اسلایدر

داستان شماره 1323

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1323

داستان شماره 1323

داستان من و دختر خاله مهسام


بسم الله الرحمن الرحیم
یه روز غروب تو شرکت نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد ،برداشتم دیدم دخترخاله مهسا هست،به محض اینکه جواب دادم ،بدون اینکه حتی یه احوالپرسی بکنه ،گفت ،آب دستته بذار زمین و بدو بیا خونمون ،بعدشم قطع کرد،نمیدونستم چه خبرشده ،اما چون از بچگی باهم بزرگ شدیم و خیلی برام عزیزه ،همیشه هواشو دارم و حرفشو زمین نمیندازم ،کاری هم تو شرکت نداشتم ،زودی بند و بساطمو جمع کردم و راه افتادم ،اما توراه هزارو یک خیال به سرم زد که یعنی چیکارم داره؟!این بود که باهاش تماس گرفتم ،ولی گفت که دستش بنده و نمیتونه صحبت کنه فقط زود خودمو برسونم ،ازش خواستم که گوشی رو بده به خالم لااقل ازاون بپرسم ببینم چی شده که فهمیدم هیچ کس خونه نیست و دخترخاله تو خونه تنهاست
وقتی رسیدم با عجله دروبازکردو گفت ،امین جون دستم به دامنت ،داشتم با استادم تو چت روم درمورد پایان نامم صحبت میکردم که یه هو با یه پیغام خطا روبرو شدم ،بعدش که پیغامو رد کردم چند تا پیغام پشت سر هم همونجوری اومد و بعد سیستم هنگ کرد و بعدش که خواستم خاموش روشنش کنم دیگه ویندوز بالا نمیاد که نمیاد ،هرکاری هم میکنم درست نمیشه ،الانم نمیدونم استاد چی فکر میکنه ،خیلی خجالت میکشم.
فهمیدم طبق معمول باید ویندوزش عوض بشه و چون قبلا ویندوزشو ریکاوری کرده بودم بهش گفتم نگران نباشه و پنج شش دقیقه ای کارشو را میندازم.
خلاصه ویندوز خانوم اومد بالا و خوشبختانه وقتی کانکت شد دید استاده هم آنلاینه و کارشو انجام داد و تموم شد ،بعد بهش گفتم باید سیستمشو یه چک بکنم ببینم بلایی سرش اومده یانه؟که ایکاش دستم میشکست و اینکارو نمیکردم
دختر خاله مهسا از بس خسته بود رفت حموم یه دوش بگیره و بعد توی اونیکی اتاق بخوابه و من موندم و سیستمش ،همینطور داشتم درایو هاش رو یکی یکی چک میکردم که یه پوشه به اسم “عکسهای میناجون” نظرمو جلب کرد ،شیطونیم گل کرد که بازش کنم ببینم توش چه خبره اما چون تو فامیل پسر سربه زیری میشناسنم ،ترسیدم یه موقع دخترخالم ازراه برسه و ضایع بشم ،این بود که رفتم یه سر بهش زدم دیدم همچین خوابیده که تا چند ساعت دیگه بیدار نمیشه ،با خیال راحت برگشتم و یه راست رفتم سروقت پوشه “عکسهای میناجون” که چشمتون روز بد نبینه ،میناجون چه میناجوووووووووووووووونی بود ،اگه روچشم آدم کورمیذاشتیش حتما بیناییشو بدست می آورد ،یه دختر واقعا خوشگل و زیبا درست شبیه دخترای خوشگل هالیوودی
این که میگن عشق با یک نگاه آغاز میشود درمورد منهم اتفاق افتاد و از اونجائیکه یه پوشه از عکسای مینا جون رو هارد دختر خالم بود با یه حساب سرانگشتی تخمین زدم که حکما بایستی تو ادلیست ایمیلهای دختر خالم باشه ،خوشبختانه مهسا هم اونقدر خسته بود که بدون خارج شدن از آیدیش ،سیستمو سپرده بود دست من،با عجله رفتم تو آیدیش و از شانس خوبم دیدم ادلیستش زیاد شلوغ نیست و خیلی زود تونستم آیدی میناجون رو پیدا کنم و برا خودم یادداشتش کنن
همون شب یه درخواست برا میناجون فرستادم ،اما بعدش دیدم رد کرده ،بازم ناامید نشدم و بالاخره بعد از چند بار ،یه روز دیدم برام آف گذاشته که چرا اینقدر اصرار میکنم که منم بی هیچ مقدمه ای بهش جواب دادم که فامیل یکی از دوستانش هستم و عکسشو دیدم و تعریفشو شنیدم و عاشقش شدم و ازاین حرفا،خلاصه بعد از دوهفته سماجت بالخره موفق شدم باهاش یه قرار مختصر بذارم ،تو پوست خودم نمیگنجیدم و واقعا خوشحال بودم ،تموم روز رو ثانیه شماری کرده بودم تا اینکه لحظه قرار رسید و وقتی وارد کافی شاپ محل قرار شدم دیدم هیچ کس نیست و به محض اینکه پشت یه میز نشستم دیدم یه دختر خانومی اومد تو و اینور و اونور رو یه نگاهی کرد و بعد اومد سراغ من و با لبخند ازم پرسید “آقا امین؟” گفتم بله شما؟!!!گفت مگه با من قرار ندارین؟گفتم معلومه که نه من با کس دیگه ای قرار دارم ،گفت من مینا هستم ،گفتم نههههههههههه!!!چون این دختری که الان روبروم بود هیچ شباهتی به اون کسی که عکساشو دیده بودم نداشت ،اما دیگه بروی خودم نیاوردم و وانمود کردم که از خوشحالی دستپاچه شده بودم و این حرفا ولی دیگه هرگز نتونستم بپیچونمش و چون قبلا بهش گفته بودم که بادیدن عکساش عاشقش شدم نتونستم بزنم زیر حرفم و چندین سال بعد از ازدواجمون که یه بچه هم داشتیم یه بارهم تو هارد دخترخالم اون پوشه رو دیدم و از دختر خالم درموردش پرسیدم ،فهمیدم که اونا عکسهای یه هنرپیشه هالیوودیه و چون مینا اونارو براش فرستاده بوده اسم پوشه رو گذاشته بود “عکسهای میناجون”!!!میبینین توروخدا اسم اینو دیگه قسمت نذاریم چی بذاریم که الان سه تا بچه از همین مینا جون دارم و درسته که اون مینایی نیست که من تصور کرده بودم اما واقعا زن خوبیه و فکر میکنم همین پاداش خوبیه برای همه سادگیهام

 

[ یک شنبه 3 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 17:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1322

داستان شماره 1322

 

داستان کوتاه و بسیار زیبای دختر هوس باز


بسم الله الرحمن الرحیم
هر روز با یک نفر در حیاط دانشگاه بود.در کل دانشگاه بد نام بود و همه ازش بد می گفتند
نمی دونید وقتی در موردش حرف بدی می شنیدم چطور آتیش می گرفتم اما راستش حرف هایشان دروغ نبود
فقط خدا و دوستم مرتضی می دونستند من ازش خوشم میاد.البته نه مثل پسرای دیگه که از اون خوششون میومد،نمی دونم چطور براتون بگم که جنس دوست داشتنم فرق داشت.مرتضی گفت:چرا ازش خوشت میاد؟نگاهی کردم و گفتم:معصومه
دیگه هیچی نگفت و سوالی نپرسید و رفت.فردا بهم گفت:برو جلو،نترس .واگه ازش خوشت میاد باهاش ازدواج کن
گفتم:آخه بد نام هستش،تازه گناهکار هم هستش.من خودم دارم می بینم.مرتضی گفت:خودت مگه نگفتی :معصومه!بهش گفتم:منظورم این بود،چشماش معصومه.تازه مردم چی میگن!میگن یه دختر هوس باز و بدنام رو گرفته.با حرف مردم چی کار کنم؟!؟!تازه از کجا بهش بعد ازدواج اعتماد داشته باشم؟!؟!؟! و با سابقش چیکار کنم؟!؟!؟
مرتضی خندید و گفت: من به خاطر خودت می گم،تو از کجا میدونی این دختر،چرا این کارا رو میکنه؟شاید هوس باز باشه،شاید هم یه مشکلی داره.از کجا میدونی تو هم یه روز از این آدم بدتر نشی.ما که داستان اونو نمی دونیم؟!؟!؟الان تو می خوای ازدواج کنی و عاشق این دختر هم هستی،پس دیگه هیچ عذری نیست و اگه الان سراغش نری منتظر عواقب کارت باید باشی
اگه عاشقش باشی،اینا همش حرفه،به خاطرش هر کاری میکنی،حتی حرف مردم رو هم به جون می خری.به نظرم هر مشکل و گناهی و گذشته ای رو میشه درست کرد،به شرطی که یکی کمکمون کنه
اصلا شاید مشکلش همینه که همدم نداره،اگه یکی باشه که واقعا دوسش داشته باشه دیگه این کارا رو نکنه.شاید تو یه فرستاده از طرف خدا هستی که باید کمکش کنی
بعد صداشو آروم کردوگفت امین:اگه انجامش ندی دچار آینده بدی میشی
گفتم:چرا قضیه رو الهی میکنی…یه عشقه کوتاهه …زودم تموم میشه…شایدم من مثل پسرای دیگه هستم
من حرف های مرتضی رو باور نکردم و با این حرف ها از سرم بازش کردم ولی راستش دلم برای دخترک می سوخت و آرزو می کردم کاش می تونستم کمکش کنم ولی من نمی تونم.اصلا چرا من؟این همه آدم؛من فرستاده نیستم
این ترم هم تموم شد،آخر ترم اکثر درساشو افتاد و قبول نشد و هر روزدرساشو غیبت می کرد.یه روز برادر و پدرش تو دانشگاه اومدند و توی حیاط کتکش می زدند.بچه ها می گفتند:خیلی خیلی به همه نزدیک شده و کار دست خودش داه
من هم مثل همه ی کسایی که اونجا بودند جمع شدم و فریاد هایی که میزد و گریه هایی می کرد رو می شنیدم
خیلی از کسایی که جمع شده بودند تا این تماشاخانه را ببینند،در این وضع او گناهکار بودند و البته من هم کناهکار بودم؛نه کمتر از آن پسرهایی که به خواسته دلشان رسیده بودندوالان فقط نگاه می کردند و من هم نگاه می کردم.من صدای دخترهایی رو می شندیدم که دربارهاش می گفتند:این عاقبت هوس بازی هستش…دختر بیچاره
چند روز بعد شنیدم که خودش رو کشته.باورم نمی شد تااینکه اعلامیه اش رو دیدم،هنوز چشماش معصوم بود.بازهم صداهایی می آمدکه اذیتم می کرد:از اولش مشکل داشت
-نه بابا فقط هوس باز بود؛عاقبت هوس خواهی همینه دیگه. طفلی پرپر شد
-اصلا بهش فکر نکنید،حالا انگار کی مرده.همون بهتر که مرد،فضای دانشگاه رو آلوده کرده بود.من که ازش بدم میومد.هرکی گناه کنه عمرش کوتاه میشه.
فکر کنم هیچکدوم از اونا،هیچ وقت گناه نکردند؛لابد نکردند که این حرف هارو می زنند…به نظرم اون فقط یه کم بدشانس بود…شاید هم خیلی خوش شانس بود که عاقبت کارشو تو این دنیا دید.احتمالا من و خیلی دختر پسرای این دانشگاه اون دنیا عاقبت کارامونو می بینیم.از کسایی که ازش استفاده کردن تا کسایی که بهش کمک نکردند.از کسایی که پشت سرش حرف زدند و اسم اونو بدنام کردند تا کسایی که بی عاطفه وبی توجه از کنارش رد شدند و با صدای اروم گفتند:اون گناهکاره،بهتره بهش نزدیک نشیم
شاید هم در همین دنیا نفرین بشیم
تصمیم گرفتم به خاطر اینکه یکم از بار گناهم کم بشه،به مراسم ترحیمش برم.وارد شدم.همه جا سیاه بود و صدای گریه به گوش می رسید
حالا تمام عمرم گذشته وهنوز ازدواج نکردم.انگار من در همین دنیا نفرین شده ام

 

[ یک شنبه 2 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 17:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1321

داستان شماره 1321

داستان من و عمه جون

 

بسم الله الرحمن الرحیم

با باز شدن در ساختمان شرکت، نوشین که گوشه سالن پشت میز نشسته بود و مشغول تایپ نامه ای بود، از گوشه چشم نگاه مختصری به سمت در انداخت و دوباره به کار خود ادامه داد. اما ناگهان مثل جن گرفته ها از جا پرید و به سمت زن میانسالی که در آستانه در ایستاده بود با آشفتگی گفت: عمه جان! شما اینجا چه کار می کنین؟ عمه جان که مانتوی بلند و گشاد بر تن داشت و روسری کوچکی را زیر گلویش گره زده بود، در حالی که با لبخند به سمت نوشین می آمد با خوشرویی گفت: خب معلومه، اومدم، محل کار برادرزاده ام رو ببینم! نوشین با نگرانی نگاهی به سمت اتاق رئیس شرکت انداخت و بعد به عمه گفت: ولی شما که دیده بودین! مگه من بچه ام؟ عمه جان روی مبل راحتی که رو به روی میز کار نوشین بود، نشست و با خونسردی گفت: همچین زیاد هم بزرگ نیستی! تازه تو امانتی دست من. این چند ماهی که دانشگاه قبول شدی و از شهرستان اومدی، مثل تخم چشمم از تو مراقبـت کردم، حالا که کار پیدا کردی و بر خلاف میل من… نوشین با گستاخی حرف عمه اش را قطع کرد و گفت: سرکار اومدن من با رضایت بابام بوده. بنابراین فکر نمی کنم که کسی حق اظهار نظر داشته باشه. عمه جان نگاهی به نوشین انداخت و بعد در حالی که با دست راست، پشت دست چپش را به آرامی می مالید از روی خوش قلبی گفت: ولی من فکر می کنم تا وقتی که با من زندگی می کنی، مسئولیت تو به عهده منه، من هم حق دارم که در مورد سرنوشت تو نگران باشم. تازه من فکر نمی*کنم بابات بدونه که تو می یای، سرکار. و نگاه نافذ خود را به چهره برافروخته نوشین دوخت که یک شال سبز رنگ روی سرش گذاشته بود. نوشین که با شنیدن این حرف تا بنا گوش سرخ شده بود در حالی که سعی می کرد خشم خود را پنهان کند، با لحن نیشداری گفت: ما داریم تو یه دوره و زمونه دیگه زندگی می کنیم عمه خانوم! الان خیلی از مـعیارها و ملاک ها تغییر کردن. حتی آدم های فسیل شده هم اینو می فهمن! عمه جان سری تکان داد و گفت: اما دخترجان! من فکر نمی کنم حتی آدم های فسیل شده هم منکر وقار و نجابت و شخصیت برای یه دختر جوون باشن! نوشین می خواست چیزی بگوید که ناگهان در شرکت باز شد و مرد جوان خوش تیپی که کیف سامسونت در دست داشت، وارد شد. نوشین که با دیدن مرد جوان آشکارا دستپاچه شده بود، با دستپاچگی با او سلام و احوالپرسی کرد. مرد جوان در حالی که به طرف اتاق رئیس شرکت می رفت، پرسید: پدر هستند دیگه، نه؟ نوشین جواب داد: بله! بله! تشریف دارن. وقتی مرد جوان وارد اتاق شد و در را پشت سرخودش بست، نوشین هیپنوتیزم شده روی صندلی خود نشست. عمه جان در حالی که با لبخند معنا داری نوشین را نگاه می کرد، به آهستگی گفت: آهان! پس ماجرا اینه! نوشین با لحن بی اعتنایی گفت: چی اینه؟ عمه جان سرش را جلو آورد و با مهربانی گفت: ببین دخترجان! ازدواج خوبه! ازدواج با یه آدم پولدار خیلی خوبه! ازدواج با یه آدم پولدار باشخصیت که دیگه نورعلی نوره! اما هر کاری راهی داره. با رنگ و لعاب و قر و اطوار که آدم نمی تونه شریک آینده زندگیش رو پیدا کنه. می تونه؟ نوشین با دلخوری و لحن تندی گفت: منظورتون چیه؟ عمه جان با صداقت گفت: منظورم اینه که پسر آقای رئیس خیلی جوان برازنده و شایسته ای به نظر میاد، اما فکر نمی کنم از اون دست جوونایی باشه که گول ظاهر افراد رو می خورن و بر اساس اون تصمیم می گیرن. نوشین که دوباره مثل لبو قرمز شده بود، خشم آلود گفت: عمه دیگه دارین شورشو در میارین. من هر کاری می کنم به خودم مربوطه. شما هم… اما در همین هنگام در اتاق آقای رئیس باز شد. نوشین با عجله از جا جهید و در حالی که به در اتاق چشم دوخته بود، با لحنی که هم التماس آمیز بود و هم آمرانه به عمه اش گفت: برین عمه! برین! تو رو خدا! زود باشین. عمه خانم اخمی کرد و گفت: وا! چه بی تربیت! مگه من طاعون دارم بچه؟! نوشین که با نگرانی از در اتاق چشم بر نمی داشت، دوباره گفت: عمه! بحث نکن! برو. عمه گفت: نکنه روت نمیشه که آقای رئیس و پسرش منو با تو ببینند هان؟ به کلاس خانوم نمی خورم؟ و بعد رویش را به سمت دیگر برگرداند و با سماجت گفت: اصلا حالا که اینطور شد از جام تکون نمی خورم. دختره بی حیا! دو ترم درس خونده واسه من چه حرفهایی می زنه! آقای رئیس و پسرش صحبت کنان از اتاق خارج شدند و چند لحظه بعد پسر جوان از پیرمرد خداحافظی کرد و به دنبال کاری رفت. آقای رئیس موقع بازگشت به اتاقش متوجه حضور عمه جان شد. لبخند زنان جلو آمد و مؤدبانه سلام و احوالپرسی کرد. نوشین به اجبار، عمه اش را به آقای رییس معرفی کرد. عمه جان و آقای رئیس مشغول صحبت با هم شدند و به نظر می رسید که از صحبت هایشان لذت می برند. بالاخره عمه خانم خداحافظی کرد و خواست برود که ناگهان گویا چیزی یادش آمده باشد، در حالی که زیپ ساکش را باز می کرد، به نوشین گفت: داشت یادم می رفت. کوفته درست کرده بودم. گفتم برات بیارم. دلم نمی خواد هله هوله بیرون رو به جای ناهار بخوری. شدی یه مشت استخون! نوشین بی دلیل خجالت کشید و سرخ شد. آقای رئیس با شنیدن اسم کوفته بی اختیار خنده کنان گفت: وای! کوفته! خانوم غفوری من سال هاست کوفته نخوردم. عمه جان با شنــیدن این حرف با خوشحالی گفت: لطفا شما هم میــل کنین. تعداد کوفته ها زیاده. خوشحال میشم. باورکنین دستپختم بد نیست. آقای رئیس با رضایت خاطر گفت: خیلی ممنون! چرا که نه! با کمال میل. با رفتن عمه جان، نوشین نفس راحتی کشید. نصف بیشتر کوفته ها را گرم کرد و برای آقای رئیس برد. آقای رئیس با ولع کوفته ها را می خورد و به به و چه چه می کرد. نوشین هم قند توی دلش آب می شد و از این که عمه جانش توانسته بود دل پدر شوهر آینده اش را به دست بیاورد، خیلی خوشحال بود. در واقع از آن روز به بعد رفتار آقای رئیس با نوشین روز به روز مهربانانه تر و صمیمی تر می شد. پسرش هم از آن حالت بی اعتنایی بیرون آمده بود و با گرمی و صمیمیت با نوشین برخورد می کرد. نوشین حتی حس می کرد که نـگاه پدر و پسر تغییر کرده است و در چشمانشان دوست داشتن عجیــبی موج می زند. دل توی دل نوشین نبود و هر شب با رویاهای شیرین به خواب می رفت او دلش می خواست وقتی وصلت سر می گیرد دماغ عمه جانش را به خاک بمالد و به او بفهماند که بزک دوزک او بی فایده نبوده است. عمه جان بیشتر اوقات به محل کار او می آمد و برایش ناهار می آورد. البته نوشین دیگر ناراحت نمی شد. چون پدر شوهر آینده اش و حتی پسرش ظاهرا خیلی از آن غذاها خوششان می آمد و این برای نوشین یک موفقیت بزرگ بود. فقط باید هر بار به نصیحت های عمه اش درباره شخصیت و وقار و متانت گوش می داد که برایش ارزشی نداشت و همیشه توی دلش می گفت: عمه خانوم! تو چی حالیته. تو اگه لالایی بلد بودی پس چرا خودت خوابت نبرد. اینجوری عزب اوقلی موندی! تا این که سرانجام یک روز آقای رئیس، نوشین را به دفتر خودش فرا خواند. قلب نوشین تند می زد و احساسی مرموز به او می گفت که بالاخره روز موعود فرا رسیده است. آقای رئیس با مهربانی از هر دری صحبت می کرد. اما نوشین بی صبرانه منتظر بود تا حرف اصلی را از دهان او بشنود. توی دلش چهره عمه اش را تصور می کرد که با شنیدن خبر خواستگاری چه جوری می شود و از این تصور با بدجنسی خنده اش می گرفت. تا این که سرانجام آقای رئیس گفت: می دونی عزیزم هیچ چیزی به اندازه یه ازدواج خوب نمی تونه آدم رو خوشبخت کنه. نوشین با شادی توی دلش گفت: می دونم! می دونم! حرفت رو بزن! طفره نرو. آقای رئیس آهی کشید و گفت: بعد از فوت همسرم، من و پسرم واقعا خیلی تنهایی کشیدیم. سال های بدی رو پشت سر گذاشتیم. نوشین سعی می کرد خودش را آرام و خونسرد نشان بدهد اما در درونش غوغا به پا بود و دلش می خواست به هوا بپرد. آقـــای رئیـــس ادامه داد: حضور یه زن خوب می تونه به زندگی ما رنگ و روی تازه ای بده. در واقع یه ازدواج موفق می تونه برای هر دو نفر ما کمک بزرگی باشه. نوشین می خواست از خوشحالی غش کند. آقای رئیس کمی خودش را جلو کشید و لبخندی زد و ادامه داد: راستش ما خیلی راجع به این موضوع فکر کردیم. چطور بگم حرف امر خیره. نوشین به زور چهره یک دختر خجالت زده معصوم را به خودش گرفته بود ولی در واقع از این که می دید بالاخره تیرش به هدف خورده است می خواست پرواز کند. آقای رئیس سرفه ای کرد و گفت: من چند بار عمه خانم شما رو اینجا ملاقات کردم. زن بسیار معـــقول ، متــین، کامل و باسوادیه. از این زن هــا دیگه کمتر پیدا می شن. هم من و هم پسرم فکر می کنیم که اون برای همسری من بسیار شایسته و مناسبه. البته من اصلا قصد ازدواج نداشتم ولی دیدن عمه شما… نوشین دیگر چیزی نمی شنید. گویا یک دفعه یک پارچ آب یخ روی سرش خالی کرده باشند. وسط اتاق ایستاده بود و هاج و واج با دهان نیمه باز به دهان آقای رئیس که باز و بسته می شد نگاه می کرد و عمه جان را می دید که مثل یک پروانه دور آقای رئیس بال بال می زند و در حالی که انگشت اشاره اش را به طرفش تکان تکان می دهد، می گوید: حالا دیدی حق با من بود! دیدی حق با من بود

 

[ یک شنبه 1 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 17:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد