اسلایدر

داستان شماره 953

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 953

داستان شماره 953

مواظبش باشید

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی به خاطر وقوع سیل زنان و کودکان دهکده شیوانا ، درون ساختمان بزرگی پناه داده شدند و قرار شد چند نفر نگهبان مرد  برای حفاظت از این ساختمان از بین اهالی دهکده انتخاب شوند
شیوانا مردان دهکده را جمع کرد و از آنها خواست تا برای اینکار دواطلب شوند. جوانی بلند قد  از بین مردان  به پوزخند و خطاب به بقیه  گفت:” دختران و زنان موجودات کثیف و غیر قابل اعتمادی هستند و یک سالک معرفت هرگز خودش را برای محافظت از آنها به زحمت نمی ندازد
اما بقیه مردم به سخنان او اعتنایی نکردند و چند نفر برای اینکار پیشقدم شدند. شیوانا آنها را کناری کشید و بقیه را مرخص کرد و وقتی با داوطلبین تنها شد ، از آنها خواست تا شغل نگهبانی را سخت جدی بگیرند و با حساسیت کامل مواظب آمد و شد افراد مشکوک باشند
در آخر کلماتش شیوانا خطاب به نگهبانان گفت که به شدت مواظب آن جوان بلند قد مدرسه هم باشند و اجازه ندهند که بی دلیل به ساختمان نزدیک شود
یکی از داوطلبین با تعجب گفت:” اما استاد ! او در حضور همه مردم گفت که نسبت به دختران و زنان نظر مساعدی ندارد و آنها را موجودات کثیفی  می داند! چطور می گوئید مواظب او باشیم!؟
شیوانا آهی کشید و گفت:” به طور خیلی ساده و کاملا مشخص آن جوان بلند قامت از لحاظ روحی بیمار است و می تواند برای زنان و کودکان ساختمان خطرناک باشد. دلیلش هم خیلی ساده است ، زنان و دختران هیچ فرقی با مردان و پسران ندارند و کسی که آنها را بد و ناشایست می خواند بدون تردید دچار مشکل ذهنی است! پس به شدت مواظبش باشید

 

[ پنج شنبه 23 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 952

داستان شماره 952

آن سی و نه بار گمشده

 

بسم الله الرحمن الرحیم
انبار دهکده هرازچندگاهی مورد دستبرد قرار می گرفت و بخشی از مواد غذایی در آن به سرقت می رفت. سرانجام روزی نگهبان انبار جوانی پاشکسته را نزد شیوانا و شاگردان آورد و در حالی که با خشونت با جوان زخمی رفتار می کرد مقابل شیوانا با غرور سینه سپر کرد و گفت:” استاد امروز بالاخره این سارق چابک و تند و تیز را گرفتیم. او بعد از هر بار سرفت همراه مواد غذایی سرقتی به بالای درختی پناه می برد و آنجا مدتی می ماند تا آبها از آسیاب بیافتد و بعد از درخت پائین می آمد و پی کار خود می رفت. اما اینبار نتوانست تعادل خود را روی درخت حفظ کند و از بالای درخت روی زمین افتاد و پایش شکست و به همین خاطر سرانجام بعد از چهل بار سرقت سرانجام دستگیرش کردیم.
شیوانا دستور داد سارق جوان را به سرعت مداوا کنند و از نگهبان خواست تا فورا از مقابل چشمانش دور شود. نگهبان با حیرت پرسید:” اما استاد! او یک سارق است و نباید درمان شود!! در ثانی شما هم باید مرا به خاطر گرفتن او تشویق کنید! نه اینکه با من اینگونه صحبت کنید!؟”
شیوانا با حیرت به چهره نگهبان خیره شد و گفت: “او یک زخمی است و قبل از محاکمه باید درمان شود. در مورد تشویق هم باید بگویم که بار چهلم او خود به زمین سقوط کرد  و به شما  فرصت دستگیری اش را داد. شما هم باید در محکمه کنار این جوان محاکمه شوید و به این سوال جواب دهید که  آن سی و نه بار قبلی کجا بودید! ؟

 

[ پنج شنبه 22 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 951

داستان شماره 951

زیبایی چیست

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید:” استاد چگونه است که هر انسانی یک شغل و قیافه خاصی را زیبا و قشنگ می پندارد! یکی قد بلند و ابروی باریک را دوست دارد و دیگری ابروهای پرپشت و چشمان درشت را می پسندد و فردی دیگر به تیپ و قیافه کاملا متفاوتی دل می بندد. دلیل این همه تنوع در تفسیر زیبایی چیست ؟ و از کجا بدانیم که همسر آرمانی ما چه شکل و قیافه ای دارد!؟
شیوانا پاسخ داد: ” موضوع اصلا شکل و قیافه نیست. موضوع خاطره خوش و اثرگذار و مثبتی است که آن شخص در زندگی کودکی و جوانی خود داشته است. همه اینها بستگی به این دارد که آن شخص یا اشخاصی که به انسان توجه داشته اند و با او صمیمی شده اند قیافه شان چه شکلی بوده است. در واقع وقتی انسان به چهره ای خیره می شود در لابلای رنگ چشم و شکل ابرو و اندام فرد محبت و شور و شوق و مسرتی را جستجو می کند که در ذهن خود قبل از آن از صاحب چنان هیبتی تجربه نموده و یا در خاطره اش حک شده است. انسان ها همه شبیه همدیگرند و هیچ کسی زیباتر از دیگری نیست. این ذهن ماست که در لابلای شکل و قیافه و رفتار و حرکات آدم ها به دنبال گمشده رویاهای خود می گردد و آن را به چشم زیبا و تیر مژگان ترجمه می کند
آنگاه شیوانا لختی سکوت کرد وسپس لبخندی زد و گفت: “خوب در اطراف خود دقیق شوید! مردی را می بینید که از سرزمینی دور همسری را برای خود انتخاب کرده است. در چهره آن دختر دقیق شوید! می بینید که شباهت هایی غیر قابل انکار با همشهریان و اهل خانواده و فامیل آن مرد دارد. در واقع او این شباهت ها را در قیافه آن زن دیده است و همه خاطرات خوبی که در کودکی با صاحبان چنین مشخصاتی داشته را به یکباره در چهره ان زن دیده است و به او دلباخته است. برای همین است که زیبایی مورد اشاره دیگران برای شما عادی جلوه می کند و اهالی یک قبیله خاص ، اشخاص با شکل و قیافه ثابت و مشخصی را زیبا و جذاب می پندارند. در واقع هیچکس زیباتر از دیگری نیست. این خاطرات متصل به شکل و چهره و ادا و اطوار هاست که توهم تفاوت زیبایی  را در ذهن ها ایجاد می کند

 

[ پنج شنبه 21 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 950

داستان شماره 950

تا سرحد مرگ

 

بسم الله الرحمن الرحیم
زن و شوهر جوانی تازه ازدواج کرده بودند و برای تبرک و گرفتن نصیحتی از شیوانا نزد او رفتند. شیوانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند و از مرد پرسید :” تو چقدر همسرت را دوست داری!؟” مرد لبخندی زد و گفت:” تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!” شیوانا از زن پرسید:” تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری!؟ زن شرمناک تبسمی کرد و گفت : ” من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد.در آن لحظات حتی حاضرنخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید. اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند. در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که “تاسرحد مرگ متنفر بودن“ تاوانی است که برای “تا سرحد مرگ دوست داشتن“ می پردازید. عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید ، این هردو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد. سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید

 

[ پنج شنبه 20 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 949

داستان شماره 949


نوشته ها برای ما نیست

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شاگردان مدرسه شیوانا نزد او آمدند و با تعجب به او گفتند که کدخدابه عنوان نماینده امپراتور در دهکده روی تابلوی بزرگی در وسط دهکده از خودش و نظراتش تعریف و تمجید کرده و پای تابلو هم از طرف اهالی دهکده و مدرسه شیوانا امضا نموده است. قضیه چه می تواند باشد!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” نگران نباشید! قاصد امپراتور هر وقت به این دهکده می آید فقط نوشته ها ی این تابلو را می خواند و می رود.  کدخدا این تابلوی بزرگ را برای اطلاع مردم دهکده یا اهل مدرسه تهیه نکرده است. بلکه آن را برای صحبت غیر مستقیم با امپراتور آنجا نصب کرده و این مطلب روی تابلو را کدخدا برای امپراتور نوشته که به گوش او برسد که ببینید کدخدای این دهکده چقدر با شعور و توانمند و داناست و کارهایی که می کند تا چه اندازه مورد تائید اهالی است. او می خواهد امپراتور را با این نوشته ها فریب دهد و خودش را مطرح کند و به همین خاطر به این تابلو متوسل شده است. شما اهمیتی ندهید. این نوشته برای ما نیست! و دردسری هم متوجه دهکده نمی سازد. امپراتور خودش مورد استفاده  این تابلوها  را می داند و به نوشته های آن هم معمولا هیچ اعتنایی نمی کند

 

[ پنج شنبه 19 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 948

داستان شماره 948

دلیلی برای با او ماندن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا در جمع شاگردانش مشغول صحبت بود. زنی افسرده و پریشان همراه برادرانش نزد او آمد وبا ناراحتی گفت:” همسری داشتم که تاجر بود و موفق! روزی دوستی که معتمد و شریکش بود به او خیانت کرد وتنها و بدون بردن زن و بچه هایش ،  شبانه همه اجناس تجارتخانه را بار کاروانی کرد وبا خود به سرزمینی دیگر برد. همسرم که یک شبه فقیر و درمانده شده بود به ناچار خانه نشین شد. اما من و برادرانم از ترس اینکه آتش فقر و نداری اش گریبانگیر ما شود ، او را با کتک و فحاشی از خود راندیم و من هم فورا از او جداشدم. او هم غمگین و دلشکسته ما را ترک کرد وبی  خبر رفت و دیگر هیچ سراغی از او نداریم
شیوانا آهی کشید و پرسید:” آیا آن شریک خیانتکار چیزی به گرو نزد شوهرت نگذاشته بود که به وقت خیانت آن را ضبط کند!؟
یکی از برادران زن در حالی که از رفتار خود با شوهر خواهرش به خود می بالید  گفت:” چرا! او باغ و منزل کوچکش را با زن و فرزندانش گرو گذاشت. اما وقتی گریخت ، شوهر سابق خواهرمان گفت که حاضر نیست باغ و منزل را از زن و فرزند شریک فراری بگیرد. او گفت که با اینکارخانواده ای را بی گناه آواره می کند و با معذب ساختن خانواده شریک ، جوانمردی و انسانیت خودش را هم با مالش از دست می دهد! در واقع او بیشتر از خود شریک ، نگران زن و فرزند او بود و همین باعث شد ما او را به خاطر این غیرت مسخره از خود برانیم و از ده بیرونش کنیم! جالب است بدانید که آن شریک خیانت پیشه هم در کمال بی غیرتی ، هرگز از زن و بچه های خود سراغی نگرفت و در سرزمینی دور زندگی جدیدی برای خود دست و پا کرد
شیوانا سرش را پائین انداخت. لختی سکوت کرد و آنگاه به چهره زن خیره شد و پرسید:” و اکنون شما از من چه می خواهید؟
زن با حالتی گریان گفت:”آمدیم تا به ما بگوئید که کارمان درست بوده است. ما هزاران دلیل برای دشنام و بی حرمتی و ترک و جدایی از این مرد داشتیم. او در نگاهداری اموالش بی کفایت بود، شریکش را خوب نشناخت و به وقت غنیمت گرفتن ، از همه چیز خودش به خاطر خانواده شریک گذشت. آیا حقش نبود که بدترین ها را در حقش روا بداریم و برای همیشه خودمان را از او جدا کنیم!؟
شیوانا آهی کشید و گفت:” این مرد صدها خصوصیت خوب داشته که هرکدام از آنها می توانسته دلیلی برای با او ماندن باشد. اما شما چون نگران سود و منفعت و جان و مال خود بوده اید به جای آن صدها خصیصه خوب ، به جستجوی دلایلی برای محکوم گشتن او گشتید و ده ها خصیصه بد و منفی را در وجود او پیدا کرده اید و با بزرگنمایی این خصیصه های بد او را در ذهن خود محکوم و از خود رانده اید. شما اگر به دنبال دلیلی برای با او ماندن بودید آن را می یافتید و کمکش می کردید و او را از این مشکل رها می کردید. اما شما برعکس به دنبال دلیلی برای محکوم کردن او گشتید و طبیعی است که ده ها دلیل برای جدایی و دشنام و رهایی اش پیدا کردید. شما همانی را یافتید که جستجو می کردید. در این میان چه کاری از من ساخته است؟ زود از مقابل من دور شوید که دیدن شما غم دلم را زیاد می کند
وقتی زن با برادرانش مدرسه را ترک کردند یکی از شاگردان شیوانا سری تکان داد و گفت:” شوهر این زن عجب مرد ابله و نادانی بوده است. وقتی خود شریک نگران زن و بچه اش نبود ، او دیگر چرا کاسه داغ تر از آش شد و به فکر آنها بود. به نظر من همین حماقتش برای محکوم کردنش کفایت می کند
شیوانا سری تکان داد و گفت: ” همین بزرگواری او در آواره نکردن زن و کودکانی بی پناه می توانست نشانگر عالی ترین ویژگی شخصیتی و بهترین دلیل برای کمک و همراهی با او باشد. اما افسوس که حتی نزدیکترین اعضای خانواده اش هم چشمانشان را به روی این رفتار بزرگوارانه بستند و او را به بدترین شکل ممکن آزردند. دلیل ناراحتی الآنشان هم همین است که در اعماق وجودشان می دانند کار نادرستی انجام داده اند. خیلی مواقع آدمها باید به جای جستجوی دلیلی برای محکوم کردن به دنبال نشانه ای برای درک شرایط  خاص افراد و کمک به آنها باشند. ولی افسوس که چون درک وضعیت دیگران هزینه بردار و پرزحمت و مسئولیت آفرین است. بسیاری ترجیح می دهند به سادگی با چند کلمه ساده ، اشخاص را محکوم کنند و ذهن خود را راحت کنند. در این مواقع هیچ کمکی از هیچ شیوانایی ساخته نیست

 

[ پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 947

داستان شماره 947

اسیری بیرون قفس

 

بسم الله الرحمن الرحیم
جوانی نزد شیوانا آمد و شرمنده و غمگین برای مشکل خود از او کمک خواست. شیوانا در چهره جوان خیره شد و گفت:” مشکل ات چیست؟
جوان به سخن آمد و گفت:” استاد من متاسفانه اراده مقاومت در مقابل گناه را ندارم و….....
شیوانا نگذاشت حرف جوان تمام شود. با سردی و خشونت گفت: ” هرگز گناه خودت را نزد بقیه افشا نکن. اما اینکه در مقابل ارتکاب خطا اراده ات ضعیف است و چاره کار چیست، پیشنهاد می کنم همراه من به مزرعه بالای دهکده بیایی تابا هم شاهد گرفتن میمونی باشیم که خیلی کوچک اما فوق العاده تیز و چابک است و برای گرفتنش قفسی درست کرده ایم که او را با کمک خودش دستگیر کنیم و بیرون قفس زندانی کنیم!این میمون به میوه های مزرعه آسیب فراوان می رساند و باید او را بگیریم و به منطقه ای دیگر منتقل کنیم
جوان با حیرت پرسید :” یعنی میمونی که اینقدر تیز و چابک است را می خواهید به کمک خودش دستگیر کنید واو را بیرون قفس زندانی کنید!؟ چگونه چنین چیزی ممکن است!؟
شیوانا گفت:” قفس چهارگوشی ساخته ایم که فاصله بین میله های آن بسیار کم و فقط به اندازه دستان میمون است. این قفس را داخل مزرعه می گذاریم و موزی داخل آن قرار می دهیم. چون پنج سمت قفس بسته است میمون برای گرفتن موز به ناچار سعی می کند از بیرون قفس و از لابلای میله ها موز را بیرون بکشد. اما بعد از گرفتن موز چون دستش بزرگتر می شود نمی تواند آن را بیرون بیاورد و در نتیجه خودش را بیرون قفس زندانی می کند. وقتی به او نزدیک می شویم چون نمی خواهد موز را رها کند و می خواهد حتما با موز فرار کند لذا در همان جا می ماند و ما به راحتی او را می گیریم
وقتی به مزرعه رسیدند همه در گوشه ای پناه گرفتند. میمون طبق پیش بینی شیوانا به قفس نزدیک شد و دستانش را برای گرفتن موز از داخل میله ها به زحمت عبور داد و موز را در مشت گرفت و موقع بیرون آوردن چون دستانش بزرگتر شده بود نتوانست دست خود را آزاد کند. اهل مزرعه هم به سرعت دست به کار شدند و میمون را در حالی که خودش بیرون قفس خودش را گیر انداخته بود گرفتند و داخل کیسه ای انداختند
در این هنگام شیوانا به سمت جوان برگشت و گفت:” این موز همان گناهی است که مدعی هستی  تو را رها نمی کند و به قفسی تنگ و باریک بسته است. موز می تواند همیشه آنجا باشد. این تو هستی که باید آن را رها کنی و دستت را بیرون بکشی و خودت را از شر قفس رها کنی. در واقع این تو هستی که آتش شوق گناه و تجربه خطا را دائم در وجودت شعله ور می سازی. هیچ کسی نمی تواند به تو کمک کند مگر اینکه خودت موز را رها کنی و دستت را رها سازی. زندانبان تو خودت هستی! و کلید رهایی از این زندان هم در دستان توست. موز را رها کن! پاک و آزاد و رها خواهی شد. به همین سادگی

 

[ پنج شنبه 17 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 946

داستان شماره 946

 اول باید در درون تو اتفاق بیافتد

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی کنار مزرعه ای روی خاک نشسته و زانوی غم به بغل گرفته و ناامیدانه جاده را نگاه می کرد. شیوانا از آن نزدیکی عبور می کرد. به مرد که رسید متوجه اندوهش شد. کنارش نشست و آهسته سر صحبت را باز کرد و از او علت ناراحتی اش را پرسید
مرد آهی کشید و گفت: ” تمام دار وندار من همین مزرعه است که می بینید. امسال این مزرعه هیچ باری نداد و من نمی دانم تا کی می توانم ادامه دهم؟
شیوانا نگاهی به مزرعه انداخت و گفت:” خوب چرا بیکار نشسته ای و دست به کاری نمی زنی! مثلا می توانی محصولات مزارع دیگر را به امانت بخری و کنار جاده بفروشی و یا اصلا سراغ مزرعه ات بروی و محصولی بکاری که زود و سریع تو را به یک حداقل درآمد برساند و یا می توانی هردوی این کار را همزمان انجام دهی!؟
مرد نگاهی ناامید به خدامراد انداخت و گفت:” فایده ای ندارد استاد! من آرزو داشتم که ذره ذره خاک این مزرعه از سبزیجات و گندم و جو و برنج انباشته می شد. اما الآن هیچ چیزی نداده است. هرکار دیگری هم انجام بدهم بی فایده است
شیوانا سری تکان داد و از جا برخاست و گفت:” بلی! بی فایده است! در واقع با این ذهن و باوری که تو الآن داری بی فایده که هیچ ! محال است چنین اتفاقی رخ دهد
شیوانا این را گفت و راهش را کشید تا برود. مرد مزرعه دار سراسیمه از جا برخاست و به دنبال شیوانا دوید و پرسید:” ولی استاد! چرا مرا برای همیشه ناامید ساختید و با گفتن اینکه محال است مرا برای همیشه از زندگی سیر کردید. من دیگر با چه امیدی به زندگی ادامه دهم
شیوانا نگاهی به مرد انداخت و گفت:” به خودت نگاه کن مرد! ببین اصلا شبیه یک مزرعه دار ثروتمند هستی ! داشتن یک مزرعه خوب و بارور و پرمحصول هرگز در ذهن تو فرصت تجسم پیدا نکرده است. یعنی تو هرگز اجازه ندادی این رویای زیبا بخشی از ذهن تو را به خود اختصاص دهد و فرصت وقوع بیابد. تو با این جمله “فایده ای ندارد” همه چیز را متوقف ساخته ایٍ!! چگونه انتظار داری کاینات چیزی را برای تو محقق سازد که تو خودت باورش نداری و قادر به تجسمش نیستی
هر آرزوی بزرگی که داری ابتدا باید در ذهن تو یکبار متولد شود و تو احساس شناور بودن در آن آرزو و واقعی بودن آن رویا را تجربه کنی! تو خودت همه امیدها را ناامیدانه پس می زنی! چگونه انتظار داری امید بتواند وارد ظلمات درون تو شود. برو مرد! برو و قبل از آنکه بدبختی و فلاکت زندگی ات فکر کنی به این بیاندیش که چرا ذهن ات دائم اصرار دارد در کوچه سیاهی و بیچارگی چادر بزند و یک لحظه هم از آن دل نمی کند! اگر توانستی ذهن ات را برای دیدن آرزوهای روشن آزاد و رها کنی ، آن وقت می توانی اولین قدم ها برای حرکت به سوی خوشبختی و ثروت را برداری. همه اتفاق ها اول باید در درون تو رخ دهد و بعد تو تکرار آن را در دنیای بیرون ات ببینی

 

[ پنج شنبه 16 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 945

داستان شماره 945

 

هزاران زمان و هزاران مکان فقط برای تو

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی از راه دور برای دیدن شیوانا به مدرسه او آمد. چند روز بعد به او خبردادند که به محض خروج از دیارش ، زمین لرزه ای شدید رخ داده و هیچ کس زنده نمانده است. مرد شاد و سرحال به شیوانا گفت:” می دانید چه اتفاقی افتاده است! اگر در زمان وقوع زمین لرزه من در آن مکان بودم ، حتما من هم جان می باختم! آیا این اتفاق نشانه آن نیست که من برگزیده ام و زمان مرگم به عقب افتاده است!!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” برای تک تک موجودات عالم هزاران زمان و هزاران مکان برای مردن مقدر شده است. اینکه در یک زمان و مکان مشخص از مهلکه جان سالم بدر می بریم ، دلیل نمی شود که از آن هزاران هزار مهلکه دیگر که هر لحظه در هر مکانی امکان وقوعش هست زنده بیرون آئیم
بله حق باتوست! در زمان زلزله ، دیار تو محل حضور تو نبود! اما مصیبت های عالم  فقط  زلزله و سیل و سرزمین های بلا فقط دیار تو نیستند!! تو چه بسا به خاطر کاری که انجام دادی و یا ماموریتی که کاینات برایت در نظر گرفته و یا به سبب دعایی که در حق ات شده و یا فرصت اصلاح و تغییری که موقتا در اختیارت قرار داده شده و هزاران دلیل دیگر قرار نبود در آن زمان خاص در آن مکان خاص باشی. اما در عین حال تصور نکن که همه چیز به خیر گذشته است و تو تا ابد همینگونه زنده خواهی بود
بدان که هر کاری که در زندگی انجام می دهیم ، زمان و مکان مرگ ما را جابجا می کند. اگر در زمانی خاص در مکانی مشخص نبودیم و گرفتار نشدیم ، نباید به خود مغرور شویم. باید کمی بایستیم و در احوال خود تامل کنیم و ببینیم کدام نیت و هدف ما را وادار ساخت به آن مکان نرویم و در آن زمان آنجا حاضر نباشیم. اگر این قصد و نیت مهاجرت از آن مکان بلاخیز را به خاطر آوردیم می توانیم دریابیم که چرا فرصتی بیشتر برای زنده ماندن به ما هدیه داده شده است. متاسفم دوست من، یکی از این هزاران زمان و هزاران مکان بالاخره به سراغ تک تک ما می آید. خوشبخت ترین انسان روی زمین کسی است که این زمان و مکان را خودش انتخاب کند و از این انتخاب هم راضی و سربلند باشد

 

[ پنج شنبه 15 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 944

داستان شماره 944

جوجه اردک بزرگ مقام

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا به همراه شاگردانش در میدان دهکده قدم می زد. کدخدا خودش را به کنار او رساند و آهسته در گوشش گفت:” استاد! مرد سبزی فروشی در کنار چشمه هست که احترام زیادی ، خیلی بیشتر از شما ، برای من قائل است. او به من می گوید “بزرگ مقام” و من از این گفته او احساس خوبی پیدا می کنم.اگر قبول نمی کنید بیائید تا به شما نشان دهم
شیوانا تبسمی کرد و پذیرفت که همراه کدخدا نزد پیرمرد سبزی فروش بروند. پیرمرد تا کدخدا را دید از جا برخاست و با صدای بلند گفت:” جناب “بزرگ مقام”  برای خرید بر من منت گذاشتند ، چه می خواهید!؟
کدخدا سرمست از غرور مقداری سبزی سفارش داد و قدری هم پول بیشتر بابت تعریف و تمجید به مرد سبزی فروش داد. آنگاه رویش را به سمت مرد سبزی فروش کرد و گفت:” به نظرم شیوانا هم سبزی می خواست!؟
شیوانا سری تکان داد و گفت:”من در مدرسه  سبزی های کاشت خودمان را می خوریم
پیرمرد سبزی فروش تبسمی کرد و گفت:” البته ناگفته نماند که من هم هر وقت سبزی کم می آورم از مدرسه شیوانا سبزی هایم را تامین می کنم
چند قدمی که از مغازه سبزی فروش دور شدند ، کدخدا در حالی که از ذوق در پوست خودش نمی گنجید گفت:” دیدید استاد! او حتی شما را به اسم ساده شیوانا صدا زد و برعکس من را “بزرگ مقام” نامید. دیدید که چقدر من نزد اهالی احترام و ارج و قرب دارم
کدخدا این را گفت و شادی کنان از شیوانا و شاگردانش دور شد. یکی از شاگردان که شاهد ماجرا بود با ناراحتی رو به شیوانا کرد و گفت:” چقدر اهالی این دهکده بی معرفت و قدرناشناس اند که قدر استاد بزرگی چون شما را نمی دانند! و به اسم ساده شما را صدا می زنند
شیوانا با لبخند گفت:” اگر سری به داخل مغازه سبزی فروش بزنی می فهمی که “بزرگ مقام” نام جوجه اردکی است که مرد سبزی فروش هر روز با خودش به مغازه می آورد و به او غذا می دهد. شاید بر لبان سبزی فروش کلمات “بزرگ مقام” ظاهر شود اما در مقابل چشمان او قیافه جوجه اردک مجسم می شود.نباید به لقب ها زیاد مغرور شویم. در این مواقع افتخار می کنم که مرا به اسم خودم صدا می زنند
شاگرد شیوانا با حیرت گفت:” او چرا چنین کاری می کند!؟
شیوانا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:” او سود بیشتری می خواهد و اگر قرار باشد با یک لقب “بزرگ مقام” کدخدا به او پول بیشتری دهد ، پس او ازاین شگرد استفاده می کند. اینکه کار این مرد درست است یا نه ! به خودش مربوط است اما این کدخداست که نباید به لقب “بزرگ مقام ” مغرور شود و به خاطر شنیدن این لقب مال و اموالش را بذل و بخشش کند. همیشه در زندگی وقتی کسی شما را به اسم خودتان صدا می زند خوشنود باشید و زیاد در بند اسامی و القاب نباشید که شاید در پشت آن لقب  “جوجه اردکی”  هم وجود داشته باشد

 

[ پنج شنبه 14 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد