اسلایدر

داستان شماره 518

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 518
[ شنبه 8 شهريور 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 9:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 517

داستان شماره 517

نامه يك گوسفند به مادرش( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

دوستان اين داستان را دوست خوبم ساميار فرستاده كه ازش تشكر ميكنيم

ﻣﺎﺩﺭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﻢ،ﺑﻊ

ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﮔﻠﻪ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻓﮑﺮﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻗﺼﺎﺏﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺳﭙﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻟﺒﺘﻪﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﺷﺪ .ﺣﺎﺝ ﺭﺣﯿﻢ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺧﺮﯾﺪﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ. ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﺗﺎ ﺻﺒﺞ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺳﺤﺮ ﮐﺮﺩﻡ؛ ﻫﻤﻪﺍﺵ ﺧﻮﺍﺏ ﭼﺎﻗﻮﻣﯽﺩﯾﺪﻡ
ﺻﺒﺢ ﻗﺼﺎﺏ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺁﺏ ﺁﻭﺭﺩ؛ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺍﺷﮏ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﻪﺳﻤﺖ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭﺑﻊ ﺑﻊﮐﺮﺩﻡ .ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥﭼﺎﻗﻮﯾﺶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﺿﺎ، ﭘﺴﺮﺵ، ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺎﯾﺪ ﻗﯿﻤﺖ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮﮔﻮﺷﺖ ﺑﺸﻮﺩ سی ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺢ ﺍﯾﻦﺍﺗﻔﺎﻕ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ قضا ﻣﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ
ﺣﺎﻝ ﻫﻢ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﮔﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪﮐﺴﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺧﺮﯾﺪ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﻦ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺣﺎﻻ ﺣﺎﻻﻫﺎ ﻣﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ.ﺍﻣﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺍﺯ ﻗﺼﺎﺏ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ. ﻫﻮﺍﯼ ﻣﺮﺍ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﻢ ﻧﻤﯽﮔﺬﺍﺭﺩ
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﺮﻓﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯾﻢﺩﮐﺘﺮ ﺁﻭﺭﺩ
ﺑﺮﺧﯽ ﺍﺯ ﻣﺸﺘﺮﯾﺎﻥ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖﮔﻮﺷﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺎ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﺳﺐﻫﺎﯼﺭﻭﺳﯽ ﮐﻪ ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺑﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﺍﺭﺯﯼ ﺑﺮﺍﯼﻣﻤﻠﮑﺖ
ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﺸﻮﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻓﮑﺮﯼﺑﺮﺍﯼ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺑﮑﻨﻢ
ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺷﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻧﺪ. ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﻫﻮ ﺍﺳﺖ. ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﺩ ﺩﻝﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻫﻢ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ
ﻣﺎﺩﺭ! ﺩﯾﮕﺮ ﺯﯾﺎﺩﻩ ﻋﺮﺿﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﺳﻼﻣﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﺩﺍﺭﺍﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻧﻢ
ﺑﺮﺳﺎﻥ؛ ﺑﻪ ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﻫﻢ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﺎﻥ

 

ارسالی از ساميار

 

http://samyar_SMR.loxblog.com

 

[ شنبه 7 شهريور 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 20:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 516

داستان شماره 516

داستان هيجده سوراخ


بسم الله الرحمن الرحیم
در کلوپ گلفی با زمین  بزرگی که دارای هيجده سوراخ بود
مردی مشغول بازی بود و فراموش کرده بود که باید توپ را به کدام سوراخ شوت کند
از زنی که کمی جلوتر از او مشغول بازی بود سوال کرد
نمیدونم توپو تو کدوم سوراخ باید بشوتم
زن پاسخ داد
من الان تو سوراخ هفتم دارم بازی میکنم پس شما باید تو سوراخ ششم شوت کنی
مرد تشکر کرد و به بازی بازگشت ولی پس از چند دقیقه ای باز هم فراموش کرد و دوباره پیش زن رفت و از او کمک خواست و زن جواب داد
الان من تو سوراخ سیزدهم هستم شما باید بری تو سوراخ دوازدهم شوت کنی
پس از پایان بازی مرد زن را به نوشیدن چای دعوت کرد و با او گرم صحبت شد و از او پرسید که به چه کاری مشغول است ، زن گفت
من مدیر فروش هستم و مرد بلافاصله جواب داد
چه تصادفی چون من هم مدیر فروش هستم و رو به زن کرد و گفت : میشه بپرسم چی میفروشی ؟
زن گفت : اگه بهتون بگم چی میفروشم شما قول میدین بهم نخندین؟
مرد قول داد که نخنده و زن بهش گفت که اون مدیر فروش یه کارخونه ی
تولیدی نوار بهداشتیه
با گفتن این حرف از طرف زن، مرد چنان خنده ای کرد که از صندلی افتاد رو زمین و زن با اخم بهش گفت
شما قول داده بودی که نخندی
مرد در حالی که همچنان میخندید گفت
آخه منم مدیر فروش یه کارخونه ی تولیدی کاغد توالتم و فکر میکنم بازم یه سوراخ از شما عقبترم

 

[ شنبه 6 شهريور 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 9:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 515

داستان شماره 515

شتر و روباه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی شتر از راهی می گذشت که روباه جلویش سبز شد و بنا کرد سر به سر شتر گذاشتن و گفت: شتر، عاقبت روزی تو را هم خواهم خورد. می بینی. شتر خندید اما چیزی نگفت و گذاشت رفت پی کارش. کمی که رفته بود به خودش گفت که بیا برو دم لانه روباه خودت را به موش مردگی بزن ببین روباه چه کار می کند. با این نیت آمد دم لانه روباه دراز کشید و خود را به مردن زد. روباه آمد بیرون و دید که ای دل غافل، شتر افتاده مرده، آن هم درست دم در خانه اش. این جا و آنجای شتر را گاز گرفت که امتحانی کرده باشد. شتر جنب نخورد. روباه ذوق زده به خودش گفت: دیگر جانی برایش نماند، مرده است. اما اگر بگذارم همین جا بماند جک و جانورهای صحرا می آیند می خورند یک لقمه هم برای خودم نمی ماند. بهتر است دمش را به دم خودم ببندم و بکشم ببرم به لانه ام. آنوقت دم شتر را به دم خود بست و برای امتحان چندبار محکم کشید. که یک دفعه وسط کار گره باز نشود. شتر که تا آن لحظه جنب نخورده بود، وقتی کار را تمام شده دید، یک دفعه از جا بلند شد و روباه از دم شتر آویزان شد و بنا کرد به تکان تکان خوردن. کمی راه رفته بودند که گرگ را دیدند. گرگ روباه را در آن حال دید، خندید و گفت: آقا روباه، ماشاا.. با این کیا و بیا و جبروت، خیر باشد، کجا تشریف می برید؟ روباه گفت: هنوز که برای خود ما هم معلوم نشده است. گرفته ایم از دامن این بزرگوار تا مقصد کجا باشد

 

[ شنبه 5 شهريور 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 9:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 514
[ شنبه 4 شهريور 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 20:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 513

داستان شماره 513

ورژن جدید داستان کلاغ و روباه


 

بسم الله الرحمن الرحیم

کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست . روباه گرسنه ای از زیر درخت می گذشت . بوی پنیر شنید . به طمع افتاد . رو به کلاغ گفت : ای وای تو اونجایی
می دانم صدای معرکه ای داری ! چه شانسی آوردم ! اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان
کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت : این حرفهای مسخره را رها کن ! اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم
روباه گفت : ممنونت می شوم ، بخصوص که خیلی گرسنه ام ، اما من واقعاً عاشق صدایت هم هستم
کلاغ گفت : باز که شروع کردی ! اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن ، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتند
روباه دهانش را باز باز کرد
کلاغ گفت : بهتر است چشمت را ببندی که نفهمی تکۀ بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی
روباه گفت : بازیه ؟! خیلی خوبه ! بهش میگن بسکتبال
خلاصه . بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد
روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد : بی شعور ، این چی بود
کلاغ گفت : کسی که تغاوت صدای خوب و بد را نمی داند ، تغاوت پنیر و فضله را هم نمی داند

 

[ شنبه 3 شهريور 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 20:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 512
[ جمعه 2 شهريور 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 22:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 511

داستان شماره 511

داستان دو مجسمه

 

بسم الله الرحمن الرحیم
توی یه پارك در سیدنی استرالیا دو مجسمه بودند یك زن و یك مرد. این دو مجسمه سالهای سال دقیقا روبه‌روی همدیگر با فاصله كمی ایستاده بودند و توی چشمای هم نگاه میكردند و لبخند میزدند. یه روز صبح خیلی زود یه فرشته اومد پشت سر دو تا مجسمه ایستاد و گفت:" از آن جهت كه شما مجسمه‌های خوب و مفیدی بودید و به مردم شادی بخشیده‌اید، من بزرگترین آرزوی شما را كه همانا زندگی كردن و زنده بودن مانند انسانهاست برای شما بر آورده میكنم. شما 30 دقیقه فرصت دارید تا هر كاری كه مایل هستید انجام بدهید." و با تموم شدن جمله‌اش دو تا مجسمه رو تبدیل به انسان واقعی كرد: یك زن و یك مرد.
دو مجسمه به هم لبخندی زدند و به سمت درختانی و بوته‌هایی كه در نزدیكی اونا بود دویدند در حالی كه تعدادی كبوتر پشت اون درختها بودند، پشت بوته‌ها رفتند. فرشته هر گاه صدای خنده‌های اون مجسمه‌ها رو میشنید لبخندی از روی رضایت میزد. بوته‌ها آروم حركت میكردند و خم و راست میشدند و صدای شكسته شدن شاخه‌های كوچیك به گوش میرسید. بعد از 15 دقیقه مجسمه‌ها از پشت بوته‌ها بیرون اومدند در حالیكه نگاههاشون نشون میداد كاملا راضی شدن و به مراد دلشون رسیدن.
فرشته كه گیج شده بود به ساعتش یه نگاهی كرد و از مجسمه‌ها پرسید:" شما هنوز 15 دقیقه از وقتتون باقی مونده، دوست ندارید ادامه بدهید؟" مجسمه مرد با نگاه شیطنت‌آمیزی به مجسمه زن نگاه كرد و گفت:" میخوای یه بار دیگه این كار رو انجام بدیم؟" مجسمه زن با لبخندی جواب داد:" باشه. ولی این بار تو كبوتر رو نگه دار و من میرینم روی سرش

 

[ جمعه 1 شهريور 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 22:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 510
[ جمعه 30 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 22:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد