریاد زد: او شایستگی خلافت را داشت، افسوس که گرفتار گروهی گمراه و جاهل شده بود
چند نفر به سمتش هجوم آوردند و به طرف سالن خروجی قصر، هلش دادند
هر چه زودتر، راه خانه ات را در پیش بگیر
به آرامی نگاهشان کرد و گفت: مگر جز حق گفتم که این گونه با من رفتار می کنید؟ مگر نه این که او لحظه ای از حق و عدالت جدا نشد. به خداوند سوگند که اگر خلافت در اختیار علی بود، می دیدید که چگونه ستمگران و ظالمان را سرجایشان می نشاند
این را که گفت، داغ کردم و عطش شدیدی در وجودم نشست. در حالی که یکریز عرق از سر و رویم می ریخت، فریاد زدم: همین حالا او را گردن بزنید
اطراف را نگاه کردم. مرد از راهروی قصر خارج شد. فریاد زدم: به مأموران در ورودی، دستور دهید، مانع او شوند. هنوز صدایش در گوشم است: «وای بر شما که با این خلافت، ندامت همیشگی را بر خود خریدید.» همان لحظه بود که سربازان به سمتم برگشتند. از دور، سر بریده را دیدم و لبخند زدم. جلوتر که آمدند، سر را پیش رویم گذاشتند. خم شدم و نگاهش کردم. فریادم تمام قصر را پر کرد: احمق ها! ننگ بر شما که یکی از ارادتمندانم را گردن زدید
لرزه بر اندام سربازها افتاد. یکی شان من من کرد و گفت: امیر! مگر... شما... امر... نکردید که... مرد... ژنده پوش... را... گر...دن... بزنیم
دیگری نگاهم کرد و گفت: ما تنها امر شما را اجرا کردیم! همان لحظه که فریاد زدید، او را از پشت گرفتیم. این کیسه ها هم در دستانش بود
به سر خون آلود نگاه کردم. کیسه های طلا را شمردم. درست اندازة همان ها بود که به آن مرد عرب، داده بودم؛ اما چرا دست او بوده؟
چند قدم به سمت سرباز رفتم و فریاد زدم: این سکه ها، انعام آن مردک بود
عرق سردی بر پیشانی ام نشست. زبان سرباز بند آمده بود. فکر کردم: حتماً برق سکه ها چشمانش را گرفته بود

وگرنه......
منبع: داستان های بحارالانوار

 

[ شنبه 18 مهر 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 18:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 197

داستان شماره 197


آفات ثروت برای انسان ضعیف النفس

 

بسم الله الرحمن الرحیم

شخصی به نام ثعلبه که خیلی زاهد و متقی و اهل تهجد و نماز شب بود همه نمازهای پیغمبر را شرکت می کرد و نمی گذاشت یک رکعت جماعت یا نافله اش تعطیل بشود، مرتب پیش پیغمبر می آمد و می گفت: یا رسول الله! از خدا بخواه مرا ثروتمند کند. پیغمبر می فرمود: تو کار را به جریان طبیعی واگذار کن، شاید مصلحت این نباشد. نه یا رسول الله! من می خواهم به این اغنیا یاد بدهم که اصلا پول خرج کردن و در راه خدا خرج کردن چگونه است. پیغمبر هم برای او دعا کرد
خدا دعا را برای امتحان خود او و همه مردم مستجاب کرد. گوسفندهایی پیدا کرد. به سرعت چیزدار شد، مخصوصا گوسفندش خیلی زیاد شد. کم کم فکر کرد گوسفند زیاد شده، دیگر در شهر نمی شود گوسفند ها را اداره کرد، برویم بیرون یک جایی تهیه کنیم تا بتوانیم گوسفندها را به چرا ببریم.
کم کم ظهر دیگر به نماز جماعت نمی رسید. با خود می گفت حالا یک وعده را نخواندیم مهم نیست، به یک وعده نماز جماعت اکتفا می کنیم. می آمد به سرعت خودش را به صفهای آخر می رساند یک نمازی می خواند و می رفت
کم کم کارش توسعه پیدا کرد، گفت باید برویم فلان منطقه یک جایی انتخاب کنیم. به آنجا رفت. تا قضیه رسید به آنجا که آیه زکات نازل شد و پیغمبر مامور جبایت برای اخذ زکات فرستاد. وی اول سراغ او رفت، گفت: دستور خداست که این مقدار باید بدهی تا صرف راه خدا بشود. گفت: آیا اختصاص به من دارد؟ گفت: نه، شامل دیگران هم می شود. گفت: اول برو سراغ دیگران بعد بیا سراغ من. رفت سراغ دیگران کارهایش را انجام داد و برگشت
ثعلبه مدتی نگاه کرد، زیر و رو کرد، گفت: این با باج گرفتن چه فرق می کند؟ چشم فقرا کور بشود می خواستند کار بکنند. این همان آدمی بود که می گفت: «لئن اتینا من فضله لنصدقن و لنکونن من الصالحین؛ اگر از فضل خود (ثروت) به ما ببخشی حتما انفاق می کنیم و از صالحین خواهیم شد» و می گفت: ما که کریمیم پول نداریم، آنهایی که پول دارند کرم ندارند
در این جور آزمایشها اگر انسان مراقب خود نباشد به غفلت فرو می رود

 

[ شنبه 17 مهر 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 18:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 196

داستان شماره 196

 


حکایت آن درخت

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در میان بنی اسرائیل عابدی زندگی می کرد. روزی به او گفتند که فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند. عابد خشمگین شده، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را بر کند. ابلیس به صورت پیری بر مسیر او مجسّم شد و گفت: ای عابد! بر گرد و به عبادت خود مشغول باش. عابد گفت: نه، بریدن درخت اولی است و بعد درگیر شدند
عابد برابلیس پیروز شد و او را بر زمین کوفت. ابلیس گفت: دست بردار تا سخنی بگویم. تو که پیامبر نیستی و خدا این کار را بر تو مأمور ننموده است. به خانه برگرد تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نَهَم. با یکی معاش کن ودیگری را انفاق نما
عابد با خود گفت: راست می گوید: بامداد روز بعد دودینار دید، روز دوم دو دینار، ولی روز سوم چیزی نبود؛ خشمگین شد و تبر بر دوش گرفت. باز در همان نقطه ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟ عابد گفت: آمده ام تا درخت را برکنم، در این مشاجره، ابلیس پیروز شد
ابلیس گفت: بار اول تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخّر تو ساخت، ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی

 

[ شنبه 16 مهر 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 18:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 195

داستان شماره 195

علّت ترك نماز جماعت

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در يكي از ماه‌هاي رمضان با چند تن از رفقا از محدّث، شيخ عبّاس قمي خواهش كرديم كه در مسجد گوهرشاد با اقامة نماز جماعت، بر معتقدان و علاقه‌مندان، منّت نهد، با اصرار و ابرام اين خواهش پذيرفته شد و چند روز نماز ظهر و عصر در يكي از شبستان‌هاي آنجا اقامه گرديد. روز به روز بر تعداد جمعيّت اين جماعت افزوده مي‌شد. روزهاي اقامة نماز به وسيلة شيخ هنوز به ده روز نرسيده بود، كه اشخاص زيادي از ماجرا، اطّلاع يافتند و تعداد جمعيّت فوق العاده شد
يك روز پس از اتمام نماز ظهر به من كه نزديك ايشان بودم، گفتند: «من امروز نمي‌توانم نماز عصر بخوانم» و رفتند و ديگر آن سال را براي نماز جماعت نيامدند. در موقع ملاقات ايشان و جويا شدن از علّت ترك نماز جماعت گفتند: «حقيقت اين است كه در ركوعِ ركعت چهارم، متوجّه شدم كه صداي اقتداكنندگان كه پُشت سر من مي‌گويند: «يا الله يا الله ان الله مع الصّابرين» از محلّّي بسيار دور به گوش مي‌رسد، اين مسئله كه مرا به زيادتي جمعيّت متوجّه كرد، در من شادي و فرحي ايجاد كرد. خلاصه اينكه خوشم آمد كه جمعيّت اين اندازه زياد است، بنابراين من براي امامت، اهليّت ندارم

 

[ شنبه 15 مهر 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 18:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 194
[ شنبه 14 مهر 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 18:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 193

داستان شماره 193

بزرگترین گناهی که کردم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مردی نالان و گریان بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) وارد شد و در حال گریه بر گوشه ی مجلس نشست. او «معاذ جبل» بود، که بیش تر روزها افتخار زیارت پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را داشت. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) که امروزش را دگرگون دید پرسید؟ معاذ! تو را چه شده است؟
معاذ عرض کرد: جان عالمی به قربانت. بر در خانه ات جوانی است نیک روی. سر بر دیوار نهاده و چنان می گرید که مرا نیز به گریه انداخته و گویا مایل است به خدمتتان مشرّف گردد
خانه ی محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) پناهگاه هر دردمندی است! چرا او را نیاوردی؟
این جمله معاذ را در حال گریه از جای برکند و بلافاصله دل سوخته ای دردمند و شیفته ای نالان را با خود به مجلس آورد. سلام کرد و در حال گریه در گوشه ای بر محفل رسول الله نشست
محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: تو را چه رسیده ای جوان؟
جوان عرض کرد: گریه می کنم و چرا نکنم. می گریم از آن جهت که دامنم آلوده به گناهی است که اگر خدایم نبخشد بر آتش خشمش خواهم سوخت! من چگونه تاب عذاب جهنمش دارم؟ گویا هم اکنون نهیب آتش جهنم را در برابرم می بینم! گویا فریاد ناله و درد دوزخیان را می شنوم! می بینم که مرگم به همین زودی فرا می رسد و گناهم را نمی بخشند و به عذابم گرفتار می سازند. به راستی که من چگونه تاب و توان عذاب او را دارم. ای پیامبر خدا بر گفتارت، بر قرآنت ایمان دارم و می دانم که این وعده آمدنی است؟
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: آیا با خدا شریکی گرفته ای؟
عرض کرد: نیست خدایی جز او و یکتا و یگانه است
فرمودند: کسی را به ناحق کشته ای؟
افزود: نه به خدا
حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) با تبسّم فرمودند: خدا گناهت را می بخشد اگر به بزرگی کوه ها باشد. نمی دانی در توبه همیشه باز است. سخن رسول خدا مثل این که جوان را راضی ننموده به گریه ادامه داد و سپس عرض کرد: گناهم از کوه های عالم بزرگ تر است.
پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: می بخشد اگر به بزرگی زمین باشد
جوان باز گفت: چه کنم که از زمین هم بزرگ تر است
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: چه می گویی می بخشد اگر به بزرگی آسمان ها باشد
و عجیب این بود که جوان باز هم به گریه ادامه داد و گفت: یا محمد، از آسمان هم عظیم تر است! آثار خشم در جبین نورانی حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) ظاهر گشت. چهره اش گل انداخت و گفت: وای بر تو ای جوان! آیا خدای تو بزرگ تر است یا گناهت؟ گفت: خدایم، به راستی که خدایم از همه چیز بزرگ تر است. سپس پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: آیا مرا بر گناهت، آگاه نمی سازی؟ جوان سر به زیر افکند و عرق سردی بر پیشانی اش نقش بست پس از مدتی سکوت با رنگ پریده چنین گفت: از هفت سال پیش به این طرف کارم نبش قبور بود، کفن های مردگان را می گرفتم و از وجه آن ارتزاق می کردم. تا شنیدم روزی دختری از دوشیزگان انصار دار فانی را بدرود گفته است. شب هنگام به سوی گورستان شتافتم. شب مهتابی بود. در سکوت شبانه آرامگاهش را نبش کردم. چون به کالبد بی جانش رسیدم کفن از تن سردش برگرفتم... در این جا جوان سخنش را قطع کرده و گریه امانش نداد
بعد از دقایقی، اشک بار به سخن ادامه داد. کالبدش چه زیبا و دلفریب بود. تا آن روز اندام لخت دختری را ندیده بودم. در زیر نور ماه و در سکوت شبانه به گناهی پرداختم که از گفتنش شرم دارم. در این جا باز گریه سخنش را قطع کرده و سپس چنین گفت: ای کاش کار به همین جا خاتمه می یافت. وقتی با کفن آن دوشیزه، قبر را ترک گفتم ناله ای از قبر به گوشم رسید، از داخل قبر شنیدم که کسی گفت: وای بر تو ای جوان از روز رستاخیز! روزی که من و تو در پیشگاه عدل خداوند بزرگ همی دارند، وای بر تو که مرا میان مردگان عریان گذاشتی و چنان کردی که در قیامت جنب از آرامگاه برخیزم. آیا گمان کردی که از آتش جهنم در امانی
در این جا رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با خشم سخنش را قطع کرده و فریاد زد: دور شو، دور شو ای جوان که ترسم به آتش گناه تو من نیز بسوزم. با فرمان رسول خدا آتشی افزون تر در دل جوان شعله ور شد و گریان و نالان و شرم سار خانه ی پیامبر را ترک کرد
در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس / بازار خود فروشی از آن سوی دیگر است
دل بشکست و پیکر بلرزید، چشم سیل اشک جاری کرد. دل شکسته و افسرده انزوا را بگزید. گوشه ای برگرفت و از نظرها ناپدید شد. بر فراز کوهی جای گرفت و توبه ای آتشین آغاز کرد. در دل آتش داشت ولی آتشی که به کوه سیل اشک جاری می ساخت. همه شب می نالید و می گریست. بر این صفت، مناجات ها و گریه ها داشت. و تا چهل شبانه روز کوه را ترک نکرد و دست از دامن دوست برنگرفت تا شب چهلم با خدای خویش چنین زمزمه کرد: اگر بعد از چهل شب زاری، بار خدایا گناهم آمرزیده شده به پیامبرت وحی فرما وگرنه در آتش عقوبت خویش هم اکنونم بسوز. بسوزم تا لااقل از ننگ این زندگی به سوی آتش خشم تو پناه جویم
ابر رحمت حق باریدن گرفت. و دریای بخشش به حرکت درآمد. جبرئیل امین بر پیامبر این آیت برخواند
«والذین اذا فعلوا فاحشۀً اَو ظَلَموا انفسهم ذَکروا الله فَاستغفِرو الذِنوبهم و مَن یَغفِرُ الذنوب الا الله؛ هم آنان که چون بدی کردند یا بر خویش ستم نمودند خدا را به یاد آوردند و بر گناهانشان طلب آمرزش کردند به راستی که جز خدا کیست تا گناهان را همی بخشد
جبرئیل در افزود که: یا محمد، خدای فرماید: به سوی تو آمد بنده گنه کاری از من و او نادم بود چگونه اش راندی. پس او به کجا رود؟ کیست جز من که گناه گنه کار را بخشد؟
محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) بلافاصله از آن جوان پرسش گرفت و دانست که در کوه است. بدان کوه رفت. او را یافت. تعجب کرد که قیافه کاملاً عوض شده. چهره تیره اش منور گردیده. نور فرشتگان یافته. مژه ها همی ریخته و گونه را اشک ساییده
جوان تا پیامبر را دید سر از خجلت به زیر افکند؛ ولی رحمت عالمیان دستش را گشود و مژده ی آمرزش بدو داد و آیت بر او خواند و سپس رو به اصحاب کرده و فرمود: گناهان را این گونه باید جبران کرد

 

[ شنبه 13 مهر 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 18:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 192

داستان شماره 192

جوان دین دار

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردي بود در «مرو» كه او را « نوح بن مريم » مي گفتند و قاضي وریيس مرو بود و ثروتي بسيار داشت . او را دختري بود با كمال وجمال ، كه بسياري از بزرگان وي را خواستگاري كردند وپدر ، در كار دختر سخت متحير بود و نمي دانست او را به كه دهد . اگر دختر را به يكي دهم ، ديگران آزرده مي شوند و فرومانده بود . قاضي ، خدمتكاري جوان ِبسيار پارسا ودينداری داشت ، نامش « مبارك » بود و باغي داشت بسيار آباد و پر ميوه . روزي به او گفت : امسال به تاكستان ( باغ انگور ) برو و از آنها نگهداري كن . خدمتكار برفت و دو ماه در آن باغ به كارپرداخت . روزي قاضي به باغ آمد و به مبارك گفت : اي مبارك ! خوشه اي انگور بياور . جوان ، انگوري بياورد ، ترش بود . قاضي گفت : برو خوشه اي ديگر بياور . آورد ، باز هم ترش بود . قاضي گفت : نمي دانم باغ به اين بزرگي چرا انگور ترش پيش من مي آوري و انگور شيرين نمي آوري ؟
مبارك كفت : من نمي دانم كدام انگور شيرين است وكدام ترش ! قاضي گفت : سبحان الله ! تو اكنون دو ماه است كه انگور مي خوري و هنوز نمي داني شيرين كدام است ؟
گفت : اي قاضي ! به نعمت تو سوگند كه من هنوز از اين انگور نخورده ام ومزه اش را ندانم كه ترش است می شيرين ! پرسيد : چرا نخوردي ؟گفت : تو به من گفتي كه انگور نگه دار ، نگفتي كه انگور بخور ومن چگونه مي توانستم خيانت كنم
قاضي بسيار شگفت زده شد وگفت : خدا تو را بدين امانت نگه دارد . قاضي چون دانست كه اين جوان بسيار عاقل وديندار است گفت : اي مبارك ! مرا در تو رغبت افتاده ، آنچه مي گويم بايد انجام بدهي
قاضي گفت : اي جوان ! مرا دختري است زيبا ، كه بسياري از بزرگان او را خواستگاري كرده اند ،‌نمي دانم به كه دهم ، تو چه صلاح مي داني ؟
مبارك گفت : كافران در جاهليت در پي نسب بودند و يهوديان ومسيحيان ، روي زيبا ودر زمان پيامبر ما ، دين مي جستند و امروز ، مردم ثروت طلب مي كنند ، تو هر كدام را خواهي انتخاب كن
قاضي گفت : من دين را انتخاب مي كنم و دخترم را به تو خواهم داد كه ديندار و با امانتي . قاضي جريان را با همسرش مطرح كرد ، سپس مادر بيامد وپيغام پدر را به او رسانيد. دختر گفت : چون اين جوان ديندار و امين است ، مي پذيرم و آنچه شما مي فرماييد ، همان كنم و از حكم خدا وشما بيرون نيايم و نافرماني نكنم ! قاضي ، دخترش را به مبارك داد با ثروتي بسيار زياد . پس از چندي ، خداي تعالي به آن پسري داد كه نامش را « عبد الله بن مبارك » گذاشتند و تا جهان هست ، حديث او كنند به زهد وعلم وپارسایی

 

[ شنبه 12 مهر 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 18:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد