اسلایدر

داستان شماره 1023

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1023

داستان شماره 1023

جرات تعریف درست

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا از راهی می گذشت.او سریع تر از شاگردان راه می رفت و چند قدمی از آنها جلوتر افتاده بود. مردی او را دید و شناخت. به سمتش دوید و از او خواست تا مشکلش را با همسایه اش حل کند
شیوانا با تعجب به او گفت: ” مشکل ات با او چیست!؟ ” مرد گفت:” همسایه ام آدم خوبی است. ولی یک بدی دارد و آن هم این است که خیلی مغرور است! راستش او فرد محترمی است اما مشکل کوچکی دارد و آن این است که به دیگران محل نمی گذارد و بیشتر به فکر مشکلات خودش است. او در واقع محبوب همه اهل کوچه است ، ولی ناگفته نماند که از این محبوبیت سوء استفاده می کند و بیشتر اوقات از مغازه دار سر محل به صورت نسیه جنس می برد
شیوانا با حیرت گفت:” این دیگر چه جور تعریف کردن است؟ ابتدا یک جمله خوبی می گویی که خودت را بی طرف و خوب نشان بدهی و بعد از گفتن یک “اما” هر چه بدی که در دلت داری و واقعا می خواهی بگویی را بر ضد او بر زبان می آوری. چرا از همان ابتدا صریح و بی پرده بدی و زشتی اش را نمی گویی تا مشخص شود مشکل ات چیست و یا چرا خوبی هایش را بدون آمیختن آنها با بدی هایش نقل نمی کنی تا انسان بتواند برداشت درستی از شخصیت همسایه ات پیدا کند!؟
مرد با عصبانیت و خشم رو به شیوانا کرد و گفت:” همه به من می گفتند که شیوانا حکیم و فرزانه است و سخنانش بوی معرفت می دهد اما …” در این هنگام مرد متوجه شد که چند تا از شاگردان شیوانا از گرد راه رسیدند و به جمع آنها پیوستند به همین خاطر لحن صحبتش را عوض کرد و گفت:” البته مردم راجع به شیوانا  درست می گویند اما قبول کنید که بعضی مواقع حتی شیوانا هم نمی تواند به درون آدم ها راه یابد و منظور آنها را درست بفهمد!!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” به همسایه ات سلام مرا برسان و به او بگو در این دیار حتی یک نفر را ندیدم که از او واقعا بد گفته باشد! حتی با یک امای  ساده
شیوانا این را گفت و راهش را کشید ورفت و مرد هاج و واج سرجایش باقی ماند

 

[ پنج شنبه 3 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1022

داستان شماره 1022

غیر واقعی اش نکن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
بهار بود و شیوانا همراه جمعی از شاگردانش در صحرا پیاده روی می کردند. یکی از شاگردان شیوانا که حرص صحبت کردن داشت ، دائم در وصف زیبایی و شکوه صحرا و دشت و شوکت بهار و عظمت زیبایی طبیعت صحبت می کرد و بقیه هم به حرمت شیوانا ساکت بودند و به حرفش گوش می کردند
سرانجام وقتی ساعتی گذشت و آن شاگرد حراف از سکوت جمع حیا نکرد و به حرف زدنش ادامه داد ، شیوانا با لبخند گفت:” تابلوی نقاشی از طبیعت هرگز به اندازه طبیعت واقعی  زیبا و اثر گذار نخواهد شد. هزاران نوشته و کتاب در توصیف زیبایی یک گل ، هرگز نمی تواند به اندازه مشاهده نزدیک و رودرروی رقص یک گل نورس در مقابل نسیم بهاری اثربخش باشد. در واقع نقاشی از طبیعت آن را غیر واقعی می کند و وصف زبانی یک پدیده با کلمات باعث بی روح شدن و انجماد آن پدیده می شود. وقتی صحرا با همه زیبایی اش اینقدر واقعی قابل رویت است دیگر تو چه اصراری داری که با حرف زدن  آن را غیر واقعی سازی!!؟ الآن که فرصت داری تا واقعیت طبیعت را از نزدیک شاهد باشی خودت را در افسون این زیبایی شناور کن و بعد اگر در جایی زندانی شدی و نتوانستی به طبیعت دسترسی داشته باشی با کلمات و تابلوها و تصاویر ، خودت را به شکل غیر واقعی طبیعت دلخوش کن!؟

 

[ پنج شنبه 2 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1021

داستان شماره 1021

معلمی به نام “سرانجام کار

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا کنار جاده نشسته بود. عده ای را دید که با چوب و شمشیر و با حالتی عصبانی از دهکده خارج می شوند و به سمت دهکده همسایه می روند. شیوانا از آنها پرسید کجا می روند. سردسته با حالتی عصبانی گفت:” مردم بالا دست بخشی از چراگاه های پر علف دامن کوه را برای خود می خواهند و ما محال است این زمین ها را در اختیار آنها قرار دهیم. می رویم تا با آنها بجنگیم
شیوانا پرسید:” و آیا آنها که به جنگشان می روید دست روی دست می گذارند تا شما هر چه دلتان می خواهد به آنها بگوئید و هر بلایی که می خواهید سرشان بیاورید!؟
سردسته جمع گفت:” طبیعی است که نه! لابد آنها هم برای خود جمعی آماده کرده اند و ما برای هر نوع تلفاتی خود را آماده کرده ایم!؟”
شیوانا دوباره پرسید: و وقتی به هم رسیدید و چوب و چماق و شمشیر کشیدید و همدیگر را به خاک و خون کشاندید ، نهایت کار چه می شود!؟
سردسته جمع با تردید گفت:” خوب این وسط یک طرف زورش بیشتر است و طرف دیگر را وادار به تسلیم می کند!؟
شیوانا سری تکان داد و گفت:” اما معمولا داستان به همین جا ختم نمی شود. آنها ممکن است از سربازان امپراتور کمک بخواهند و شما مجبور شوید تن به مجازات دهید. در ثانی آنها اگر هم بالفرض تسلیم شوند فردا دوباره نیروهای خود را جمع کنند و بر شما شدیدتر می تازند. آخر  این همه دعوا و خشونت و خونریزی به کجا باید ختم شود!؟
سردسته جمع سرش را خاراند و گفت:” خوب ! زمین دامن کوه متعلق به تمام ساکنین این منطقه است و هر دو دهکده باید از آن سهم ببرند. فکر کنم آخرش آشتی کنیم و قبول کنیم که با هم و در کنار هم از این مرتع استفاده کنیم
شیوانا با تبسم گفت:” وقتی آخر این جنگ و دعوا آشتی و سازشی اینگونه است. خوب دیگر چه دلیلی دارد که برای رسیدن به این آشتی و سازش اجتناب ناپذیر حتما قبلش یک دعوا و خونریزی شدید انجام شود؟ بروید و گفتگو کنید شاید اصلا از همان ابتدا نیازی به دعوا نباشد! خیلی وقت ها” سرانجام کار” بهترین معلم برای درس گرفتن است. اگر مشکلی دارید که الآن شما را مجبور به عصبانیت و خشم وانجام  واکنش های غیر عاقلانه کرده است ، کمی بر خود مسلط شوید و از زمان جلوتر بروید و ببینید عاقبت و سرانجام این خشم و عصبانیت چه می تواند باشد!؟؟ بعد خواهید دید که “سرانجام کار” به شما می گوید که بهترین واکنش و مناسب ترین رفتار و برخورد در الآن چیست!؟

 

[ پنج شنبه 1 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1020

داستان شماره 1020

به آرزو احترام بگذار

 

بسم الله الرحمن الرحیم
پسر جوانی ناراحت و آشفته حال نزد شیوانا آمد و با اندوه به او گفت: ” پدری داشتم که همت و پشتکار چندانی نداشت. بدنش ضعیف و ناسالم بود و در طول عمرش نتوانست شغل مناسب و پردرآمدی را برای خود دست و پا کند. تحصیلات چندانی هم نداشت و خلاصه یک آدم بسیار معمولی بود که در فقر و تنهایی از دنیا رفت
اما همین انسان بسیار معمولی برایم وصیت کرده که صبح ها از جا برخیزم و به ورزش بپردازم و درس هایم راخوب بخوانم و فنون و مهارت روز را به کمال یاد بگیرم. وقتی او خودش نتوانسته در هیچ یک از این امور پیشرفتی داشته باشد، چگونه می تواند از من انتظار داشته باشد که به آرزو هایش جامه عمل بپوشانم؟
شیوانا به چشمان پسر جوان خیره شد و از او پرسید:” یعنی می گویی او اجازه دهد تو هم کسی مثل او شوی!؟ یعنی یک فرد بی همت و ضعیف و کم سواد و خیلی معمولی!!؟ فقط به این دلیل که خودش نتوانسته از این مرتبه بالاتر رود!؟
پسرک آهی کشید و لختی سکوت کرد و آنگاه سر بلند کرد و از شیوانا پرسید:” به من بگوئید چگونه می توانم  به روشی غیر از آنچه وصیت کرده روح ناآرام او را آرام سازم!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” هیچ راه دیگری وجود ندارد. ما برای آرام سازی راه رفتگان و عزیزانمان باید به آرزو های متعالی آنها احترام بگذاریم و با جامه عمل پوشاندن به این آرزو ها به آنها ادای احترام کنیم. مهم نیست پدر تو چگونه بوده است. او آنگونه زندگی را از نزدیک لمس نمود و به این نتیجه رسید که این شیوه زندگی هیچ فایده ای ندارد ، به همین خاطر آرزو کرد که فرزند عزیزش آن مسیر را دنبال نکند! به همین خاطر وصیت کرد که تو چنان باشی که مثل او نشوی! پس تو هم چاره ای نداری ! باید به آرزو یش احترام بگذاری

 

[ پنج شنبه 30 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1019
[ پنج شنبه 29 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1018

داستان شماره 1018

پس چرا می شماری!؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی به دارویی اعتیاد داشت. سرانجام قصد ترک این اعتیاد کرد و نزد شیوانا آمد تا به او روشی برای ترک کردن یاد دهد. شیوانا سری تکان داد و به آشپز مدرسه اشاره کرد و گفت :” به نظر تو چرا این آشپز به آن ماده معتاد نیست!؟
مرد معتاد سری تکان داد و گفت:” خوب چون علاقه ای به آن نداشته است!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” راه ترک همین است. علاقه ات را نسبت به آن ماده از بین ببر! وقتی دیگر جذابیتی در آن نبینی سراغش نمی روی و وقتی سراغش نروی خود به خود رهایش می کنی
مرد انگار چیز جدیدی پیدا کرده باشد با خوشحالی از شیوانا خداحافظی کرد و گفت که دیگر به سمت آن ماده مخدر نخواهد رفت. چند ماه بعد شیوانا مرد معتاد را دید که بسیار سالم و سلامت است و وضع جسمی و روحی اش بسیار بهبود یافته است. شیوانا با تبسم گفت:” خوشحالم سالمی!؟” و مرد گفت:” بعد از آن چیزی که گفتید ، هر وقت می خواهم به سمت آن ماده بروم آن را به شکل کثیف ترین ماده جهان تصور می کنم و به همین خاطر اصلا رغبتی نسبت به آن در خودم نمی بینم. به همین سادگی ! الان درست پنجاه و یک روز و چهار ساعت است که ترک کرده ام و دیگر به سراغ آن نرفته ام! به نظر شما آیا امکان دارد دوباره به سمت آن ماده مخدر برگردم و اعتیادم را از سر بگیرم!؟
شیوانا سری تکان داد و گفت:” تا موقعی که روزها و ساعت ها را بشماری آری! کسی که واقعا از چیزی جدا می شود دیگر دائم به عقب برنمی گردد و فاصله دورشدن خودش را از آن چیز اندازه نمی گیرد. تا مادامی که به عقب برمی گردی و به وضعیت سابق خودت نگاه می کنی همیشه آن را با خودت همراه می آوری.اگر می خواهی برای همیشه از آن جدا شوی دیگر روزها را نشمر! به همین سادگی

 

[ پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1017

داستان شماره 1017

 

دنیا برای خوش آمدن تو نیست

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا در مجلسی نشسته بود. شخصی از در وارد شد که با وجود تمیزی و پاکیزگی و خوشرویی چهره زیبا و دلپسندی نداشت
کسی که کنار شیوانا نشسته بود با صدایی که تقریبا همه می توانستند بشنوند گفت: ” من از قیافه این آدم اصلا خوشم نمی آید! نمی دانم خداوند عالم چرا به این قیافه های ناخوش اجازه دنیا آمدن می دهد. من اگر قدرت داشتم نسل این قبیل موجودات را از روی زمین پاک می کردم!؟” با این جمله همه نگاه ها به سمت شخص تازه وارد برگشت. او مدتی با شرمندگی به جمع خیره شد و بعد بی اختیار از جا بلند شد تا مجلس را ترک کند. شیوانا هم بلافاصله برخاست تا همراه او مجلس را ترک کند. جمعیت ناگهان به خود آمدند و از شیوانا دلیل ترک نابهنگام مجلس را پرسیدند
شیوانا با ناراحتی  به سمت مرد بدزبان برگشت و گفت: ” دنیا برای خوش آمدن من و تو خلق نشده که بعضی مواقع به خودمان حق دهیم دیگران را از حضور در آن محروم کنیم. صاحب این دنیا کس دیگری است و من و تو فقط مدت اندکی تماشاچی و فقط تماشاچی آن هستیم. اگر دوست نداری قیافه بعضی آدم ها را ببینی می توانی بلافاصله از جا برخیزی و به جای دیگری بروی! یعنی همان کاری که من الآن دارم انجام می دهم!” شیوانا این را گفت و به همراه مرد بدقیافه مجلس را ترک کرد

 

[ پنج شنبه 27 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1016

داستان شماره 1016

تو خودت نتوانستی راز خود را به کسی نگویی !؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا در زمینی مشغول کاشتن نهال بود. یکی از اهالی دهکده نزد او آمد و با حالتی هراسان و بیمناک به شیوانا نزدیک شد و به آهستگی گفت: ” استاد! رازی دارم که باید برزبان آورم! می خواهم آن را برای شما بگویم! فقط باید قول بدهید که آن راز را به شخص دیگری نگوئید و همین جا آن را فراموش کنید.” شیوانا به چشمان مرد خیره شد و گفت: ” مطمئن باش به محض اینکه پایم به مدرسه باز شود راز تو را برای همه خواهم گفت!” مرد متعجب و حیرت زده پرسید:” برای چه استاد! شما چه دشمنی با من دارید! من گمان می کردم شیوانا رازدارترین مرد این دیار است و شما می گوئید که تا شب صبر نخواهید کرد و راز مرا نزد همگان برملاخواهید ساخت!؟” شیوانا گفت:” بله! چون وقتی تو نتوانی راز خودت را در سینه خودت نگه داری! چطور انتظار داری که دیگران راز تو را که متعلق به خودشان نیست در دل نگاه دارند و افشا نکنند. اگر راز تو واقعا راز است پس آن را در دل خود نگاه دار و به هیچکس برای گفتن آن اعتماد نکن! من به تو می گویم که برای نگهداری راز تو از تو محکم تر نیستم و تا شب نشده راز تو را افشا خواهم کرد و به همین خاطر برو و شخص دیگری را برای نگاهداری راز پنهان خودت پیدا کن

 

[ پنج شنبه 26 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1015

داستان شماره 1015

دنیایی در انتظار تولد

 

بسم الله الرحمن الرحیم
پسر جوانی دست دختری جوان را گرفت و در  مجلسی که شیوانا حضور داشت با صدای بلند خطاب به شیوانا گفت:” استاد! من و همسرم تصمیم گرفته ایم صاحب فرزند نشویم و به صورت مجرد از زندگی لذت ببریم و بی جهت زحمت و مصیبت تولد و بزرگ کردن بچه را متقبل نشویم! به نظر شما اینگونه لذت بردن از کاینات اشکالی دارد!؟
شیوانا نگاهی به آن دو زوج جوان کرد وبا تبسم گفت:” اگرخوب در طبیعت و کاینات دقیق شوید! می بینید که تمام تلاش هستی و هدف خلقت این است که شرایط را برای تولد یک موجود جدید از نسل قبل فراهم کند. کاینات در چرخش است نه برای اینکه آنهایی که دنیا آمده اند و بزرگ شده اند را حمایت کند ، بلکه بزرگترها را زنده نگه می دارد و به آنها اجازه لذت بردن از زندگی می دهد فقط برای اینکه شرایط تولد و رشد و نموی نسل بعدی را حفظ کنند
شما دو نفر با این تصمیمی که گرفته اید نقش خود را از صحنه کاینات حذف کرده اید. پس طبیعی است که بخش زیادی از لذت ها و خوشی های کاینات را هم از دست خواهید داد. اگر می خواهید خود را به بهانه لذت بردن و راحت شدن از خوشحالی های واقعی و حقیقی کاینات محروم کنید ، دیگر خود دانید! خود کاینات در مورد شما تصمیم خواهد گرفت

 

[ پنج شنبه 25 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1014

داستان شماره 1014

امید غلط !؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم
آن سال تا اواسط تابستان در دهکده شیوانا باران بارید. روزی کدخدا همه را در میدان دهکده جمع کرد و به آنها گفت:” از این به بعد دیگر نباید نگران قحطی و خشکسالی باشیم. باران برای همیشه بر سرزمین ما باریدن خواهد گرفت و مزارع ما همیشه پر از آب خواهد بود. ما دیگر نگران آب خود نخواهیم بود
شیوانا که در بین جمعیت ایستاده بود با صدای بلند گفت: ” چرا به مردم بی جهت امید غلط می دهی!؟ امید غلط باعث می شود اهالی خاطرشان جمع شود و دیگر نگران آنچه واقعا قرار است رخ دهد نباشند!! باران مال فصل بهار و پائیز است و باران تابستان نشانه خوبی نیست که تو بی جهت آن را اینگونه تعبیر می کنی! به جای امید غلط دادن هشدار بده و مردم را به خطر سیلاب های بزرگ و شسته شدن خاک زراعی و قابل کشت مزارع متوجه کن. امید دادن کار خوب و ارزشمندی است اما به همان اندازه امید غلط دادن کاری است خطا و زشت و ناپسند. باید خیر و برکت هر اتفاق را قبل از هر چیز جستجو کرد اما در عین حال نباید خود را به نادانی زد و معایب و خطرات را ندید. امید غلط باعث کور شدن و ندیدن می شود و این خیلی خطرناک است

 

[ پنج شنبه 24 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1013

داستان شماره 1013

به او بچسب

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی شیوانا متوجه شد که باغبان مدرسه خیلی غمگین و ناراحت است. نزد او رفت و علت ناراحتی اش را جویا شد. باغبان که مردی جاافتاده بود گفت:” راستش بعدازظهرها که کارم اینجا تمام می شود ساعتی نیز در آهنگری پای کوه کار می کنم. وقتی هنگام غروب می خواهم به منزل برگردم هنگام عبور از باریکه ای مشرف به دره جوانی قلدر سرراهم سبز می شود و مرا تهدید می کند که یا پولم را به او بدهم و یا اینکه مرا از دره به پائین پرتاب می کند. من هم که از بلندی می ترسم بلافاصله دسترنجم را به او می دهم و دست خالی به منزل می روم. امروز هم می ترسم باز او سرراهم سبز شود و باز تهدیدم کند که مرا به پائین دره هل دهد!؟
شیوانا با تعجب گفت:” اما تو هم که هیکل و اندامت بد نیست و به اندازه کافی زور بازو برای دفاع از خودت داری! پس تنها امتیاز آن جوان قلدر تهدید تو به هل دادن ته دره است. امروز اگر سراغ ات آمد به او بچسب ورهایش نکن. به او بگو که حاضری ته دره بروی به شرطی که او را هم همراه خودت به ته دره ببری! مطمئن باش همه چیز حل می شود
روز بعد شیوانا باغبان را دید که خوشحال و شاد مشغول کار است. شیوانا نتیجه را پرسید. مرد باغبان با خنده گفت: ” آنچه گفتید را انجام دادم. به محض اینکه به جوان قلدر چسبیدم و به او گفتم که می خواهم او را همراه خودم به ته دره ببرم ، آنچنان به گریه و زاری افتاد که اصلا باورم نمی شد. آن لحظه بود که فهمیدم او خودش از دره افتادن بیشتر از من می ترسد. به محض اینکه رهایش کردم مثل باد از من دور شد و حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد
شیوانا با لبخند گفت:” همه آنهایی که انسان ها را تهدید می کنند از ابزارهای تهدیدی استفاده می کنند که خودشان بیشتر از آن ابزارها وحشت دارند. هرکس تو را به چیزی تهدید می کند به زبان بی زبانی می گوید که نقطه ضعف خودش همان است. پس از این به بعد هر گاه در معرض تهدیدی قرار گرفتی عین همان تهدید را علیه مهاجم به کار بگیر. می بینی همه چیز خود به خود حل می شود

 

[ پنج شنبه 23 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1012

داستان شماره 1012

متفاوت باش

 

بسم الله الرحمن الرحیم
جوانی نجار نزد شیوانا آمد و از استادش گله کرد. شیوانا جویای ماجرا شد. جوان گفت:” به استاد گفتم برای کارم پول بیشتری نسبت به بقیه کارگران می خواهم و اگر او این حقوق بیشتر را به من ندهد او را ترک می کنم و دیگر برایش کار نمی کنم
شیوانا پرسید:” تو چرا حقوق بیشتری طلب می کردی، مگر کارت از بقیه بهتر بود؟
جوان گفت:” نه چندان! اما بیشتر از بقیه برای کار وقت می گذاشتم و وقتی بقیه به منزل می رفتند من ساعت ها در کارگاه می ماندم و اضافه کار می کردم. البته استاد پول اضافه کارم را می داد ، اما من این حق را داشتم که به خاطر دلسوزی و وقت گذاشتن پول بیشتری بگیرم ، اینطور نیست؟
شیوانا لبخندی زد و پرسید:” و وقتی تو به استاد گفتی که دیگر برایش کار نمی کنی او چه گفت؟
جوان غمگین و افسرده پاسخ داد:” هیچ! گفت برو بسلامت! همین
شیوانا سری تکان داد و گفت:” اگر به جای خیلی کار کردن سعی می کردی خوب‏تر کار کنی و کاری متفاوت و برجسته تر نسبت به بقیه از خودت نشان دهی آنگاه منحصر به فرد می شدی و آن زمان این استادت بود که خدا خدا می کرد تو را از دست ندهد. چرا که می دانست تو با این هنر برجسته هرجا روی خواهان داری. اما تو فقط مثل بقیه معمولی کار کردی و به جای ایجاد تمایز بین کارخودت و دیگران سعی کردی با کاربیشتر خودت را عزیز و استاد را وابسته کنی! در حالی که استاد اگر می خواست محصول معمولی بیشتری داشته باشد خوب چرا به تو پول اضافی بدهد. آن رابه دو کارگر معمولی و تازه نفس دیگر می داد
از من برای تو کاری ساخته نیست. تو یک فرد معمولی هستی و مانند تو زیاد پیدا می شود. این را باید موقعی که درخواست اخراج می کردی در نظر می گرفتی. برو و جایی دیگر کاری جدید برای خودت پیدا کن با این تفاوت که اینبار سعی کن متفاوت و برجسته تر از بقیه کاری متمایز و شاخص عرضه کنی. متفاوت باش !؟آن زمان کار خودش تو را نگاه خواهد داشت

[ پنج شنبه 22 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1011

داستان شماره 1011

دارم به خودم کمک می کنم

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت  نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند. شیوانا از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند
یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت:” این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی!؟
شیوانا به رهگذر گفت:” من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم. من دارم به خودم کمک می کنم

 

[ پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1010

داستان شماره 1010

دلیل کافی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
همین دلیل برای من کافی است
شیوانا و شاگردانش از مقابل مزرعه ای می گذشتند. یکی از شاگردان شیوانا با مسخرگی خطاب به بقیه گفت:” در این مزرعه مردی زندگی می کند که می گوید به وجود خالق کاینات و خداوند عالم کاملا معتقد است و اثبات وجود خدا را هر لحظه به کمال مقابل خود می بیند. ما هفته هاست در کلاس های شیوانا روی دلایل اثبات خالق هستی گیج می زنیم و این مزرعه دار مدعی است که دلیل اثبات وجود آفریدگار هستی را هر روز مقابل چشمانش می بیند! آیا مسخره نیست!؟
همهمه ای بین شاگردان شیوانا درگرفت و همگی اظهار علاقه کردند که مرد مزرعه دار را از نزدیک ببینند. شیوانا پذیرفت و مسیر خود را به سمت کلبه مزرعه دار کچ کرد. وقتی نزدیک کلبه رسیدند دیدند که مزرعه دار روی زمین نشسته و مشغول تعمیر و تیز کردن چند تبراست. او تا شاگردان شیوانا را دید از آنها خواست تا به او کمک کنند کنده ها و چوب های بزرگ مقابل کلبه را با تبرهای تیز شده به تکه های کوچک تقسیم کنند تا او بتواند با آنها هم کلام شود. شاگردان شیوانا هم پذیرفتند و  هیزم ها را در عرض چند ساعت خرد کردند و در انبار قرار دادند. وقتی همه شاگردان کنار کلبه روی زمین نشستند تا استراحتی کنند و نوشیدنی بنوشند وبه حرفهای مزرعه دار گوش کنند ، مزرعه دار شروع به صحبت کرد و گفت:” شیوانا دلیل آمدن شما به اینجا را برایم گفت. قبل از اینکه سروکله شما پیدا شود من به واسطه بیماری و ضعف نمی توانستم تنه درختان را خرد کرده و به صورت هیزم های قابل استفاده درآوردم. انبار هم خالی شده بود و زمستان هم نزدیک بود. صبح که از خواب برخاستم دیدم تنها کاری که از من برمی آید تیز کردن اره ها و آماده سازی آنهاست. وقتی آخرین اره را تیز و آماده کردم سروکله شما با این تعداد زیاد پیدا شد و  شما کاری را که برای من هفته ها طول می کشید را در نصف روز انجام دادید. اگر این تصادف و خوش شانسی اثبات وجود خدا نیست ، پس من نمی دانم اثبات دیگر چه چیزی می تواند باشد!!!؟
شاگردان مات و مبهوت به شیوانا خیره شدند و از او توضیح خواستند. شیوانا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:” اگر بتوانید جوابی برای سوال مزرعه دار پیدا کنید دیگر سوالی برای پرسیدن از من نخواهید داشت

 

[ پنج شنبه 20 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1009

داستان شماره 1009

هرکسی را جلوه ای است

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد ثروتمندی دختری زیبا و صاحب جمال داشت. روزی پسری با شرایط بسیار مناسب به خواستگاری دختر آمد و مرد ثروتمند شرط ازدواج را آن گذاشت که پسر به مدت سه ماه در آسیاب دهکده کنار آسیابان و دختر آسیابان کار کند و نشان دهد که حاضر است به کار سختی مثل آسیابانی برای رسیدن به دختر ایده آلش تن در دهد. پسر قبول کرد و در آسیاب همراه آسیابان و دختر آسیابان شروع به کار کرد
هفته ای که گذشت مرد ثروتمند نزد شیوانا آمد و قضیه را برای شیوانا تعریف کرد و گفت:” من اینکار را کردم تا آن پسر جوان ثابت کند می تواند درسخت ترین شرایط زندگی همراه دختر من باشد! نظر شما چیست استاد!؟
شیوانا لبخندی زد و گفت: ” تو چگونه گمان کردی که پسری جوان به مدت نود روز در آسیاب کنار آسیابان و دختر دم بختش کار کند و به دختر آسیابان دل نبندد!!؟
مرد ثروتمند با غرور گفت:” می دانید چه می گوئید استاد! دختر من در کمال زیبایی و وجاهت است. پوست بلورین وچشمان آبی او در این دیار یکتا ندارد. به انواع هنرها آراسته است و در سخنوری و شعر همتا ندارد. از بابت ثروت هم که تمام ثروت من به او خواهد رسید. چگونه ممکن است پسرک دختر من را رها کند و با دختر آسیابان جفت گردد. این از محالات است
شیوانا سری به علامت مخالفت تکان داد و گفت:” اشتباه مکن!! شاید تک دختر تو زیبا و صاحب جمال باشد اما فراموش نکن که هر دختری در عالم حتی زشت ترین آنها هم جلوه ای برای دوست داشتن دارد. اگر آن پسر درطول این نود روز فقط برای لحظه ای آن جلوه خواستنی را در رفتار و سکنات  و رفتار دختر آسیابان و خانواده اش ببیند ، دیری نخواهد پائید که قید دختر زیبا و مال و منال  تو را خواهد زد و با همان دختر آسیابان ازدواج خواهد کرد. خطاست اگر تصور کنیم دختران و پسران هم سن و سال و آماده ازدواج وقتی کنار همدیگر قرار می گیرند در بین خود به جستجوی جلوه ای خواستنی برای دل باختن و همسر شدن نگردند. بی جهت خواستگاری به این خوبی را از دست دادی
مرد ثروتمند نیشخندی زد و گفت:” استاد! مطمئن باشید که چنین نخواهد شد! من دختر آسیابان را بارها در بازار دهکده دیده ام و امکان  ندارد چیز زیبایی در رخسار او پیدا شود که کسی را به سمت خود جلب کند
مرد ثروتمند از نزد شیوانا رفت و چهل روز بعد دوباره به سراغ استاد آمد و با حالتی غمگین و افسرده گفت:” حق با شما بود استاد!! پسرک به دختر آسیابان دل باخت و او را به جای دختر بی نظیر و یکتای من برگزید! من متاسفانه خواستگارخوبی را از دست دادم. اما از این بابت ناراحت نیستم. فقط می خواهم بدانم پسرک در دختر آسیابان چه دید که دختر صاحب جمال من را پس زد و به سراغ دختر آسیابان رفت؟ از شما می خواهم شخصا این مساله را از پسرک بپرسید و خبرش را به من بدهید
عصر همان روز پسر و دختر آسیابان نزد شیوانا آمدند تا با دعای خیرش پیوند زناشویی شان را متبرک گرداند. شیوانا از پسر پرسید:” در بین جلوه های دوست داشتنی همسرت کدامیک تو را شیفته و واله او ساخت؟
و پسر گفت:” روزها و هفته ها که در آسیاب به سختی کار می کردیم. هر وقت نزدیک غروب می شد ، گرد سفیدی آرد تمام سر و شانه و ابروهای من و آسیابان و دخترش را می پوشاند. ما دم غروب بیرون آسیاب کنار جوی آب بساط چای و عصرانه فراهم می ساختیم و با همان سرو صورت آردی استراحت می کردیم. دیدن دخترآسیابان  در آن حالت خاکی و آرد آلود  برای من یکی از جالب ترین صحنه ها بود که مطمئنم دختر مرد ثروتمند هرگز نمی تواند چنان صحنه ای را در زندگی برایم فراهم کند. به همین خاطر تصمیم آخرم را گرفتم ودختر را از آسیابان خواستگاری کردم
روز بعد مرد ثروتمند نزد شیوانا آمد و دلیل پسرک را پرسید. شیوانا در حالی که نمی توانست خنده خود را نگه دارد گفت:” چیزی راجع به آرد و خستگی گفت اما من می دانم او در این مدت توانست برای لحظه ای جلوه پسندیدنی و خواستنی دختر آسیابان را شاهد باشد. اشتباه تو از ابتدا این بود که جلوه های شخصی اشخاص را نادیده گرفتی و پسرک را به آن آسیاب فرستادی. برخیز و برو که اگر دختر زیبای تو الآن هزاران خروار آرد بر سرورویش بمالد باز هم در نظر آن پسر، از لحاظ دلربایی نمی تواند به گرد پای دختر آسیابان برسد! تو مگر این شعر قدیمی را نشنیده بودی که هرکسی را جلوه ای است! زان جلوه ها اندیشه کن

 

[ پنج شنبه 19 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1008

داستان شماره 1008

جستجوی مقصر برای از زیرکار دررفتن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
سقف حمام عمومی ده ریزش کرده بود و عده ای داخل حمام گیر افتاده بودند. جمعیتی انبوه بالای خرابه ها ایستاده بودند و هرکسی چیزی می گفت. یکی می گفت:” طراح و معمار حمام مقصر است که فکر رطوبت و احتمال ریزش سقف را نکرده است
دیگری می گفت:” مقصر صاحب حمام است که هرازچندگاهی سقف و دیوار حمام را سرکشی نکرده است
شخصی دیگر می گفت:” مقصر آن مصالح فروش است که مصالح نامرغوب را فروخته و الآن نتیجه کارش معلوم شده است
دیگری وضعیت آب و هوا را مقصر می دانست و یکی مصرف بالای آب و نفر بعدی احتمال خرابکاری و آن دیگری سست شدن پایه های حمام به واسطه لانه خرگوش ها را مقصر اعلام می کرد
شیوانا از راه رسید و به محض اینکه از جریان مطلع شد بلافاصله شروع به برداشتن آوار از در ورودی حمام کرد و در حالی که به شدت کار می کرد گفت:” یافتن تقصیرکار  آن هم الآن که همه زیر آوار مانده اند دردی از آنها دوا نمی کند. اگر راست می گوئید و واقعا در فکر اصلاح هستید وقتی زیرآوارمانده ها نجات یافتند و زمان تعمیر و ترمیم خرابی رسید آن وقت دنبال مسبب این اتفاق و یافتن راهی برای تکرار نشدنش بگردید. هنگام مصیبت جستجوی مقصر بهانه ای جز  فرار از کار و شانه خالی کردن از کمک نیست

 

[ پنج شنبه 18 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1007

داستان شماره 1007

خودش تضمین موفقیت خودش است

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی دو پسر داشت. یکی درسخوان اما تنبل و تن پرور و دیگری اهل فن و مهارت که همه کارهای شخصی خودش و تعمیرات منزل را خودش انجام می داد و دائم به شکلی خودش را سرگرم می کرد
روزی آن مرد شیوانا را دید و راجع به پسرانش سرصحبت را بازکرد وگفت :” من به آینده پسراولم که درس می خواند و یک لحظه از مطالعه دست برنمی دارد بسیار امیدوارم. هر چند او به بهانه درس خواندن و وقت کم داشتن تنبل است و بیشتر کارهایش را من و مادر و خواهرانش انجام می دهیم اما چون می دانم که این زحمت ها بالاخره روزی جواب می دهد لذا به دیده منت همه تنبلی هایش را قبول می کنیم
اما از آینده پسر کوچکم خیلی می ترسم. او در درس هایش فردی است معمولی و بیشتر در پی کسب مهارت و کارهای عملی است و عاشق تعمیر وسایل منزل و رفع خرابی هایی است که در اطراف خود می بیند. البته ناگفته نماند که او اصلا اجازه نمی دهد کسی کارهای شخصی اش را انجام دهد و تمام کارهایش را از شستن لباس گرفته تا تمیزکردن اتاق و موارد دیگر را خودش با حوصله و ظرافت انجام می دهد. اما همانطوری که گفتم او در درس یک فرد خیلی معمولی است و گمان نکنم در دستگاه امپراتور به عنوان یک فرد تحصیل کرده بتواند برای خودش شغلی دست و پا کند
شیوانا لبخندی زد و گفت:” برعکس تو به نظر من پسردوم ات موفق تر است! البته شاید درس خواندن باعث شود پسر اول تو شغلی آبرومند برای خود در درستگاه امپراتور پیدا کند اما در نهایت همه آینده او همین شغل است که اگر روزی به دلیلی از او گرفته شود به روز سیاه می نشیند. اما پسر دوم تو خودش تضمین موفقیت خودش است و به هنگام سختی می تواند راهی برای ترمیم اوضاع خودش و رفع مشکلش پیدا کند. من جای تو بودم بیشتر نگران اولی بودم

 

[ پنج شنبه 17 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1006

داستان شماره 1006

 

 گاهی با هم باشید ! بدون دعوت مزاحم

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی چندین دختر و پسر داشت . اما هر وقت می خواست برای تفریح و شادی به جایی برود ، دوستان و فامیل ها را هم صدا می زد و به شکل گروهی و دسته جمعی تفریح می کرد. روزی آن مرد نزد شیوانا آمد و با تعریف و تمجید از خود گفت:” استاد! می بینید من چقدر خانواده دوست هستم. هر هفته آنها را برای تفریح و تفرج همراه دوستان و آشنایان دیگر به صحرا و دشت می برم و یا به مسافرت های طولانی و دسته جمعی می رویم
شیوانا سری تکان داد و گفت:” یکی دوبار اشکالی ندارد! اما اگر در هر مسافرت و تفریحی دیگران را هم به دنبال خودت می کشانی ، این نشان می دهد که تو در حق خانواده ات ظلم می کنی و نمی توانی تنهایی از با هم بودن کنار خانواده و از زندگی خانوادگی لذت ببری. تو در این مسافرت ها و تفریح ها با دعوت از دیگران بین خودت و همسر و بچه هایت فاصله می اندازی در حالی که اشخاص خانواده دوست از هر فرصتی استفاده می کنند تا در کنار خانواده خود هرچند که کوچک هم باشد در کنار هم بودن را تجربه کنند

 

[ پنج شنبه 16 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1005

داستان شماره 1005

من بدنم نیستم

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد آهنگری سکته مغزی کرده بود و به واسطه آن بخش سمت راست بدنش فلج شده بود. او چون خانه نشین شده بود ، دائم گریه می کرد و هر وقت کسی احوالش را می پرسید بلافاصله بغضش می ترکید و زار زار در احوال خود می گریست. سرانجام خانواده مرد دست به دامان شیوانا شدند و ازاو خواستند تا مرد آهنگر را دلداری دهد و با او صحبت کند
شیوانا به خانه مرد رفت و کنار بسترش نشست و احوالش را پرسید. طبق معمول مرد میانسال شروع به گریه نمود. شیوانا بی اعتنا به گریه مرد شروع به نقل داستانی کرد. او گفت:” روزی یکی از فرماندهان شجاع ارتش امپراتور برای جنگ با دشمن به جبهه نبرد رفت و همان روز اول در اثر اصابت شمشیر دست راستش را از دست داد. فرمانده امپراتور را به درمانگاه بردند و زخمش را با آتش سوزاندند تا عفونت نکند. یک ماه بعد او از بستر برخاست و دوباره به جبهه رفت. چند روزبعد در اثر اصابت تیری پای راستش از کار افتاد. اما او تسلیم نشد و سربازانش را مجبور کرد که  سوار بر گاری او را به خط مقدم جنگ ببرند. و در همان خط اول نبرد با بدن نیمه کاره اش کل عملیات را راهبری کرد تا ارتش را به پیروزی رساند
شیوانا سپس ساکت شد و دوباره رو به مرد میانسال کرد و به او گفت:” خوب دوباره از تو می پرسم حالت چطور است!؟
اینبار مرد میانسال بدون اینکه گریه و زاری کند با لبخند سری تکان داد و گفت:” حق با شماست! من بدنم نیستم ! پس خوبم!”و آنگاه به پسرش گفت که گاری را آماده کند چون می خواهد با همان وضع نیمه فلج به مغازه آهنگری اش برود

 

 

[ پنج شنبه 15 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1004

داستان شماره 1004

استاد در میدان عمل است

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد ثروتمندی بود که چندین کارگاه قالی بافی داشت و در هر کارگاه تعداد زیادی مشغول به کار بودند. این مرد استاد کارپیری داشت که چندین سال در کارگاه مرد ثروتمند کار می کرد و در فن قالی بافی مهارتی منحصر به فرد داشت. به صورتی که مردم شهرهای دور کارگاه را به اسم استاد می شناختند و خریداران پولدار از مرد ثروتمند قالی هایی را تقاضا می کردند که استادکار پیر بافته بود
مرد ثروتمند به شیوانا علاقه زیادی داشت و روزی به اصرار از او خواست تا از کارگاهش دیدن کند و مدتی نزد او بماند
شیوانا پذیرفت و به دیدار مرد ثروتمند رفت. هنگام بازدید از کارگاه قالی بافی شیوانا دید که پسر مرد ثروتمند که بسیار مغرور و از خود راضی می نمود با تندی به استاد کارپیر دستوراتی می دهد و استادپیر متواضع و فروتن فقط سری تکان می دهد و هیچ نمی گوید.
شیوانا بلافاصله به سمت آن دو رفت و با صدای بلند خطاب به پسر مرد ثروتمند گفت:” تا به حال در عمرت چند تا قالی بافته ای؟
پسر من و منی کرد و گفت:” در بافت تعدادی کمک کرده ام
شیوانا پرسید:”و آن قالی هایی که تو در بافتشان کمک کردی آیا با قیمتی گرانتر از بقیه قالی ها فروخته شدند!؟
پسر مغرور پوزخندی زد و گفت:” نه چرا باید گران تر فروخته شوند. من که قالیباف نیستم
شیوانا لبخندی زد وگفت:” تو که خودت می گویی قالیباف نیستی و تا به حال هم قالی برجسته ای نبافته ای ، پس چطور به خودت جرات می دهی به کسی که استاد قالیبافی است و چند ده برابر سالهای عمرتو قالی های ممتاز بافته بگویی کارش را چگونه انجام دهد؟ تو اگر دستوری می دهی و بقیه سکوت می کنند نه به این خاطر است که استادتری و بیشتر می دانی! بلکه فقط به این دلیل است که پدرت صاحب کارگاه است. وگرنه همه می دانند که استاد واقعی همیشه در میدان عمل کارآیی خودش را نشان می دهد

 

 

[ پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1003

داستان شماره 1003

چرخش نگاه با کمی صبر

 

بسم الله الرحمن الرحیم
خورشید در حال غروب کردن بود و شیوانا در راه مدرسه از کنار درختی می گذشت. مرد جوانی را دید که تنها به درخت تکیه داده است و به افق آسمان و خورشید در حال غروب می نگرد. شیوانا کنار مرد نشست و مسیر نگاهش را تعقیب کرد و آهسته زیر لب زمزمه کرد:” الآن همه فرشته ها آرزو دارند که مثل ما آدم ها فرصت زندگی داشتند ومی توانستند دمی به افق این آسمان زیبا خیره شوند. ای خوشبخت تر از فرشته ها اینجا چه می کنی؟
مرد جوان لبخند تلخی زد و پاسخ داد: ” شکست سختی در زندگی تجربه کرده ام. تقریبا همه چیزم را ازدست دادم و بعد از ایام شادی و آسایش سخت ترین لحظات را تجربه کردم. با خودم فکر می کنم آیا دوباره روشنایی به زندگی من برمی گردد؟
شیوانا با انگشتانش به دوردست ترین نقطه آسمان جایی که خورشید غروب می کرد اشاره کرد و گفت:” آنجا آن دورها جایی است که الآن خیلی از آدم های ناموفق و شکست خورده همزمان دارند به آن نقطه نگاه می کنند. بعضی از آنها دیگر امیدی به طلوع خورشید ندارند  این ها همان هایی هستند که فردا ناامیدتر و مایوس تر از امروزاند. اما عده ای دیگر هم هستند که می دانند برای دیدن خورشید کافی است کمی صبر و تحمل داشته باشند ودر کنار شکیبایی باید جهت نگاهشان را هم عوض کنند و به سمت مخالف غروب بدوزند یعنی به سمت شرق که خورشید طلوع می کند خیره شوند و منتظر طلوع فجر در سپیده دم باشند
اگر تو می خواهی همین جا بنشینی و فقط در سمت غروب منتظر طلوع و روشنایی باشی باید به تو بگویم که این امر محقق نخواهد شد و تو اگر خیلی خوش شانس باشی فردا همین موقع دوباره شاهد غروب خورشید خواهی بود
اما اگر رویت را به سمت مقابل غروب یعنی به سمت طلوع آفتاب برگردانی و کمی صبر و امید داشته باشی خواهی دید که به زودی خورشید با زیبا ترین جلوه هایش سطح افق و آسمان را پر خواهد کرد. اگر می خواهی روشنایی را ببینی چشمانت را از این سمت غم افزا برگردان و به سمت افق  دیگری خیره شو و صد البته کمی هم صبر داشته باش! چرخش نگاه با کمی صبر

 

[ پنج شنبه 13 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1002

داستان شماره 1002

با نیروی خودش

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد جوانی سراسیمه نزد شیوانا آمد و از او برای نجات خود کمک خواست. شیوانا او را آرام کرد و ماجرا را پرسید. مرد جوان گفت:” تازگی در محله ما جوانی تنومند و قوی هیکل منزل کرده که به واسطه زور بازو و هیکل بزرگش به همه زور می گوید و کسی هم جلودار او نیست. هرکسی با او سرشاخ می شود جوان قوی هیکل او را به مسابقه کشتی دعوت می کند و شرط می گذارد که اگر در مسابقه برنده شد دار و ندار آن فرد را صاحب شود و با همین شرط تاکنون اموال افراد زیادی را صاحب شده است
شیوانا کمی فکر کرد و گفت:” زمان مسابقه را یک هفته دیگر بگذار و از فردا نزد من آی تا به تو بگویم چگونه باید بجنگی
روز بعد جوان نزد شیوانا آمد. شیوانا او را نزدیک درخت بلند و خشکی بالای تپه برد که از یک طرف به سمت زمین کج شده بود. شیوانا به جوان گفت:” چگونه می توان این درخت بزرگ و سنگین را بدون تبر و فقط با طناب و دست  ازتنه شکست و به پائین برد؟
جوان کمی فکر کرد و گفت: ” این غیر ممکن است. شکستن درختی به این تنومندی و بلندی و به پائین تپه بردنش ، آن هم با دست خالی و یک طناب  کار ناممکنی است
شیوانا لبخندی زد از جوان خواست از درخت بالا برود و طناب را به بالای درخت محکم حلقه بزند. وقتی طناب به سر درخت حلقه شد شیوانا از پسر خواست تا در جهتی که درخت خم شده است بایستد و سر طناب را در دست گرفته وبه سمت پائین بکشد. با اینکار درخت به واسطه وزن سنگین و کجی خودش از کمر شکست و در همان جهت کجی روی زمین افتاد. آنگاه شیوانا به سمت تنه درخت رفت . طناب را باز کرد و آن را در جهت شیب تپه قرار داد و لگدی به تنه درخت زد. تنه درخت به خاطر شیب تپه و وزن سنگینش به سمت پائین قل خورد و به پای تپه رسید
شیوانا لبخند زنان به سمت پائین تپه به راه افتاد و در میان راه به جوان گفت:” وقتی حریف هیکل مند و تنومند و بلند قامت و قوی است نباید مقابلش بایستی! باید بگذاری او حرکت کند و تو در جهت همان حرکت با او همراهی کنی و با یک انجراف کوچک تعادلش را به هم بزنی و کاری کنی که  حریف با وزن خودش برزمین بخورد. باید کاری کنی که مار دم خودش را نیش بزند! این راز مقابله با همه حریفان قدرتمند و همه مشکلات بزرگ در همه صحنه های زندگی است. نیروی لازم برای شکست دادن مشکل را از خودش بگیر
می گویند هفته بعد مرد جوان فقط با هل دادن و دور بدن مرد غول پیکر چرخیدن موفق شد او را چندین بار زمین بزند و طبق توافق جمعی او را وادار سازد تا با دست و پایی زخمی و روانی پریشان و حیرت زده ،  برای همیشه دهکده شیوانارا ترک کند

 

 

[ پنج شنبه 12 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1001

داستان شماره 1001

معنای واقعی خشونت

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا با شاگردان صحبت می کرد. خبر آوردند که یکی از افسران امپراتور در بازار از فروشنده ای جنسی را بسیار ارزان تر از قیمت واقعی اش خواسته و چون فروشنده حاضر نشده جنس را به او بفروشد با خشونت با او رفتار کرده و با شلاق اسب فروشنده را به باد کتک گرفته است. شیوانا سراسیمه به بازار رفت و آنجا افسر را دید که مغرورانه از کاری که کرده دفاع می کند و مرد فروشنده را لایق خشونت می داند
شیوانا بی اعتنا به افسر امپراتور به سراغ مرد فروشنده رفت و او را دلداری داد و آنگاه با حالتی ناراحت گفت:” تو معنای واقعی خشونت را نمی دانی! فقط چون حس می کنی به واسطه شغلی که در درگاه امپراتور داری حق خشونت داری چنین می کنی!؟” افسر با عصبانیت گفت:” او باید تفاوت مشتری ها را درک کند و وقتی مرا با دیگران یکی دانسنت لیاقتش کمی شلاق و رفتار خشن است!؟
شیوانا سری تکان داد و گفت: ” اگر می خواهی معنای واقعی خشونت را یادبگیری ، خودت را جای کسی بگذار که مورد ظلم و خشونت قرار گرفته است و از چشمان فرد ظالم و خشن در این موردقضاوت نکن. آنگاه وقتی خودت در جای مظلوم قرار گرفتی خواهی فهمید که خشن بودن چقدر زشت و نکوهیده است. ” آنگاه شیوانا رو به شاگردانش کرد و به آنها گفت:” بدانید که اگر هنگام عصبانیت خودتان را کنترل نکردید و روزی اجازه دادید که خشونت بر شما غالب شود بدانید آن روز برای جبران خیلی دیر خواهد بود

 

[ پنج شنبه 11 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1000

داستان شماره 1000

 

هنوز هم یکی داری

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد ثروتمندی که مال و منال فراوان داشت همراه خدمتکاران و زنان خود از مقابل مدرسه شیوانا عبور می کرد. او را دید که روی تخته سنگی نشسته است و با شاگردان صحبت می کند. یکی از شاگردان اشاره به مرد ثروتمند کرد و از شیوانا پرسید:” استاد! می بینید این مرد دو تا همسر دارد!؟ او به اینکار افتخار می کند
شیوانا لبخندی زد و گفت:” او یک همسر بیشتر ندارد
مرد ثروتمند که صدای شیوانا را شنیده بود ایستاد و با صدای بلند فریاد زد:” نخیر جناب استاد! این دو نفرهردو همسران بنده هستند. اولین همسرم این خانم زردپوش بود که با عشق با او ازدواج کردم. و دومی این بانوی سفید پوش است که او هم با محبت فراوان همسر من شد. هر دوی آنها مرا تا اعماق وجودشان دوست دارند!؟
شیوانا دوباره با تبسم سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:” قبول ندارم. تو وقتی به سراغ همسر دوم رفتی ، از دل همسر اول بیرون افتادی. با فرض اینکه همسر دوم تو را بلهوس عیاش نداند و واقعا به خودت دلبسته باشد، پس نهایتا تو همین دومی را داری. اولی که می بینی همراه توست از سر ناچاری و لاعلاجی است که همراهی ات می کند! می گویی نه ؟! این را می توانی از هر زنی از جمله زن دوم ات بپرسی!؟ متاسفم دوست من! تو در خوشبینانه ترین حالت همیشه فقط یک همسر داشتی و هنوز هم یکی داری

 

[ پنج شنبه 10 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 999

داستان شماره 999

چوبش صدا ندارد

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی مردی مغازه دار نزد شیوانا آمد و از او پرسید:” استاد! از قدیم بزرگترها گفته اند که  انسان باید به خالق هستی احترام بگذارد و حقوق دیگران را رعایت کند. و اگر چنین نکند خالق کاینات او را با چوب می زند. اما من آدمی هستم لاقید و ناهنجار که هر جور دلم بخواهد جنس را به مردم می فروشم و در عین حال امورات مغازه ام هم می چرخد. پس این چوب کی صدایش در می آید!؟
شیوانا سری تکان داد و گفت: ” چوب کاینات صدا ندارد! و اتفاقا چون صدا ندارد بسیاری گمان می کنند ضربه ای که به آنها خورده از این چوب نبوده است. نشانی مغازه ات کجاست!؟
مرد مغازه دار نشانی مغازه را داد و با خنده و مسخره کردن شیوانا و شاگردانش راهش را کشید و رفت
بلافاصله بعد از او جوان فقیری نزد شیوانا آمد و به او گفت که تازه ازدواج کرده و وضع مالی اش زیاد مناسب نیست و از شیوانا خواست تا کسب و کاری مناسب به او پیشنهاد کند. شیوانا لبخندی زد و گفت همین جا بنشین و منتظر باش
دقایقی بعد مرد ثروتمندی به سراغ شیوانا آمد و به او گفت که قصد دارد مقداری از ثروت خودش را صرف کمک به مردم نیازمند کند.به همین خاطر ابتدا نزد شیوانا آمده است تا او هر جا که صلاح دانست این پول را خرج کند. شیوانا به مرد ثروتمند گفت که با پولی که دارد در هرجا که مناسب می داند و مردم نیازمند آنند یک مغازه بزرگ دایر کند و جوان بیکار را به عنوان مغازه دار در آنجا به کار بگیرد و از درآمد مغازه هم حقوق جوان را بدهد و هم به نیازمندان دیگر به طور مستمر و دائم کمک کند. فقط به این شرط که جنس های مرغوب را به قیمت بسیار مناسب در اختیار مردم قرار دهد
چند ماه بعد مغازه دار لاقید و ناهنجار نزد شیوانا آمد و غمگین و افسرده گفت:” استاد! از آن روزی که از پیش شما رفتم وضعم روز به روز بدتر شده است. مرد ثروتمندی مغازه ای بسیار بهتر و کاملتر درست کنار مغازه من دایر ساخته و همه مشتریان به خاطر برخورد مناسب فروشنده و قیمت ارزان به سراغ اومی روند. چرا ناگهان اوضاع به این شکل علیه من شد و این ضرباتی که می خورم بابت چیست!؟
شیوانا دوباره سری تکان داد و گفت:” شاید این همان صدایی باشد که انتظار داشتی از چوب کاینات بشنوی! و نمی شنیدی!؟ به نظرم بهترین روش این است که هر چه زودتر شیوه زندگی ات را عوض کنی چون وقتی چوب خوردن بی صدا باشد هر لحظه ممکن است چوبی فرود آید و اثرش بعدا ظاهر شود و ممکن است شرایطی پیش آید که کار از کار بگذرد و دیگر نتوانی جلوی ضربات چوب بی صدای کاینات را بگیری

 

[ پنج شنبه 9 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 998

داستان شماره 998

 قبول داشته باشی یا خیر ، فرقی نمی کند

 

بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از افسران امپراتور در معیت تعدادی سرباز از میدان دهکده عبور می کردند. افسر شیوانا را شناخت از اسب پیاده شد و با غرور شلاق به دست نزدیک شیوانا رفت و با تمسخر گفت:” استاد! شما همیشه می گوئید انسان نباید به دیگران ظلم کند و نباید این کار را انجام دهد و یا باید آن کاررا انجام دهد. من این باید و نباید را قبول ندارم. می گوئید نه به دست من نگاه کنید!؟
سپس افسر نزدیک مرد دستفروش ضعیف الجثه ای رفت و تمام اثاثیه اش را به اطراف پخش کرد و با شلاقی که در دست داشت به سر و صورت مرد دستفروش کوبید. آنگاه نزدیک شیوانا آمد و گفت: دیدید که من یک نباید را انجام دادم و هیچ اتفاقی نیافتاد!! پس اعتراف کنید که درس های معرفت شما پشیزی نمی ارزند
هیچکس از ترس افسر و سربازان امپراتور جرات اعتراض نداشت. شیوانا چند لحظه ساکت و بی حرکت به افسر نگاه کرد وسپس نگاهش را به سمت مرد دستفروش برگرداند و با اشاره چشم از او خواست تا آرام باشد. اما مرد دستفروش بی اعتنا به حرکات افسر به سمت او رفت و آهسته طوری که فقط افسرو شیوانا شنیدند به افسر گفت:” همیشه افسر نیستی و همیشه سربازان کنارت نیستند و همیشه شلاقی در دستانت نیست. تا آخر دنیا منتظر می مانم و آن روزکه وقتش شد ، حتی اگر یک تماشاچی هم شاهد صحنه نباشد ، پاسخ ات را می دهم.” مرد دستفروش این را گفت  و به سرعت به میان جمعیت دوید و در ازدحام جمعیت گم شد
افسر مات و مبهوت چند لحظه ای سرجایش میخکوب شد و بعد مثل برق گرفته ها دورخود چرخید و به دنبال دست فروش رفت و چون او را پیدا نکرد وحشتزده به سمت شیوانا آمد و با لحنی که ترس و وحشت در آن موج می زد گفت:” استاد شنیدید چه گفت؟ او افسر امپراتور را علنا تهدید کرد! شما باید آنچه شنیدید را  به همه بگوئید!”شیوانا لبخند تلخی زد و گفت: “من فقط صدای شلاق را شنیدم و به بقیه صداها گوش نکردم. اما این را بدان که وقتی می گویند نباید کارهای زشت را انجام داد و نباید آبرویی را بی جهت ریخت ونباید  ظلم کرد، این “نبایدها” کلماتی توخالی و به قول تو نصیحت هایی بی ارزش نیستند که تو اگر دلت نخواهد به خود  حق بدهی آنها را زیر پا بگذاری و هر کاری دلت خواست انجام دهی
درس های معرفت و نصایح اهل دل هشدارهایی هستند برخاسته ازتجربه انسان های خردمند در طول زمان که اگر به آنها بی اعتنایی کنی لاجرم باید منتظر عواقب کار خطایت هم باشی. وقتی بزرگان می گویند کارهای درست اینها هستند و انجامشان دهید و از کارهای نادرست پرهیز کنید، این درس ها برای این است که از مزایای اعمال صواب بهره گیرید واز عواقب عذاب آور عمل خلاف و ناصواب دورمانید. این باید و نباید ها دستور نیستند هشدار هستند و اینکه تو بگویی بایدها و نباید ها را قبول دارم یا قبول ندارم. قبول داشتن یا قبول نداشتن این هشدارها در نتیجه اعمال ات  هیچ تاثیری ندارند
می گویند از آن روز به بعد تا آخر عمر، افسر امپراتور همیشه با ترس و لرز در جاده ها راه می رفت و به چهره هر غریبه ای که خیره می شد وحشتزده گمان می کرد با آن مرد دستفروش شلاق خورده روبرو شده است

 

[ پنج شنبه 8 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 997

داستان شماره 997

کمک کاینات

 

بسم الله الرحمن الرحیم
دو خواهر یکی بدخلق و اخمو و غرغرو و دیگری شاد و خندان و خوشرو نزد شیوانا آمدند تا مشکلشان را حل کند. خواهر شاد و خوشرو گفت که زندگی اش تبدیل به مجموعه ای از حوادث خنده دار و شاد شده و حتی همسری هم که نصیبش شده فردی شوخ و شاد و خوش مشرب است و آنها حتی لحظه ای فرصت جدی بودن و متین بودن را ندارند. هیچکس آنها را جدی نمی گیرد و هر وقت می خواهند چیز جدی و محکمی را به کسی بگویند ، شخص مقابل گمان می کند که آنها شوخی می کنند و در نتیجه حرفشان را جدی نمی گیرد.حتی بچه های آنها هم شوخ و شاد و شنگول شده اند و لحظه ای صدای قهقهه خنده از خانه آنها بیرون نمی رود
خواهر دیگر که بدخلق و اخمو و متین و سنگین بود هم برعکس از شیوانا خواست تا برای مشکلات ناراحت کننده و اتفاقات آزاردهنده ای که هر روز در زندگی او و همسر و فرزندانش رخ می دهد چاره ای بیاندیشد. زن بد اخلاق گفت که حتی لحظه ای در منزل آنها سکوت برقرار نیست و همه به شکلی سرهمدیگر غر می زنند. او گفت که بچه ها و همسرش بر سر مسائل خیلی جزیی شروع به عصبانیت و کج خلقی می کنند و با بزرگ نمایی مشکلات ریز و نادیدنی چنان معرکه ای راه می اندازند که نهایتا با دعوا و گریه و دشنام موضوع موقتا به پایان می رسد
شیوانا مات و مبهوت به دو خواهر نگاه کرد و گفت:” خوب شما الآن از من چه می خواهید؟
خواهر بدخلق و ناراحت گفت:” این کاینات و خالق هستی کجاست که به زندگی من آنچه می خواهم را عطا کند و مرا از این دردسر و ناراحتی برهاند!؟  پس چرا هر چه دعا می کنم آنها به من کمک نمی کند!!؟
خواهر خوش مشرب و شاد هم گفت:” حالا دو دقیقه نخندیدن که چیزی از ما کم نمی کند! چرا خالق کاینات ما را برای دو دقیقه سنگین و متین و باوقار نمی سازد تا حقمان را از دست فرصت طلبان بگیریم!؟” و بعد خواهر شوخ به خنده گفت:” حالا دو دقیقه ده ثانیه هم شد اشکالی ندارد و بعد قاه قاه شروع به خندیدن کرد
شیوانا به سمت خواهر کج خلق و غرغرو رو کرد و گفت:” کاینات دارد به تو کمک می کند. تو غرغر و بدخلقی و نگاه طلبکارانه به زندگی را انتخاب کردی و کاینات هم با فراهم ساختن مشکلات سخت و شرایط ناراحت کننده ، امکان غر زدن و ناراحتی بیشتر(یعنی همانی که خواستی ) را برایت مهیا می سازد
و سپس شیوانا رو به خواهر خوش مشرب انداخت و گفت:” مشکل تو هم این است که حتی به کاینات دو دقیقه فرصت سرسنگینی با خودت را نمی دهی و بلافاصله دو دقیقه را  به ده ثانیه کاهش می دهی!! تو خودت مسیر بی خیالی و شادی بیش از حد و شوخی انگاشتن همه چیز را انتخاب کرده ای! کاینات هم با جرقه زدن صحنه های خنده دار مقابل چشمان تو و اطرافیان ات به تو کمک می کند تا به آنچه می خواهی یعنی شکار خنده از هر اتفاق ساده در زندگی دست یابی. در واقع خالق هستی همین الآن در حال دادن همان چیزی است که شما در اعماق وجودتان درخواست کرده اید. وقتی همه چیز درست کار می کند شما چرا نزد من آمده اید!؟

 

[ پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 996

داستان شماره 996

همانقدر که دیدی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در بعدازظهری گرم شیوانا قدم زنان از کنار درختی می گذشت. جوانی را دید که زیرسایه درخت دراز کشیده و خوابیده است. ناگهان با صدای قدم شیوانا جوان هراسان از جا پرید و سرجایش نشست و نگاهی به شیوانا انداخت و لبخندی زد و دوباره درازکشید که بخوابد
شیوانا بالای سرجوان ایستاد و با لبخند پرسید:” چه شد دوباره خوابیدی!؟” جوان چشمانش را نیمه باز کرد و پاسخ داد:” خواب شیرینی می دیدم که درست در لحظه جالب آن از خواب پریدم! می خواهم دوباره بخوابم و دنباله آن را ببینم
شیوانا پرسید :” خوابی که دیدی راجع به چی بود؟
جوان پاسخ داد:” یکی از آرزوهایم که در بیداری گمان نکنم به آن برسم در خواب به حقیقت پیوسته بود
شیوانا سری تکان داد و راه خود را گرفت تا برود و در همان زمان با صدای بلند خطاب به پسر گفت:” فقط خواب نبین! خوابت را واقعی کن! آن رویای شیرین در خواب تو واقعی شد تا اتفاق افتادنش را باور کنی. از این به بعد نوبت توست که این باور را در زندگی واقعی به حقیقت تبدیل کنی. پس بی جهت با خوابیدن دوباره منتظر بقیه رویا نباش. بقیه رویا را باید خودت در بیداری بسازی

 

[ پنج شنبه 6 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 995

داستان شماره 995

 

فقط برو

 

بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از شاگردان شیوانا همیشه روی تخته سنگی رو به افق می نشست و به آسمان خیره می شد و کاری نمی کرد. شیوانا وقتی متوجه بیکاری و بی فعالیتی او شد  کنارش نشست و از او پرسید:” چرا دست به کاری نمی زند تا نتیجه ای عایدش شود و زندگی بهتری برای خود رقم زند؟
شاگرد جوان سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:” تلاش  بی فایده است استاد! به هر راهی که فکر می کنم می بینم و می دانم که بی فایده است.من می دانم کار درست چیست اما دست و دلم به کار نمی رود و هر روز هم حس و حالم بدتر می شود
شیوانا از جا برخاست و دستش را برشانه شاگرد جوانش کوبید و گفت:” اگر می دانی کجا بروی خوب برخیز و برو! اگر هم نمی دانی خوب از این و آن جهت و سمت درست حرکت را بپرس و بعد که جهت را پیدا کردی آن موقع برخیز و در آن جهت برو! فقط برو و یکجا منشین!از یکجا نشستن هیچ نتیجه ای عاید انسان نمی شود. فرقی هم نمی کند آن انسان چقدر دانش داشته باشد! اگر غم و اندوه داری در حین فعالیت و کار به آنها فکر کن! اگر می خواهی معنای زندگی را درک کنی در اثنای  کار و تلاش این معنا را دریاب. مهم این است که دائم در حال رفتن به جلو باشی! پس برخیز و راه برو

 

[ پنج شنبه 5 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 994

داستان شماره 994

باید به سرت بزند

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مسابقه شنایی در دهکده شیوانا ترتیب داده شده بود و جوانان دهکده و از جمله چند تا از شاگردان مدرسه شیوانا هم در این مسابقه شرکت کرده بودند. جمعیت بزرگی در اطراف دریاچه نزدیک دهکده جمع شده بودند و منتظر شروع مسابقه بودند. یکی از شاگردان شیوانا که اندامی ورزیده داشت و شناگر ماهری بود قبل از مسابقه خطاب به شیوانا و بقیه شاگردان گفت:” من شناگر ماهری هستم. اما شرایط مسابقه سخت و عرض دریاچه خیلی زیاد است و با توجه به سردی آب  فکر نکنم بتوانم زیاد به جلو بروم
یکی دیگر از شاگردان شیوانا که پسر زبر و زرنگ و لاغر اندامی بود بلند شد و گفت: ” من چون در ورودی مدرسه قهوه ای است حتما در این مسابقه برنده می شوم
همه با صدای بلند به این دلیل بی معنای شاگرد دوم خندیدند و چند دقیقه بعد مسابقه شروع شد
آن شاگرد شیوانا که شناگر ماهری بود طبق آنچه خودش پیش بینی کرده بود بعد از چند دقیقه شنا کم آورد و مجبور شد دوباره به ساحل برگردد و از ادامه مسابقه منصرف شود.اما شاگرد زیر و زرنگ و لاغر اندام با جسارت و تلاش فراوان موفق شد همه شرکت کنندگان را پشت سر بگذارم و با اختلاف بسیار زیاد با بقیه نفر اول شود
یکی از حاضرین با تعجب از شیوانا دلیل این پیروزی عجیب را پرسید. شیوانا لبخند زنان گفت: ” برنده ها همان بازنده هایی هستند که زیاد قیدها و محدودیت های عقل ملاحظه کار را جدی نمی گیرند و از نظر بقیه کم دارند و در واقع یک جورایی سرشان می زند. بازنده ها هم همان برنده هایی هستند که عقل سخت گریبانشان را گرفته و نمی گذارد بی ملاحظگی کنند و دست به خطر بزنند
برنده مسابقه که دلیل برنده شدنش را همان اول مسابقه به همه گفت. او گفت چون در ورودی مدرسه قهوه ای است پس او برنده می شود و شما به این دلیل او خندیدید . تفاوت شما با او که برنده شد هم همین است که او برای پیروز شدن مثل شما دنبال دلیل قانع کننده نمی گردد و قبل از یافتن دلیل قانع است که برنده می شود

 

[ پنج شنبه 4 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 993

داستان شماره 993

چون یک راه بیشتر نیست

 

بسم الله الرحمن الرحیم
بر اثر ریزش باران بخشی از جاده ورودی دهکده شسته شده بود و مردم برای عبور و مرور با زحمت مواجه شده بودند. کدخدای ده برای اینکه موقتا مشکل را حل کند چند تنه درخت بزرگ را روی قسمت خراب جاده انداخت و آنها را با طناب بست و از مردم خواست تا با  احتیاط و البته با ترس و زحمت زیاد از روی تنه ها عبور کنند. مردم هم که چاره ای نداشتند با دلهره و سختی و عذاب فراوان از این راه نیمه کاره و خطرناک عبور می کردند و چیزی نمی گفتند
شیوانا به محض اطلاع از این اتفاق شاگردان مدرسه و اهالی را دور خود جمع کرد و جاده ای جدید و مقاوم تر را در سمتی دیگر از دهکده با سنگ و ساروج درست کرد. چند هفته بعد که جاده جدید درست شد مردم راحت و بی دردسر از جاده جدید رفت و آمد کردند. کدخدا که شاهد سختی کار و زحمت شدید شیوانا و اهالی مدرسه و داوطلبین دهکده بود نزدیک شیوانا آمد و با طعنه پرسید: ” من نمی دانم چرا شما همیشه راه سخت را انتخاب می کنی!؟
شیوانا نگاهش را پرسشگرانه به چهره کدخدا دوخت و گفت:” چرا فکر می کنی که من هم مثل تو دو تا راه می بینم!؟ برای مشکلی که اتفاق افتاد یک راه بیشتر وجود نداشت و آن هم در حال حاضر همین راه سنگی بود. من راه دومی ندیدم که به قول تو ساده تر باشد و سختی کمتری داشته باشد! در واقع  این منم که در حیرتم چرا تو همیشه اصرار داری راه اشتباه را انتخاب کنی و بعد  اسمش را راه ساده بگذاری!؟ راه ساده که راه نیست!!؟ راه حل همیشه باید اساسی باشد و راه چاره اساسی هم هیچوقت ساده نیست و زحمت و هزینه می طلبد

 

[ پنج شنبه 3 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 992

داستان شماره 992

گلچین روزگار

 

بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از علاقه مندان شیوانا نزد او آمد و از او در امر ازدواج دخترش مشورت خواست. او گفت:” دختری دارم در کمال وجاهت و زیبایی که حسن و کمال و حجب و حیای او شهره است. پسر برادرم شخصی است لاابالی که در نوشیدن مسکرات و مشروبات الکلی افراط می کند. برادرم پیشنهاد کرده است تا دخترم را به او بدهم تا مگر پسرش بعد از ازدواج سرش به سنگ بخورد و سربراه شود و به سامان برسد. اما چیزی ته دلم به اینکار راضی نیست. بگوئید چه کنم!؟
شیوانا به گوشه باغچه اشاره کرد و گفت:” چند ماه پیش در اینجا بوته های کدو کاشتیم. بعضی از بوته ها زودتر سرزدند و در نتیجه رشد کردند و روی بوته های مجاور خود سایه انداختند. به مرور زمان بوته هایی که دیرتر سرزدند و کمتر رشد کردند به خاطر ندیدن نور خورشید ضعیف شدند و همانگونه که می بینی در حال از بین رفتن اند. این بوته های ضعیف خودبه خود به خاطر جبر طبیعت و قانون کاینات از بین خواهند رفت و بوته های قدرتمند همچنان به رشد خود ادامه خواهند داد
در این هنگام شیوانا ساکت شد و هیچ نگفت. پدر دختر هاج و واج پرسید:” اما این به ازدواج دختر من چه ربطی دارد؟
شیوانا لبخندی زد و دست مرد را  گرفت و او را به کنار رودخانه برد. در چند متری ساحل رودخانه شن و ماسه ها را کنار زد و تخم های لاک پشت را نشان داد و گفت:” دیر یا زود بچه لاک پشت ها از این تخم ها بیرون خواهند آمد و خودشان را باید کشان کشان به آب رودخانه برسانند. اگر دیر دنیا بیایند و یا آنقدر ضعیف باشند که نتوانند خود را به موقع به آب برسانند. از گرسنگی و ضعف تلف خواهند شد یا خوراک پرندگان وحیوانات دیگر می شوند
پدر دختر دوباره مات و مبهوت به شیوانا گفت:” اینها چه ربطی به ازدواج دختر من دارد؟
شیوانا پاسخ داد:” اگر دختر تو واقعا شخصی کامل و زیبا و سالم است و مشکلی ندارد ، پس این توانایی را دارد که نسلی پاکیزه و قوی و سالم را بوجود آورد و زندگی خوش و راحتی داشته باشد. آن پسر حتی اگر بچه برادر تو هم باشد ، مسیر زندگی اشتباهی را برای خودش انتخاب کرده است. او اگر دیر بجنبد به ناچار دست روزگار مثل آن بوته ضعیف کدو و یا تخم های ضعیف لاک پشت ، سرنوشتی دیگر را برای او رقم خواهد زد. توحق نداری به خاطر بوته ها و لاک پشت های ضعیف ، بوته ها و لاک پشت های سالم و قوی را در زندگی دچار مشکل کنی. دخترت را به شخصی مانند خودش بده و بگذار چرخ کاینات خودش نسل قدرتمند آینده را گلچین کند

 

[ پنج شنبه 2 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 991

داستان شماره 991

توزیع امید

 

بسم الله الرحمن الرحیم
زمستانی سخت بود و دهکده شیوانا با کمبود مواد غذایی روبرو شده بود. به خاطر سیل و خرابی پل ها و جاده ها امکان کمک رسانی از دهکده های دیگر فراهم نبود و به ناچار اهالی دهکده می بایست در مصرف نان و گندم صرفه جویی می کردند. به همین خاطر انباری بزرگ فراهم شد و تمام گندم ها در آن انبار جای گرفت و قرار شد  یک شخص مناسب به عنوان نگهبان و مسئول توزیع گندم ها انتخاب شود
به شیوانا خبر دادند که شخصی ناتوان و افسرده و غمگین را برای اینکار انتخاب کرده اند. شیوانا از کدخدا دلیل انتخاب این شخص خاص را پرسید. کدخدا گفت:” او زن و بچه اش را به خاطر سیل از دست داده است. خانه ای ندارد که در آن ساکن شود. هیچ امیدی به زندگی ندارد. با خودمان گفتیم او را به این کار مشغول کنیم تا هم امیدی به زندگی پیدا کند و هم اینکه از او کاری بکشیم. چون با این روحیه ای که دارد نمی تواند جای دیگر به ما کمک کند
شیوانا سرش را تکان داد و گفت:” اشتباه کردید!! او فردی ناامید و افسرده است. برایش زندگی و زنده ماندن بی معناست. وقتی فردی نگران خودش نباشد صد البته نگران دیگران هم نیست. پس تعهد و حساسیتی به حفظ انبار نخواهد داشت. شما با اینکار ناامیدی او را بین بقیه مردم توزیع می کنید و ترس از آینده در هر کیسه گندمی که او به مردم می دهد موج  خواهد زد. اگر نگرانش هستید برایش مسکن و غذا تامین کنید و روحیه او را طور دیگری درمان کنید. فردی امیدوار و با انگیزه قوی را در اینکار بگمارید تا در سخت ترین شرایط بتوان به او تکیه کرد. شخصی که با هر کاسه گندمی که مردم می دهد لبخند را به چهره آدم ها و امید را در دلهایشان زنده کند

 

[ پنج شنبه 1 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 990

داستان شماره 990

خودت می دانی و او

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا در بعداز ظهری گرم مشغول آماده سازی زمینی بود. چند مرد سوار بر اسب به تاخت از دور نزدیک شدند و سردسته آنها وقتی شیوانا را دید با صدای بلند گفت:” آهای استاد معرفت! ما می رویم تا یک یوزپلنگ وحشی را در دامنه کوه شکار کنیم !؟
شیوانا پرسید:” آیا آن یوزپلنگ به کسی آسیبی رسانده است؟!” سردسته سوارکاران گفت:” نه ولی می خواهم سر او را بالای سردر منزلم بزنم و از پوستش پادری درست کنم! تو هم ای استاد معرفت! برایمان دعا کن که موفق شویم
شیوانا لبخندی زد و گفت:” از دعای من برای تو کاری ساخته نیست. این تو و یوزپلنگ هستید که باید با هم کنار بیائید
چند روز بعد شیوانا باز هم در همان زمین مشغول کار بود که این بار سردسته و عده کمتری  از همراهانش را دید که پای پیاده و زخمی و هراسان به سمت ده باز می گشتند. شیوانا ازسردسته پرسید:” چه اتفاقی افتاده است!؟
سردسته با ناراحتی گفت:” موفق شدیم جفت یوزپلنگ را از پا درآوریم و بچه هایش را زخمی کنیم ، اما او سربزنگاه رسید و چند نفر از ما را زخمی کرد. ما هم اسب و غذا را گذاشتیم و فرار کردیم. الآن چند روز است که منزل به منزل فرار می کنیم و یوزپلنگ برای انتقام هنوز در تعقیب ماست و هر شب یکی از ما را زخمی و ناکار می کند. ای استاد معرفت! برایمان دعایی کن که بتوانیم از شر این یوزپلنگ خلاص شویم
شیوانا نفسی عمیق کشید و گفت:” باز هم می گویم! از دعای من برای تو کاری ساخته نیست. این تو و یوزپلنگ هستید که باید با هم کنار بیائید
شیوانا این را گفت و بی اعتنا به نگاه سردرگم سردسته و همراهانش به کار خود ادامه داد

 

[ پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 989

داستان شماره 989

از بدخواه کمک بگیر

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد برنج فروشی بود که به درس های شیوانا بسیار علاقه داشت. اما به خاطر شغلی که داشت مجبور بود روزها در بازار مشغول کار باشد و شب ها نیز نزد خانواده برود. روزی این مرد نزد شیوانا آمد و به او گفت:” در بازار کسی هست که بدخواه من است و اتفاقا مغازه اش درست مقابل مغازه من است. او عطاری داشت اما از روی کینه و دشمنی برنج هم کنار اجناسش می فروشد و دائم حرکات و سکنات من و شاگردان و وضع مغازه ام را زیر نظر دارد و اگر اشتباهی انجام دهیم بلافاصله آن را برای مشتریان خود نقل می کند. از سوی دیگربه خاطر نوع تفکرم اهل آزاردادن و مقابله مثل نیستم و دوست هم ندارم با چنین شخصی درگیر شوم. مرا راهنمایی کنید که چه کنم!؟
شیوانا با لبخند گفت: اینکه آدم بدخواهی با این سماجت و جدیت داشته باشد ، آنقدرها هم بد نیست!! بدخواه تو حتی بیشتر از تو برای بررسی و ارزیابی و تحلیل تو و مغازه ات وقت گذاشته است و وقت می گذارد. تو وقتی در حال خودت هستی او در حال فکر کردن به توست و این یعنی تو هر لحظه می توانی از نتیجه تلاش های او به نفع خودت استفاده کنی. من به جای تو بودم به طور پیوسته مشتریانی نزد عطارمی فرستادم و از او در مورد تو پرس و جو می کردم. او هم آخرین نتیجه ارزیابی خودش در مورد کم کاری شاگردان یا نواقص و معایب موجود در مغازه ات را برای آن مشتری نقل می کند و در نتیجه تو با کمترین هزینه از مشورت یک فرد دقیق و نکته سنج استفاده بهره مند می شوی! بگذار بدخواه تو فکر کند از تو به خاطر شرم و حیایی و احترام و حرمتی که داری  و نمی توانی واکنش نشان دهی ، جلوتراست. از بدخواهت کمک بگیر و نواقص ات را جبران کند. زمان که بگذرد تو به خاطر استفاده تمام وقت از یک مشاور شبانه روزی مجانی به منفعت می رسی و عطار سرانجام به خاطر مشورت شبانه روزی مجانی و بدون سود برای تو سربراه خواهد شد. نهایتا چون تو بی نقص می شوی ، و از همه مهم تر واکنش ناشایست نشان نمی دهی، او نیز کمال و توفیق تو را تائید خواهد کرد و دست از بدخواهی برخواهد داشت

 

[ پنج شنبه 29 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 988

داستان شماره 988

جذب دو طرفه است

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی به سرووضع خودش نمی رسید و بهداشت را رعایت نمی کرد. روزی در بازار مقابل شیوانا ایستاد و در حالی که نسبت به وضعیت نامناسب خودش بی اعتنایی نشان می داد به شیوانا سلام کرد. شیوانا با مهربانی پاسخش را داد و به او گفت:” می بینم آلودگی و سیاهی خیلی تو را دوست دارند!؟
مرد با تعجب پرسید:” اما استاد! مگر چیزهای بی جان هم به انسان علاقه مند می شوند و جذب انسان می شوند!؟
شیوانا سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت:” البته!  جذب همیشه دو طرفه است. وقتی به سمت چیزی کشش پیدا می کنی بدان و آگاه باش که آن چیز هم به سمت تو جذب می گردد. وقتی دوست داری نقطه خاصی از منزل یا مغازه یا هر جای دیگری روی زمین بنشینی بدان که آن نقطه تو را صدا زده و از تو خواسته آنجا بنشینی! اگر لباس و سرووضع تو اینطوری است پس این نشان می دهد که کثافتی و چیزهای ناتمیز تو را دوست دارند!؟ حال از خودت بپرس که آیا تو هم دوست داری که این جور چیزها به تو علاقه مند شوند!؟
می گویند از آن روز به بعد مرد به هم ریخته مرتب تر شد و بیشتر به سرووضعش رسید. او به اطرافیانش می گفت:” از روزی که شیوانا آن حرف را به من زد دیدم از کثافتی و آلودگی چندان خوشم نمی آید و بعد متوجه شدم که خود به خود دارم نظافت و پاکیزگی را رعایت می کنم! مثل اینکه از آن روز به بعد کثافتی هم از من خوشش نمی آمد

[ پنج شنبه 28 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 987

داستان شماره 987

 نخواه ولی او را بدنام نکن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
به شیوانا خبر دادندکه کدخدای دهکده قصد ازدواج با دختر جوانی را دارد و به هر بهانه ای به زن اول خود دشنام می دهد و او را بدنام خاص وعام می سازد! شیوانا به همراهی جمعی از شاگردان در بازار دهکده با کدخدا و دختر جوانی روبرو شد که کدخدا قصد داشت بعد از رهایی از زن اول با او ازدواج کند. شیوانا با تظاهر به اینکه مشغول درس دادن به شاگردان است همان جا با صدای بلند بدون اینکه به طور مستقیم به کدخدا اشاره کند گفت:” شاگردان من درس امروز این است! برای اینکه به خواسته تان برسید و یا از چیزی خلاص شوید دلیلی ندارد که آن چیز را بدنام کنید! این کار یعنی بدنام کردن چیزهایی که از ما جدا می شوند و یا می خواهیم از آنها خلاص شویم اوج خودخواهی یک انسان بدکردار و غیر قابل اعتماد است که چون همیشه خودش و خواسته هایش را بهتر ازبقیه می داند و برای اینکه مقابل آیندگان دلیلی برای جدایی از خوب ها داشته باشد به خراب کردن آن خوب می پردازد. نظر شما شاگردان در مورد این چنین شخصی چیست!؟
یکی از شاگردان زیرک شیوانا با صدای بلند پاسخ داد:” آن خوب های بعدی که می خواهند به چنگ این چنین شخص غیر قابل اعتمادی بیافتند باید مواظب باشند و بدانند که روزی ممکن است آنها  هم بدنام شوند
کدخدا پوزخندی زد و دست دختر جوان را کشید تا با او همراهی کند. اما دختر جوان سر جایش ایستاد و با او نیامد

 

[ پنج شنبه 27 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 986

داستان شماره 986

همه می دانند

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در مدرسه شیوانا رسم بود که سالن اصلی کلاس همیشه بسیار تمیز نگه داشته می شد و هریک از شاگردان موظف بودند که قبل از ورود به سالن کلاس لباس تمیز یکدست مدرسه را بپوشند و در مکان مشخص خود به صورت دایره وار بنشینند
روزی شاگرد جدیدی از مسافتی خیلی دور وارد مدرسه شد. او بر این عقیده بود که قواعد دنیا ساخته دست بشر است و می توان این قواعد را هر موقع که اراده کرد زیر پا گذاشت. او احساس می کرد که این کشف متعلق به خود اوست و به همین خاطر هر مراسم قاعده مندی را که در مدرسه یا در دهکده انجام می شد به سخره می گرفت و در حالی که خود را بی قید و رها جلوه می داد همیشه با قیافه ای حق به جانب افرادی که مراسم سنتی را طبق قواعد مرسوم اجتماع انجام می دادند به سخره می گرفت. روزی او برای اینکه لاقیدی و به زعم خودش رهایی و ناوابستگی خود را نشان دهد با لباسی ناتمیز وارد سالن کلاس شد و بر خلاف بقیه شاگردان در گوشه دیوار مدرسه به دیوار تکیه داد و به شیوانا خیره شد تا واکنش او را ببیند
شیوانا با لبخند رفتار او را نظاره کرد و بدون هیچ عکس العملی درس را شروع کرد. ساعتی که گذشت شیوانا ناگهان کلامش را نیمه تمام گذاشت و به شاگرد ناهنجار کلاس اشاره کرد و گفت:”دوستان یکی از شاگردان جدید مدرسه احساس می کند کشفی تازه نموده است و فقط او این کشف را فهمیده و دیگران از این درک و فهم او عاجزند از آشپز مدرسه که دم در نشسته و در همه کلاس ها شرکت می کند می خواهم آهسته نزد این جوان برود و راز بزرگ مدرسه شیوانا را در گوش او زمزمه کند. بعد از آن درس را ادامه خواهیم داد
آشپز پیر مدرسه آهسته از جا برخاست و طوری که فقط شاگرد ناهنجار بشنود راز بزرگ مدرسه شیوانا را در گوش او زمزمه کرد و سرجایش نشست. به محض اینکه شاگرد ناهنجار راز بزرگ را شنید ناگهان وا رفت و با حیرت به چهره خدامراد و بقیه شاگردان خیره شد و از جا برخاست و از کلاس خارج شد
روز بعد همه دیدند که اهالی مدرسه دیدند که شاگرد مدرسه به فردی کاملا منظم و مرتب تبدیل شد که تمام قواعد مدرسه و دهکده را با ظرافت و دقت و وسواس کامل رعایت می کند و دیگر هیچ رفتار ناهنجاری از خود نشان نمی دهد
چند هفته که از تغییر رفتار شاگرد ناهنجار گذشت روزی یکی از شاگردان به خنده از شیوانا پرسید:” استاد! مگر آشپز در گوش این جوان چه گفت که او اینقدر متحول شد و دیگر دست از پا خطا نمی کند و تمام رسوم وسنت ها را احترام می گذارد!؟
شیوانا به سمت شاگرد ناهنجار قبلی اشاره کرد و گفت:” بیائید از خودش بپرسیم که آشپز پیر به او چه گفت؟
شاگرد ناهنجار از جا برخاست و با لحنی آرام و شرمزده گفت:” من فکر می کردم که این فقط من هستم که فهمیده ام قواعد ومراسم شکستنی و زیر پا گذاشتنی است اما آشپز آهسته در گوشم گفت که او هم از این قضیه خبردارد و با وجود این به تمام قواعد و سنت ها احترام می گذارد و آنها را رعایت می کند. در واقع با علم به توانایی و امکان پذیر بودن شکستن قاعده ها آنها را مراعات می کند
شیوانا سری تکان داد و با لحنی محکم و قاطع گفت:” اما آشپز قسمت اصلی  راز را نگفته بود. قسمت اصلی راز این است که همه آدم های این مدرسه و تمام اهالی دهکده و در واقع تمام مردم می دانند که ناهنجاری و لاقیدی از همگان برمی آید . و با وجود این دانش است که تصمیم می گیرند  قواعد را رعایت کنند. آشپز باید می گفت که چیزی که کشف کرده ای  قبلا همه از آن اطلاع داشته اند و تو آخرین نفر بوده ای

 

[ پنج شنبه 26 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 985

داستان شماره 985

راه نجات  همیشه هست ، فقط …!؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی ورشکسته و مستاصل نزد شیوانا آمد و از او خواست تا برایش دعا کند که خالق هستی راه نجاتی را مقابل او قرار دهد تا بتواند از این همه مشکلات حل ناشدنی زندگی اش خلاص شود
مرد به شیوانا گفت:” احساس می کنم هم درها به رویم بسته شده و هیچ راهی مقابلم نمی بینم که در آن قدم بزنم و مطمئن باشم که به مقصد می رسم. به من بگوئید که چرا خالق کاینات راه های نجات را از مقابل من برداشته است؟
شیوانا پاسخ داد:” همیشه راهی برای نجات وجود دارد، مشکلی که تو داری این است که راه درست برایت روشن نیست. بنابراین به جای درخواست راه از خالق هستی بخواه راه درست را مقابل چشم دلت روشن گرداند. راه وقتی روشن شود تو می توانی در آن با آرامش و اطمینان قدم زنی
آنگاه شیوانا لبخندی زد و گفت:” فرض کنیم من دعا کردم و از خالق هستی خواستم تا راه های بیشتری مقابل تو قرار دهد. وقتی چشم دل تو سیاه شده باشد و این راه های جدیدهم  برایت تاریک باشند ،دیگر این دعای من به چه دردت می خورد. چون که نمی توانی این جاده های نجات را ببینی و در نتیجه باز هم اوضاع ات فرقی نخواهد کرد و قادر به حرکت نخواهی بود. بنابراین از این به بعد به جای آنکه از خالق هستی درخواست راه های نجات جدیدتری کنی از او بخواه تا راه های مقابل تو را روشن تر سازد. راه که روشن شد دیگر همه چیز حل می شود

 

[ پنج شنبه 25 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 984

داستان شماره 984

 

 

فداکاری ممنوع

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم
به خاطر سیل پل رودخانه اصلی در روستایی نزدیک دهکده شیوانا خراب شده بود و مردم روستا به دلیل نداشتن ارتباط با بقیه مناطق در معرض گرسنگی و قحطی قرار گرفته بودند. تنها راه دسترسی به روستای نیز عبور از کوهستان های صعب العبور آنسوی روستا بود. شیوانا اهالی دهکده را جمع کرد و به آنها گفت که هر کسی بتواند به روشی خودش را به روستای سیل زده برساند و برای آنها غذا ببرد و یا افراد بیمار و ضعیف آن روستا را با خودش به دهکده بیاورد به او جایزه ای پرداخت خواهد شد. شیوانا مبلغ جایزه را به ازای هر نفر نجات یافته دقیقا تعیین کرد و شکل پرداخت آن را هم مشخص نمود
عده زیادی از داوطلبین به خاطر دریافت پول ، شال و کلاه کردند و از طریق کوهستان عازم روستای سیل زده شدند. یکی از شاگردان شیوانا که هیکلی تنومند داشت و فردی شجاع و نیرومند بود هم بدون اینکه به دیگران بگوید خودش را به رودخانه زد و شنا کنان زودتر از بقیه به روستای سیل زده رسید و چند نفر از کودکان و زنان و افراد ضعیف را از طریق کوهستان زودتر از بقیه به دهکده رساند. سپس مغرورانه و با ژست یک فرد فداکار خطاب به جمع گفت. من این افراد را بدون نیازبه پول نجات دادم و از این بابت پولی نمی خواهم
خبر به گوش شیوانا رسید. بسیار از این موضوع ناراحت شد و فورا به کدخدا گفت که مبلغ پول را دقیقا حساب کرده و تحویل شاگرد تنومند فداکار دهند و به او بگویند که شیوانا پیغام داده یا این پول را می گیری یا برای همیشه از مدرسه من بیرون می روی
شاگرد تنومند با ناراحتی پول را پذیرفت و خود را به شیوانا رساند و او را دید که در حال کمک به نجات یافتگان است. شاگرد تنومند با اعتراض گفت:” من این کار را مجانی انجام دادم و شما مرا به زور اخراج از مدرسه وادار به قبول آن کردید. حکمت این کار در چیست؟
شیوانا گفت: ” خیلی ها الآن به خاطر همین پول از راه سخت کوهستان عازم آن روستا هستند. خیلی از آنها اصلا تعلیمات مدرسه را قبول ندارند اما هوش وذکاوت و توانایی عبور از کوهستان و نجات سیل زدگان را دارند. تو با این به قول خودت فداکاری ، کاری می کنی که ما نتوانیم از این اشخاص استفاده کنیم و چند روز بعد دیگر هیچکسی برای نجات سیل زده ها جان خودش را به خطر نمی اندازد. تو اگر به راستی اهل مدرسه شیوانا هستی این پول را قبول کن و بعد از اینکه آن را قبول کردی ، همه پول را بدون اینکه به کسی بگویی برای درمان و سیر کردن شکم سیل زده ها و ساخت سرپناه برای آنها خرج کن. اینطوری هم مانع کمک دیگران نمی شوی و هم به بقیه نیازمندان کمک می کنی

 

[ پنج شنبه 24 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد