اسلایدر

داستان شماره 376

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 376
[ چهار شنبه 16 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 20:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 375
[ چهار شنبه 15 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 20:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 374

داستان شماره 374

خروسمو می خری یا به مامانم بگم ( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﭘﯿﺶ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ ﺑﻢ ﺑﺪﻩ
ﺗﻮﭖ ﺑﺨﺮﻡ ﮔﻔﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺧﺮﻭﺳﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﻭ
ﺑﻔﺮﻭﺷﺶ ﭘﺴﺮﻩ ﺧﺮﻭﺳﻮ ﺑﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﻪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ
ﻧﺨﺮﯾﺪ . ﺭﻑ ﺩﻡ ﺩﺭ ﯾﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺯﺩ ﯾﻪ ﺯﻥ ﻣﯿﺎﻧﺴﺎﻟﯽ ﺩﺭﻭ
ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ
ﭘﺴﺮﻩ : ﺧﺮﻭﺳﻮ ﻣﯿﺨﺮﯼ . ﺯﻥ ﮔﻒ ﻓﻌﻼ ﺑﯿﺎ ﺩﺍﺧﻞ . ﭘﺴﺮﻩ
ﺭﻑ ﺩﺍﺧﻞ ﺗﺎ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺮﻭﺱ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻦ ﯾﮑﯽ
ﺩﺭ ﺯﺩ . ﺯﻧﻪ ﮔﻔﺖ ﺷﻮﻫﺮ ﻣﻨﻪ ﺑﺮﻭ ﺗﻮ ﺯﯾﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻗﺎﯾﻢ ﺷﻮ.
ﺩﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﺩﯾﺪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻧﯿﺲ ﺩﻭﺱ ﭘﺴﺮﺷﻪ ﻫﻨﻮﺯ
ﮔﺮﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻪ ﺩﺭﻭ ﺯﺩﻥ . ﺯﻧﻪ ﮔﻔﺖ ﺷﻮﻫﺮﻣﻪ
ﺑﺮﻭ ﺗﻮ ﺯﯾﺮ ﺯﻣﯿﻦ،ﻗﺎﯾﻢ ﺷﻮ . ﺯﯾﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺑﻮﺩ.
ﭘﺴﺮﻩ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﺧﺮﻭﺱ ﻣﻨﻮ،ﻣﯿﺨﺮﯼ ﮔﻔﺖ ﺻﺪﺍﺗﻮ ﺑﯿﺎﺭ
ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﻨﻮﻥ
ﭘﺴﺮﻩ : ﻫﺮ ﺟﻮﺭ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺍﻻﻥ ﺩﺍﺩ،ﻣﯿﺰﻧﻢ
ﻣﺮﺩ : ﺑﺎﺷﻪ،ﻗﺒﻮﻝ ﭼﻨﺪ؟
ﭘﺴﺮﻩ : ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ
ﻣﺮﺩ : ﻧﻤﯿﺨﺮﻡ ﮔﺮﻭﻧﻪ
ﭘﺴﺮﻩ : ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻻﻥ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﻢ
ﻣﺮﺩ : ﺑﺎﺷﻪ،ﺑﮕﯿﺮ ﺍﯾﻨﻢ ﭘﻮﻝ
ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﭘﺴﺮﻩ : ﺧﺮﻭﺳﻮ ﻣﯿﻔﺮﻭﺷﯽ
ﻣﺮﺩ : ﭼﻨﺪ ﻣﯿﺨﺮﯼ
ﭘﺴﺮﻩ : ﭘﻨﺞ ﺗﻮﻣﻦ
ﻣﺮﺩ : ﺗﺎﺯﻩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻫﺰﺍﺭ ﺑﻢ ﻓﺮﻭﺧﺘﯽ
ﭘﺴﺮﻩ :: ﻫﺮ ﺟﻮﺭ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﻢ
ﻣﺮﺩ : ﺑﺎﺷﻪ ﭘﻮﻟﻮ ﺑﺪﻩ
ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ، ﭘﺴﺮﻩ : ﺧﺮﻭﺳﻮ ﻣﯽ ﺧﺮﯼ؟
ﻣﺮﺩ : ﭼﻘﺪ؟ ﭘﺴﺮﻩ : ﺻﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ
..... ﻣﺮﺩ : ﮔﺮﻭﻧﻪ. ﭘﺴﺮﻩ : ﺻﺪﺍﻣﻮ
ﻣﺮﺩ : ﺑﺎﺷﻪ ﺍﯾﻨﻢ ﭘﻮﻟﺶ
ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ،: ﭘﺴﺮﻩ : ﺧﺮﻭﺳﻮ،ﻣﯿﻔﺮﻭﺷﯽ؟
ﻣﺮﺩ : ﺑﮕﯿﺮ ﭘﻮﻝ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ ﻓﻘﻂ ﺩﺍﺩ ﻧﺰﻥ
ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻥ ﺯﻧﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻒ،ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﻓﺖ. ﭘﺴﺮﻩ
ﺭﻓﺖ ﻫﻢ ﺗﻮﭖ ﺧﺮﯾﺪ ﻫﻢ ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ. ﺧﺮﻭﺳﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ
ﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﯾﺪ ﭼﺸﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻗﺮﻣﺰﻩ ﮔﻔﺖ،ﺑﺎﺑﺎ ﺧﺮﻭﺳﻮ
ﻣﯿﺨﺮﯼ. ﭘﺪﺭﺵ : ﭘﺪﺭ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺻﺪ ﻭ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻫﺰﺍﺭ ﮐﺎﻓﯿﺖ
ﻧﺒﻮﺩ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺯﻡ ﺑﺮﺩﯼ؟
ﭘﺴﺮﻩ : ﻣﯿﺨﺮﯼ ﯾﺎ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻣﯽ ﮔﻢ

[ چهار شنبه 14 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 20:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 373

داستان شماره 373

فرمانده ... ( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

می گویند در دوران قبل که پاسگاه های ژاندارمری در مناطق مرزی و روستایی و دوراز شهرها وجود داشته و اکثرا ماموران مستقر در آنها از نقاط دیگر برای خدمت منتقل می شدند باید مدت زیادی را دور از اقوام و بستگان سپری می کردند کما اینکه سفر و رفت وآمد به سهولت فعلی نبوده شاید بعضی مواقع حتی در طول سال هم امکانی برای مسافرت ماموران به شهر موطن خود پیش نمی آمد و به همین خاطرمعدود خانه سازمانی در اختیار فرمانده پاسگاه و برخی ماموران دیگر قرار میگرفت
همسر یکی از فرماندهان پاسگاه که به تازگی هم ازدواج کرده و چندین ماه از زندگیشان  دور از شهر و بستگان در منطقه خدمت همسرش می گذشت بدجوری دلتنگ خانواده پدری اش شده بود چندین بار از شوهرش درخواست می کند که برای دیدن پدرومادرش به شهرشان به اتفاق هم یا به تنهایی مسافرت کند ولی هر بار شوهرش  به بهانه ای از زیر بار موضوع شانه خالی می کند. زن که در این مدت با چگونگی برخورد ماموران زیر دست شوهرش و بعضا مکاتبات آنها برای گرفتن مرخصی و غیره هم کم و وبیش آشنا شده بود به فکر می افتد حالا که همسرش به خواسته وی اهمیتی قائل نمی شود او هم به صورت مکتوب و به مانند ماموران درخواست مرخصی برای رفتن و  دیدن خانواده اش بکند ، پس دست به کار شده و در کاغذی درخواست کتبی به این شرح می نویسد
 جناب ..... فرمانده محترم
اینجانب .... همسر حضرتعالی که مدت چندین ماه است پس از ازدواج با شما دور از خانواده و بستگان خود هستم حال که شما بدلیل مشغله بیش از حد کاری فرصت سفر و دیدار بستگان را ندارید بدینوسیله درخواست دارم که با مرخصی اینجانب به مدت ... برای مسافرت و دیدن پدر ومادر واقوام موافقت فرمائید
     با احترام ..... همسر شما
و نامه را در پوشه مکاتبات همسرش می گذارد
چند وقت بعد جواب نامه به این مضمون بدستش میرسد
سرکار خانم
عطف به درخواست مرخصی سرکار عالی جهت سفر برای دیدار اقوام *با درخواست شما به شرط تامین جانشین موافقت میشود

 

[ چهار شنبه 13 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 20:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 372

داستان شماره 372

خواستگارهای کوهی


بسم الله الرحمن الرحیم
دختر تنها ! از تنهایی خسته شده بود از طرفی دوست داشت هر چه زودتر ازدوج کنه برای همین از دوستش خواست راهنمایی اش کنه
دوستش میگه : من هم تنهام ، بیا با هم بریم کوه ، چون شنیدم خیلی از مردهای آماده ازدواج و تنها برای پیدا کردن زن میرن کوه ...
اون دو تا میرن کوه
در بالای یه صخره کوه
جایی که اون دو تا هیچ کسی رو نمی بینن
تصمیم می گیرن داد بزنن
و حرف دلشون رو به کوه بگن
 با من ازدواج می کنی ؟
و بعدش شنیدن
…… ﺑـــــــــــــــــــﺎ ﻣـــــــــــــــــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــــﯿﮑﻨـــــــــــــﯽ؟
ﺑــــــﺎ ﻣــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــﯿﮑﻨـــــــــــﯽ؟
ﺑـــﺎ ﻣــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣــــﯿﮑﻨـــــــﯼ؟
ﺑـﺎ ﻣــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــﯿﮑﻨــﯽ؟
ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
یه نگاهی به هم انداختند
لپ هاشون گل انداخته بود چون ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ پذیرفتن ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ
در حالی که از صخره پایین می اومدن گفتند نه ما می خواهیم درس بخونیم

[ چهار شنبه 12 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 20:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 371
[ چهار شنبه 11 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 20:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 370

داستان شماره 370

سه زن بهشتی ( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

سه تا زن توی تصادفی کشته شدن و سه تاشون رفتن بهشت
دمِ درِ بهشت مامور نگهبان گفت: شما آزادید هر کاری بکنید
هر کاری
تنها قانون اینجا اینه که : روی اردک ها پا نذارین
زنها قبول کردن و رفتن توی بهشت
خیلی زیبا و سرسبز بود ولی همه جا پر از اردک بود
همونجا اولین زن پاش رفت روی یه اردک و ازدک له شد
مامور نگهبان همون لحظه همراه با یه مرد خیلی بدقیافه اومد و گفت : تو قانون رو نقض کردی و برای تنبیهت باید تا
ابد با این مرد بمونی
فردا اون روز ، زن دوم پاش رفت روی اردک و مامور نگهبان سریع اومد و همراهش یه مرد زشت دیگه بود و گفت : توام قانون رو نقض کردی و باید تا ابد با این مرد بمونی برای تنبیه
زن سوم که اینا رو دیده بود خیلی ترسید و حواسشو جمع کرد که پاشو روی اردک ها نذاره
چند ماه همینجوری گذشت که یه روز نگهبان با یه مرد فوق العاده خوش تیپ و زیبا اومد! نگهبان
رو به زن کرد و گفت : شما باید تا ابد پیش همدیگه بمونید
زن که توی عمرش همچین مردی ندیده بود با ذوق از مرده پرسید : واااای من نمیدونم چیکار کردم که پاداشم تو هستی
مرده گفت : منم چیزی نمیدونم ! فقط میدونم که یه اردک رو له کردم

 

[ چهار شنبه 10 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 20:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 369
[ چهار شنبه 9 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 20:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 368

داستان شماره 368

شغل پسر کشیش

 

بسم الله الرحمن الرحیم

کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده‌اش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چیزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت .یک روز که پسر به مدرسه رفته بود ، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد . به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد : یک کتاب مقدس، یک سکه طلا و یک بطرى مشروب
کشیش پیش خود گفت : « من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید . آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر می‌دارد . اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست . اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست . امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت . در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد . کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد . با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آن‌ها را از نظر گذراند
کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد . سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد
کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت : « خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد

 

[ چهار شنبه 8 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 20:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 367
[ چهار شنبه 7 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 20:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد