اسلایدر

داستان شماره 993

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 993

داستان شماره 993

چون یک راه بیشتر نیست

 

بسم الله الرحمن الرحیم
بر اثر ریزش باران بخشی از جاده ورودی دهکده شسته شده بود و مردم برای عبور و مرور با زحمت مواجه شده بودند. کدخدای ده برای اینکه موقتا مشکل را حل کند چند تنه درخت بزرگ را روی قسمت خراب جاده انداخت و آنها را با طناب بست و از مردم خواست تا با  احتیاط و البته با ترس و زحمت زیاد از روی تنه ها عبور کنند. مردم هم که چاره ای نداشتند با دلهره و سختی و عذاب فراوان از این راه نیمه کاره و خطرناک عبور می کردند و چیزی نمی گفتند
شیوانا به محض اطلاع از این اتفاق شاگردان مدرسه و اهالی را دور خود جمع کرد و جاده ای جدید و مقاوم تر را در سمتی دیگر از دهکده با سنگ و ساروج درست کرد. چند هفته بعد که جاده جدید درست شد مردم راحت و بی دردسر از جاده جدید رفت و آمد کردند. کدخدا که شاهد سختی کار و زحمت شدید شیوانا و اهالی مدرسه و داوطلبین دهکده بود نزدیک شیوانا آمد و با طعنه پرسید: ” من نمی دانم چرا شما همیشه راه سخت را انتخاب می کنی!؟
شیوانا نگاهش را پرسشگرانه به چهره کدخدا دوخت و گفت:” چرا فکر می کنی که من هم مثل تو دو تا راه می بینم!؟ برای مشکلی که اتفاق افتاد یک راه بیشتر وجود نداشت و آن هم در حال حاضر همین راه سنگی بود. من راه دومی ندیدم که به قول تو ساده تر باشد و سختی کمتری داشته باشد! در واقع  این منم که در حیرتم چرا تو همیشه اصرار داری راه اشتباه را انتخاب کنی و بعد  اسمش را راه ساده بگذاری!؟ راه ساده که راه نیست!!؟ راه حل همیشه باید اساسی باشد و راه چاره اساسی هم هیچوقت ساده نیست و زحمت و هزینه می طلبد

 

[ پنج شنبه 3 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 992

داستان شماره 992

گلچین روزگار

 

بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از علاقه مندان شیوانا نزد او آمد و از او در امر ازدواج دخترش مشورت خواست. او گفت:” دختری دارم در کمال وجاهت و زیبایی که حسن و کمال و حجب و حیای او شهره است. پسر برادرم شخصی است لاابالی که در نوشیدن مسکرات و مشروبات الکلی افراط می کند. برادرم پیشنهاد کرده است تا دخترم را به او بدهم تا مگر پسرش بعد از ازدواج سرش به سنگ بخورد و سربراه شود و به سامان برسد. اما چیزی ته دلم به اینکار راضی نیست. بگوئید چه کنم!؟
شیوانا به گوشه باغچه اشاره کرد و گفت:” چند ماه پیش در اینجا بوته های کدو کاشتیم. بعضی از بوته ها زودتر سرزدند و در نتیجه رشد کردند و روی بوته های مجاور خود سایه انداختند. به مرور زمان بوته هایی که دیرتر سرزدند و کمتر رشد کردند به خاطر ندیدن نور خورشید ضعیف شدند و همانگونه که می بینی در حال از بین رفتن اند. این بوته های ضعیف خودبه خود به خاطر جبر طبیعت و قانون کاینات از بین خواهند رفت و بوته های قدرتمند همچنان به رشد خود ادامه خواهند داد
در این هنگام شیوانا ساکت شد و هیچ نگفت. پدر دختر هاج و واج پرسید:” اما این به ازدواج دختر من چه ربطی دارد؟
شیوانا لبخندی زد و دست مرد را  گرفت و او را به کنار رودخانه برد. در چند متری ساحل رودخانه شن و ماسه ها را کنار زد و تخم های لاک پشت را نشان داد و گفت:” دیر یا زود بچه لاک پشت ها از این تخم ها بیرون خواهند آمد و خودشان را باید کشان کشان به آب رودخانه برسانند. اگر دیر دنیا بیایند و یا آنقدر ضعیف باشند که نتوانند خود را به موقع به آب برسانند. از گرسنگی و ضعف تلف خواهند شد یا خوراک پرندگان وحیوانات دیگر می شوند
پدر دختر دوباره مات و مبهوت به شیوانا گفت:” اینها چه ربطی به ازدواج دختر من دارد؟
شیوانا پاسخ داد:” اگر دختر تو واقعا شخصی کامل و زیبا و سالم است و مشکلی ندارد ، پس این توانایی را دارد که نسلی پاکیزه و قوی و سالم را بوجود آورد و زندگی خوش و راحتی داشته باشد. آن پسر حتی اگر بچه برادر تو هم باشد ، مسیر زندگی اشتباهی را برای خودش انتخاب کرده است. او اگر دیر بجنبد به ناچار دست روزگار مثل آن بوته ضعیف کدو و یا تخم های ضعیف لاک پشت ، سرنوشتی دیگر را برای او رقم خواهد زد. توحق نداری به خاطر بوته ها و لاک پشت های ضعیف ، بوته ها و لاک پشت های سالم و قوی را در زندگی دچار مشکل کنی. دخترت را به شخصی مانند خودش بده و بگذار چرخ کاینات خودش نسل قدرتمند آینده را گلچین کند

 

[ پنج شنبه 2 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 991

داستان شماره 991

توزیع امید

 

بسم الله الرحمن الرحیم
زمستانی سخت بود و دهکده شیوانا با کمبود مواد غذایی روبرو شده بود. به خاطر سیل و خرابی پل ها و جاده ها امکان کمک رسانی از دهکده های دیگر فراهم نبود و به ناچار اهالی دهکده می بایست در مصرف نان و گندم صرفه جویی می کردند. به همین خاطر انباری بزرگ فراهم شد و تمام گندم ها در آن انبار جای گرفت و قرار شد  یک شخص مناسب به عنوان نگهبان و مسئول توزیع گندم ها انتخاب شود
به شیوانا خبر دادند که شخصی ناتوان و افسرده و غمگین را برای اینکار انتخاب کرده اند. شیوانا از کدخدا دلیل انتخاب این شخص خاص را پرسید. کدخدا گفت:” او زن و بچه اش را به خاطر سیل از دست داده است. خانه ای ندارد که در آن ساکن شود. هیچ امیدی به زندگی ندارد. با خودمان گفتیم او را به این کار مشغول کنیم تا هم امیدی به زندگی پیدا کند و هم اینکه از او کاری بکشیم. چون با این روحیه ای که دارد نمی تواند جای دیگر به ما کمک کند
شیوانا سرش را تکان داد و گفت:” اشتباه کردید!! او فردی ناامید و افسرده است. برایش زندگی و زنده ماندن بی معناست. وقتی فردی نگران خودش نباشد صد البته نگران دیگران هم نیست. پس تعهد و حساسیتی به حفظ انبار نخواهد داشت. شما با اینکار ناامیدی او را بین بقیه مردم توزیع می کنید و ترس از آینده در هر کیسه گندمی که او به مردم می دهد موج  خواهد زد. اگر نگرانش هستید برایش مسکن و غذا تامین کنید و روحیه او را طور دیگری درمان کنید. فردی امیدوار و با انگیزه قوی را در اینکار بگمارید تا در سخت ترین شرایط بتوان به او تکیه کرد. شخصی که با هر کاسه گندمی که مردم می دهد لبخند را به چهره آدم ها و امید را در دلهایشان زنده کند

 

[ پنج شنبه 1 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 990

داستان شماره 990

خودت می دانی و او

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا در بعداز ظهری گرم مشغول آماده سازی زمینی بود. چند مرد سوار بر اسب به تاخت از دور نزدیک شدند و سردسته آنها وقتی شیوانا را دید با صدای بلند گفت:” آهای استاد معرفت! ما می رویم تا یک یوزپلنگ وحشی را در دامنه کوه شکار کنیم !؟
شیوانا پرسید:” آیا آن یوزپلنگ به کسی آسیبی رسانده است؟!” سردسته سوارکاران گفت:” نه ولی می خواهم سر او را بالای سردر منزلم بزنم و از پوستش پادری درست کنم! تو هم ای استاد معرفت! برایمان دعا کن که موفق شویم
شیوانا لبخندی زد و گفت:” از دعای من برای تو کاری ساخته نیست. این تو و یوزپلنگ هستید که باید با هم کنار بیائید
چند روز بعد شیوانا باز هم در همان زمین مشغول کار بود که این بار سردسته و عده کمتری  از همراهانش را دید که پای پیاده و زخمی و هراسان به سمت ده باز می گشتند. شیوانا ازسردسته پرسید:” چه اتفاقی افتاده است!؟
سردسته با ناراحتی گفت:” موفق شدیم جفت یوزپلنگ را از پا درآوریم و بچه هایش را زخمی کنیم ، اما او سربزنگاه رسید و چند نفر از ما را زخمی کرد. ما هم اسب و غذا را گذاشتیم و فرار کردیم. الآن چند روز است که منزل به منزل فرار می کنیم و یوزپلنگ برای انتقام هنوز در تعقیب ماست و هر شب یکی از ما را زخمی و ناکار می کند. ای استاد معرفت! برایمان دعایی کن که بتوانیم از شر این یوزپلنگ خلاص شویم
شیوانا نفسی عمیق کشید و گفت:” باز هم می گویم! از دعای من برای تو کاری ساخته نیست. این تو و یوزپلنگ هستید که باید با هم کنار بیائید
شیوانا این را گفت و بی اعتنا به نگاه سردرگم سردسته و همراهانش به کار خود ادامه داد

 

[ پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 989

داستان شماره 989

از بدخواه کمک بگیر

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد برنج فروشی بود که به درس های شیوانا بسیار علاقه داشت. اما به خاطر شغلی که داشت مجبور بود روزها در بازار مشغول کار باشد و شب ها نیز نزد خانواده برود. روزی این مرد نزد شیوانا آمد و به او گفت:” در بازار کسی هست که بدخواه من است و اتفاقا مغازه اش درست مقابل مغازه من است. او عطاری داشت اما از روی کینه و دشمنی برنج هم کنار اجناسش می فروشد و دائم حرکات و سکنات من و شاگردان و وضع مغازه ام را زیر نظر دارد و اگر اشتباهی انجام دهیم بلافاصله آن را برای مشتریان خود نقل می کند. از سوی دیگربه خاطر نوع تفکرم اهل آزاردادن و مقابله مثل نیستم و دوست هم ندارم با چنین شخصی درگیر شوم. مرا راهنمایی کنید که چه کنم!؟
شیوانا با لبخند گفت: اینکه آدم بدخواهی با این سماجت و جدیت داشته باشد ، آنقدرها هم بد نیست!! بدخواه تو حتی بیشتر از تو برای بررسی و ارزیابی و تحلیل تو و مغازه ات وقت گذاشته است و وقت می گذارد. تو وقتی در حال خودت هستی او در حال فکر کردن به توست و این یعنی تو هر لحظه می توانی از نتیجه تلاش های او به نفع خودت استفاده کنی. من به جای تو بودم به طور پیوسته مشتریانی نزد عطارمی فرستادم و از او در مورد تو پرس و جو می کردم. او هم آخرین نتیجه ارزیابی خودش در مورد کم کاری شاگردان یا نواقص و معایب موجود در مغازه ات را برای آن مشتری نقل می کند و در نتیجه تو با کمترین هزینه از مشورت یک فرد دقیق و نکته سنج استفاده بهره مند می شوی! بگذار بدخواه تو فکر کند از تو به خاطر شرم و حیایی و احترام و حرمتی که داری  و نمی توانی واکنش نشان دهی ، جلوتراست. از بدخواهت کمک بگیر و نواقص ات را جبران کند. زمان که بگذرد تو به خاطر استفاده تمام وقت از یک مشاور شبانه روزی مجانی به منفعت می رسی و عطار سرانجام به خاطر مشورت شبانه روزی مجانی و بدون سود برای تو سربراه خواهد شد. نهایتا چون تو بی نقص می شوی ، و از همه مهم تر واکنش ناشایست نشان نمی دهی، او نیز کمال و توفیق تو را تائید خواهد کرد و دست از بدخواهی برخواهد داشت

 

[ پنج شنبه 29 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 988

داستان شماره 988

جذب دو طرفه است

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی به سرووضع خودش نمی رسید و بهداشت را رعایت نمی کرد. روزی در بازار مقابل شیوانا ایستاد و در حالی که نسبت به وضعیت نامناسب خودش بی اعتنایی نشان می داد به شیوانا سلام کرد. شیوانا با مهربانی پاسخش را داد و به او گفت:” می بینم آلودگی و سیاهی خیلی تو را دوست دارند!؟
مرد با تعجب پرسید:” اما استاد! مگر چیزهای بی جان هم به انسان علاقه مند می شوند و جذب انسان می شوند!؟
شیوانا سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت:” البته!  جذب همیشه دو طرفه است. وقتی به سمت چیزی کشش پیدا می کنی بدان و آگاه باش که آن چیز هم به سمت تو جذب می گردد. وقتی دوست داری نقطه خاصی از منزل یا مغازه یا هر جای دیگری روی زمین بنشینی بدان که آن نقطه تو را صدا زده و از تو خواسته آنجا بنشینی! اگر لباس و سرووضع تو اینطوری است پس این نشان می دهد که کثافتی و چیزهای ناتمیز تو را دوست دارند!؟ حال از خودت بپرس که آیا تو هم دوست داری که این جور چیزها به تو علاقه مند شوند!؟
می گویند از آن روز به بعد مرد به هم ریخته مرتب تر شد و بیشتر به سرووضعش رسید. او به اطرافیانش می گفت:” از روزی که شیوانا آن حرف را به من زد دیدم از کثافتی و آلودگی چندان خوشم نمی آید و بعد متوجه شدم که خود به خود دارم نظافت و پاکیزگی را رعایت می کنم! مثل اینکه از آن روز به بعد کثافتی هم از من خوشش نمی آمد

[ پنج شنبه 28 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 987

داستان شماره 987

 نخواه ولی او را بدنام نکن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
به شیوانا خبر دادندکه کدخدای دهکده قصد ازدواج با دختر جوانی را دارد و به هر بهانه ای به زن اول خود دشنام می دهد و او را بدنام خاص وعام می سازد! شیوانا به همراهی جمعی از شاگردان در بازار دهکده با کدخدا و دختر جوانی روبرو شد که کدخدا قصد داشت بعد از رهایی از زن اول با او ازدواج کند. شیوانا با تظاهر به اینکه مشغول درس دادن به شاگردان است همان جا با صدای بلند بدون اینکه به طور مستقیم به کدخدا اشاره کند گفت:” شاگردان من درس امروز این است! برای اینکه به خواسته تان برسید و یا از چیزی خلاص شوید دلیلی ندارد که آن چیز را بدنام کنید! این کار یعنی بدنام کردن چیزهایی که از ما جدا می شوند و یا می خواهیم از آنها خلاص شویم اوج خودخواهی یک انسان بدکردار و غیر قابل اعتماد است که چون همیشه خودش و خواسته هایش را بهتر ازبقیه می داند و برای اینکه مقابل آیندگان دلیلی برای جدایی از خوب ها داشته باشد به خراب کردن آن خوب می پردازد. نظر شما شاگردان در مورد این چنین شخصی چیست!؟
یکی از شاگردان زیرک شیوانا با صدای بلند پاسخ داد:” آن خوب های بعدی که می خواهند به چنگ این چنین شخص غیر قابل اعتمادی بیافتند باید مواظب باشند و بدانند که روزی ممکن است آنها  هم بدنام شوند
کدخدا پوزخندی زد و دست دختر جوان را کشید تا با او همراهی کند. اما دختر جوان سر جایش ایستاد و با او نیامد

 

[ پنج شنبه 27 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 986

داستان شماره 986

همه می دانند

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در مدرسه شیوانا رسم بود که سالن اصلی کلاس همیشه بسیار تمیز نگه داشته می شد و هریک از شاگردان موظف بودند که قبل از ورود به سالن کلاس لباس تمیز یکدست مدرسه را بپوشند و در مکان مشخص خود به صورت دایره وار بنشینند
روزی شاگرد جدیدی از مسافتی خیلی دور وارد مدرسه شد. او بر این عقیده بود که قواعد دنیا ساخته دست بشر است و می توان این قواعد را هر موقع که اراده کرد زیر پا گذاشت. او احساس می کرد که این کشف متعلق به خود اوست و به همین خاطر هر مراسم قاعده مندی را که در مدرسه یا در دهکده انجام می شد به سخره می گرفت و در حالی که خود را بی قید و رها جلوه می داد همیشه با قیافه ای حق به جانب افرادی که مراسم سنتی را طبق قواعد مرسوم اجتماع انجام می دادند به سخره می گرفت. روزی او برای اینکه لاقیدی و به زعم خودش رهایی و ناوابستگی خود را نشان دهد با لباسی ناتمیز وارد سالن کلاس شد و بر خلاف بقیه شاگردان در گوشه دیوار مدرسه به دیوار تکیه داد و به شیوانا خیره شد تا واکنش او را ببیند
شیوانا با لبخند رفتار او را نظاره کرد و بدون هیچ عکس العملی درس را شروع کرد. ساعتی که گذشت شیوانا ناگهان کلامش را نیمه تمام گذاشت و به شاگرد ناهنجار کلاس اشاره کرد و گفت:”دوستان یکی از شاگردان جدید مدرسه احساس می کند کشفی تازه نموده است و فقط او این کشف را فهمیده و دیگران از این درک و فهم او عاجزند از آشپز مدرسه که دم در نشسته و در همه کلاس ها شرکت می کند می خواهم آهسته نزد این جوان برود و راز بزرگ مدرسه شیوانا را در گوش او زمزمه کند. بعد از آن درس را ادامه خواهیم داد
آشپز پیر مدرسه آهسته از جا برخاست و طوری که فقط شاگرد ناهنجار بشنود راز بزرگ مدرسه شیوانا را در گوش او زمزمه کرد و سرجایش نشست. به محض اینکه شاگرد ناهنجار راز بزرگ را شنید ناگهان وا رفت و با حیرت به چهره خدامراد و بقیه شاگردان خیره شد و از جا برخاست و از کلاس خارج شد
روز بعد همه دیدند که اهالی مدرسه دیدند که شاگرد مدرسه به فردی کاملا منظم و مرتب تبدیل شد که تمام قواعد مدرسه و دهکده را با ظرافت و دقت و وسواس کامل رعایت می کند و دیگر هیچ رفتار ناهنجاری از خود نشان نمی دهد
چند هفته که از تغییر رفتار شاگرد ناهنجار گذشت روزی یکی از شاگردان به خنده از شیوانا پرسید:” استاد! مگر آشپز در گوش این جوان چه گفت که او اینقدر متحول شد و دیگر دست از پا خطا نمی کند و تمام رسوم وسنت ها را احترام می گذارد!؟
شیوانا به سمت شاگرد ناهنجار قبلی اشاره کرد و گفت:” بیائید از خودش بپرسیم که آشپز پیر به او چه گفت؟
شاگرد ناهنجار از جا برخاست و با لحنی آرام و شرمزده گفت:” من فکر می کردم که این فقط من هستم که فهمیده ام قواعد ومراسم شکستنی و زیر پا گذاشتنی است اما آشپز آهسته در گوشم گفت که او هم از این قضیه خبردارد و با وجود این به تمام قواعد و سنت ها احترام می گذارد و آنها را رعایت می کند. در واقع با علم به توانایی و امکان پذیر بودن شکستن قاعده ها آنها را مراعات می کند
شیوانا سری تکان داد و با لحنی محکم و قاطع گفت:” اما آشپز قسمت اصلی  راز را نگفته بود. قسمت اصلی راز این است که همه آدم های این مدرسه و تمام اهالی دهکده و در واقع تمام مردم می دانند که ناهنجاری و لاقیدی از همگان برمی آید . و با وجود این دانش است که تصمیم می گیرند  قواعد را رعایت کنند. آشپز باید می گفت که چیزی که کشف کرده ای  قبلا همه از آن اطلاع داشته اند و تو آخرین نفر بوده ای

 

[ پنج شنبه 26 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 985

داستان شماره 985

راه نجات  همیشه هست ، فقط …!؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی ورشکسته و مستاصل نزد شیوانا آمد و از او خواست تا برایش دعا کند که خالق هستی راه نجاتی را مقابل او قرار دهد تا بتواند از این همه مشکلات حل ناشدنی زندگی اش خلاص شود
مرد به شیوانا گفت:” احساس می کنم هم درها به رویم بسته شده و هیچ راهی مقابلم نمی بینم که در آن قدم بزنم و مطمئن باشم که به مقصد می رسم. به من بگوئید که چرا خالق کاینات راه های نجات را از مقابل من برداشته است؟
شیوانا پاسخ داد:” همیشه راهی برای نجات وجود دارد، مشکلی که تو داری این است که راه درست برایت روشن نیست. بنابراین به جای درخواست راه از خالق هستی بخواه راه درست را مقابل چشم دلت روشن گرداند. راه وقتی روشن شود تو می توانی در آن با آرامش و اطمینان قدم زنی
آنگاه شیوانا لبخندی زد و گفت:” فرض کنیم من دعا کردم و از خالق هستی خواستم تا راه های بیشتری مقابل تو قرار دهد. وقتی چشم دل تو سیاه شده باشد و این راه های جدیدهم  برایت تاریک باشند ،دیگر این دعای من به چه دردت می خورد. چون که نمی توانی این جاده های نجات را ببینی و در نتیجه باز هم اوضاع ات فرقی نخواهد کرد و قادر به حرکت نخواهی بود. بنابراین از این به بعد به جای آنکه از خالق هستی درخواست راه های نجات جدیدتری کنی از او بخواه تا راه های مقابل تو را روشن تر سازد. راه که روشن شد دیگر همه چیز حل می شود

 

[ پنج شنبه 25 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 984

داستان شماره 984

 

 

فداکاری ممنوع

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم
به خاطر سیل پل رودخانه اصلی در روستایی نزدیک دهکده شیوانا خراب شده بود و مردم روستا به دلیل نداشتن ارتباط با بقیه مناطق در معرض گرسنگی و قحطی قرار گرفته بودند. تنها راه دسترسی به روستای نیز عبور از کوهستان های صعب العبور آنسوی روستا بود. شیوانا اهالی دهکده را جمع کرد و به آنها گفت که هر کسی بتواند به روشی خودش را به روستای سیل زده برساند و برای آنها غذا ببرد و یا افراد بیمار و ضعیف آن روستا را با خودش به دهکده بیاورد به او جایزه ای پرداخت خواهد شد. شیوانا مبلغ جایزه را به ازای هر نفر نجات یافته دقیقا تعیین کرد و شکل پرداخت آن را هم مشخص نمود
عده زیادی از داوطلبین به خاطر دریافت پول ، شال و کلاه کردند و از طریق کوهستان عازم روستای سیل زده شدند. یکی از شاگردان شیوانا که هیکلی تنومند داشت و فردی شجاع و نیرومند بود هم بدون اینکه به دیگران بگوید خودش را به رودخانه زد و شنا کنان زودتر از بقیه به روستای سیل زده رسید و چند نفر از کودکان و زنان و افراد ضعیف را از طریق کوهستان زودتر از بقیه به دهکده رساند. سپس مغرورانه و با ژست یک فرد فداکار خطاب به جمع گفت. من این افراد را بدون نیازبه پول نجات دادم و از این بابت پولی نمی خواهم
خبر به گوش شیوانا رسید. بسیار از این موضوع ناراحت شد و فورا به کدخدا گفت که مبلغ پول را دقیقا حساب کرده و تحویل شاگرد تنومند فداکار دهند و به او بگویند که شیوانا پیغام داده یا این پول را می گیری یا برای همیشه از مدرسه من بیرون می روی
شاگرد تنومند با ناراحتی پول را پذیرفت و خود را به شیوانا رساند و او را دید که در حال کمک به نجات یافتگان است. شاگرد تنومند با اعتراض گفت:” من این کار را مجانی انجام دادم و شما مرا به زور اخراج از مدرسه وادار به قبول آن کردید. حکمت این کار در چیست؟
شیوانا گفت: ” خیلی ها الآن به خاطر همین پول از راه سخت کوهستان عازم آن روستا هستند. خیلی از آنها اصلا تعلیمات مدرسه را قبول ندارند اما هوش وذکاوت و توانایی عبور از کوهستان و نجات سیل زدگان را دارند. تو با این به قول خودت فداکاری ، کاری می کنی که ما نتوانیم از این اشخاص استفاده کنیم و چند روز بعد دیگر هیچکسی برای نجات سیل زده ها جان خودش را به خطر نمی اندازد. تو اگر به راستی اهل مدرسه شیوانا هستی این پول را قبول کن و بعد از اینکه آن را قبول کردی ، همه پول را بدون اینکه به کسی بگویی برای درمان و سیر کردن شکم سیل زده ها و ساخت سرپناه برای آنها خرج کن. اینطوری هم مانع کمک دیگران نمی شوی و هم به بقیه نیازمندان کمک می کنی

 

[ پنج شنبه 24 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد