داستان شماره 1002
داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..
داستان شماره 1002
داستان شماره 73
در زمانهاى قديم ، كاروانى از حُجّاج به طرف مكّه مى رفتند، تا مراسم حج را برپا دارند و در اين كاروان عبداللّه پسر عُمر نيز حضور داشت
در بين راه غذاى آنها تمام شد و گرسنگى بر ايشان فشار آورد، تا اينكه به گله گوسفندى رسيدند. عبداللّه و چند نفر از اهل كاروان نزد چوپان رفته و گفتند: چند تا از اين گوسفندان را به ما بفروش
چوپان گفت : اين گوسفندان مال من نيست و من نمى توانم بدون اجازه آن ها را بفروشم
پسر عُمر به او گفت : گوسفندان را به هر قيمتى كه مى خواهى به ما بفروش ، صاحبش كه نمى فهمد. اگر هم پرسيد بگو كه گرگ گوسفندان را خورده
چوپان پاسخ داد: صاحب گله نمى فهمد، آيا خداوند هم نمى فهمد؟ صاحب گله نمى بيند، آيا خداوند هم نمى بيند؟ صاحب گله اينجا حاضر نيست ، آيا خدا هم حاضر نيست و اعمال ما را نمى بيند؟
سخنان چوپان همه را بهت زده و متاءثر كرد. به طورى كه صاحب گله را پيدا كرده و چوپان را كه غلام او بود خريدند و آزاد نمودند و گله گوسفندان را هم خريدند و به چوپان بخشيدند
بله : اين ايمان است كه در همه جا انسان را نجات مى دهد
داستان شماره 70
بسم الله الرحمن الرحیم
مردي از مشكلي كه براي او پيش آمده بود و از تنگناي مالي و فراواني اهل و عيال خود در نزد حضرت علي(ع) شكايت كرد. حضرت به او فرمود بر تو باد استغفار كردن، چراكه خداوند مي فرمايد: «از خدا آمرزش طلبيد كه او بسيار آمرزنده است
آن مرد بار ديگر خدمت حضرت رسيد و گفت: «يا اميرالمؤمنين، من فراوان استغفار كردم اما راه چاره اي براي خود نمي بينم.» حضرت پاسخ داد: «شايد آن چنان كه شايسته است استغفار نكردي.» گفت: راه آن را به من ياد دهيد: فرمود نيت خود را پاك كن، از پروردگارت اطاعت نما و بگو: خداوندا! نسبت به تمامي گناهاني كه آنها را با جسم سالمي كه تو به من ارزاني داشتي انجام دادم، از تو آمرزش مي طلبم. بر بهترين مخلوقت محمد(ص) و آل او درود فرست و براي من گشايش قرار ده... آن مرد گفت: من چندين بار به همين صورت آمرزش خواستم، تا اينكه خداوند از من ناراحتي و تنگدستي را زدود و رزقم را فراوان ساخت و گرفتاريم را برطرف كرد
داستان شماره 66
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
حضرت موسى عليه السلام عرض كرد: خداوندا مى خواهم آن مخلوق را كه خود را خالص براى ياد تو كرده باشد و در طاعتت بى آلايش باشد را ببينم
خطاب رسيد: اى موسى عليه السلام برو در كنار فلان دريا تا به تو نشان بدهم آنكه را مى خواهى . حضرت رفت تا رسيد به كنار دريا: ديد درختى در كنار درياست و مرغى بر شاخه اى از آن درخت كه كج شده به طرف دريا نشسته است و مشغول به ذكر خداست . موسى از حال آن مرغ سؤ ال كرد. در جواب گفت : از وقتى كه خدا مرا خلق كرده ، است در اين شاخه درخت مشغول عبادت و ذكر او هستم و از هر ذكر من هزار ذكر منشعب مى شود
غذاى من لذت ذكر خداست . موسى سؤ ال نمود: آيا از آنچه در دنيا يافت مى شود آرزو دارى ؟ عرض كرد: آرى ، آرزويم اين است كه يك قطره از آب اين دريا را بياشامم . حضرت موسى تعجب كرد و گفت : اى مرغ ميان منقار تو و آب اين دريا چندان فاصله اى نيست ، چرا منقار را به آب نمى رسانى ؟ عرض كرد: مى ترسم لذت آن آب مرا از لذت ياد خدايم باز دارد. پس موسى از روى تعجب دو دست خود را بر سر زد
داستان شماره 65
دخترم بيمار نشده
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
پيامبر صلى الله عليه و آله دخترى را خواستگارى كردند. پدر دختر شروع به تعريف دخترش نمود و امتيازات او را مى شمرد، از جمله گفت : اين دختر از زمان تولدش تا اين زمان بيمار نشده است
پيامبر صلى الله عليه و آله از مجلس برخواست و قطع كلام خويش نمود، بعد فرمود: ((خيرى در چنين وجودى نيست كه مانند گورخر بيمار نشود. مرض و بلا تحفه اى است از جانب خدا به سوى بندگان ، كه اگر از ياد خدا غافل شدند، آن مرض و پيشامد او را متوجه خدا سازد
حكمت را بينند( موسی و مرد فقیر
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
حضرت موسى عليه السلام فقيرى را ديد كه از شدت تهيدستى ، برهنه روى ريگ بيابان خوابيده است . چون نزديك آمد، او عرض كرد: اى موسى ! دعا كن تا خداوند متعال معاش اندكى به من بدهد كه از بى تابى ، جانم به لب رسيده است . موسى براى او دعا كرد و از آنجا (براى مناجات به كوه طور) رفت . چند روز بعد، موسى عليه السلام از همان مسير باز مى گشت ديد همان فقير را دستگير كرده اند و جمعيتى بسيار در گردن اجتماع نموده اند، پرسيد: چه حادثه اى رخ داده است ؟
حاضران گفتند: تا به حال پولى نداشته تازه گى مالى بدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجوئى نموده و شخصى را كشته است . اكنون او را دستگير كرده اند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند
خداوند در قرآن مى فرمايد: (اگر خدا رزق را براى بندگانش وسعت بخشد، در زمين طغيان و ستم مى كنند. پس موسى عليه السلام به حكمت الهى اقرار كرد، و از جسارت و خواهش خود استغفار و توبه نمود
داستان شماره 56
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
پهلوانى هنرهاى بسيار از خود نشان داده و پهلوانان جهان را بر زمين افكنده و شهرتى فراوان يافت . از بسيارى توانائى و قدرت ، به غرور افتاد و روى به طرف آسمان كرده و گفت : بار خدايا حالا جبرئيل را بفرست تا با او دست و پنجه نرم نمايم ، زيرا در زمين كسى نيست كه تاب مقاومت من را داشته باشد.
چند روز نشد كه حق تعالى او را ضعيف و ناتوان كرد و براى شكستن غرورش او را به ويرانه اى انداخت . آنقدر ضعف بر او غالب شده كه سرش را بر خشتى گذاشته و موشى بر رويش جست و سر انگشتان پايش را بدندان مى گزيد و او قدرت نداشت تا پايش را جمع كند. صاحب دلى از كنار وى بگذشت و گفت : اينكه خدا يكى از لشگرش را كه از همه كوچكتر است بر تو مسلط فرمود، تا متنبه شوى و از غرور توبه كنى ، اگر استغفار كنى خداوند با وجود يك صبور است غيور هم هست و ترا عافيت دهد
داستان شماره 55
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
مرد فاسقى در بنى اسرائيل بود كه اهل شهر از معصيت او ناراحت شدند و تضرع به خداى كردند! خداوند به حضرت موسى وحى كرد: كه آن فاسق را از شهر اخراج كن ، تا آنكه به آتش او اهل شهر را صدمه اى نرسد
حضرت موسى آن جوان گناهكار را از شهر تبعيد نمود؛ او به شهر ديگرى رفت ، امر شد از آنجا هم او را بيرون كنند، پس به غارى پناهنده شد و مريض گشت كسى نبود كه از او پرستارى نمايد. پس روى در خاك و بدرگاه حق از گناه و غريبى ناله كرد كه اى خدا مرا بيامرز، اگر عيالم بچه ام حاضر بودند بر بيچارگى من گريه مى كردند، اى خدا كه ميان من و پدر و مادر و زوجه ام جدائى انداختى مرا به آتش خود به واسطه گناه مسوزان
خداوند پس از اين مناجات ملائكه اى را به صورت پدر و مادر و زن و اولادش خلق كرده نزد وى فرستاد. چون گناهكار اقوام خود را درون غار ديد، شاد شد و از دنيا رفت . خداوند به حضرت موسى وحى كرد، دوست ما در فلان جا فوت كرده او را غسل ده و دفن نما. چون موسى به آن موضوع رسيد خوب نگاه كرد ديد همان جوان است كه او را تبعيد كرد؛ عرض كرد خدايا آيا او همان جوان گناهكار است كه امر كردى او را از شهر اخراج كنم ؟
فرمود: اى موسى من به او رحم كردم و او به سبب ناله و مرضش و دورى از وطن و اقوام و اعتراف بگناه و طلب عفو او را آمرزيدم
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
عرب بيابانى به مسجد پيامبر آمد و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در مسجد حاضر بودند. عرب نمازى با سرعت و عجله خواند و مراعات هيچگونه آداب از قرائت و اركان و واجبات را ننمود. بعد از آنكه خواست از مسجد بيرون رود، حضرت امير عليه السلام او را صدا زدند كه بيا نماز را دوباره از روى تاءنى و با آداب بخوان ، كه اين نماز را كه خواندى درست نبود
عرب از ترس نعلين حضرت ، نمازى با آداب و با تاءنى خواند و مراعات قرائت و ترتيل و خضوع را نمود. بعد از تمام شدن نماز، اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: اى عرب اين نماز كه خواندى بهتر از نماز اولى نبود؟
گفت : بخداى قسم يا اميرالمؤ منين ، زيرا كه نماز اول از ترس خدا بود و نماز دوم از ترس نعلين شما بود . حضرت خنديد
باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد
بسم الله الرحمن الرحیم
مردي براي اصلاح سر و صورتش به آرايشگاه رفت. در حال كار، گفتگوي جالبي
بين آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا »رسيدند، آرايشگر گفت: من باور نمي
كنم خدا وجود داشته باشد! مشتري پرسيد :چرا؟ آرايشگر گفت : كافي است به
خيابان بروي تا ببيني چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آيا اين همه
مريض ميشدند؟ بچه هاي بي سرپرست پيدا مي شدند؟ اين همه درد و رنج وجود
داشت؟ نمي توانم خداي مهرباني را تصور كنم كه اجازه مي دهد اين چيز ها
وجود داشته باشند. مشتري لحظه اي فكر كرد،اما جوابي نداد؛چون نمي خواشت
جروبحث كند. آرايشگر كارش را تمام كرد و مشتري از مغازه بيرون رفت. در
خيابان مردي را ديد با موهاي بلند و كثيف و به هم تابيده و ريش اصلاح
نكرده... مشتري برگشت و دوباره وارد آرايشگاه شد و به آرايشگر گفت: به
نظر من آرايشگرها هم وجود ندارند. آرايشگر با تعجب گفت:چرا چنين حرفي مي
زني؟ من اين جا هستم،همين الان موهاي تو را كوتاه كردم. مشتري با اعتراض
گفت : نه!!! آرايشگر ها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هيچ كس مثل
مردي كه آن بيرون است، با موهايبلند و كثيف و ريش اصلاح نكرده پيدا نمي
شد. آرايشگر گفت : نه بابا ؛ آرايشگر ها وجود دارند، موضوع اين است كه
مردم به ما مراجعه نمي كنند. مشتري تاييد كرد: دقيقا! نكته همين است. خدا
هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمي كنند و دنبالش نمي گردند.براي
همين است كه اين همه درد و رنج در دنيا وجود دارد